#داستان_کرامت
#حضرت_زینب سلام الله علیها
ماجرای سکه طلا و حرم حضرت زینب (س)
بر اساس روایتی از علماى بزرگوار اسلام به نقل از متولی حرم حضرت زینب (س)؛ روزی یک هندى جلوى صحن حضرت زینب (س) آمد و دستش را به سمت ضریح مطهر دراز کرد و چیزى گفت به یکباره سکه طلایى در دست او گذاشته شد.
متولی حرم حضرت زینب (س) که شاهد این اتفاق بزرگ بود، جلو رفت و گفت: این سکه را با پول من عوض مى کنى؟
مرد هندى با تعجب گفت: براى چه؟
متولی حرم گفت: براى تبرک.
مرد هندی با تعجب گفت: مگر شما از این سکهها نمى گیرید من بیست سال است که هر روز یک سکه مى گیرم و در شهر شام زندگى مى کنم.
برگرفته از کتاب دویست داستان از فضایل مصائب و کرامات حضرت زینب سلام الله علیها نوشته آقای عباس عزیزی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۶ 🔻شگفتی ضد ارزشها (اخلاقی،اجتماعی،اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) :
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۶ 🔻شگفتی ضد ارزشها (اخلاقی،اجتماعی،اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) :
حکمت ۱۲۷
🔻نکوهش از سستی در عمل
(اخلاقی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۲۷ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ قَصَّرَ فِي الْعَمَلِ ابْتُلِيَ بِالْهَمِّ وَ لَا حَاجَةَ لِلَّهِ فِيمَنْ لَيْسَ لِلَّهِ فِي مَالِهِ وَ نَفْسِهِ نَصِيبٌ .
✅ و درود خدا بر او فرمود: آن كس كه در عمل كوتاهي كند، دچار اندوه گردد، و آن را كه از مال و جانش بهره اي در راه خدا نباشد خدا را به او نيازي نيست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ حلمای علی - حدادیان.mp3
زمان:
حجم:
3.4M
زن اگه عقیله هاشمیه
رفته به علی هر جلوه علی
خطبه میخونه و غوغا میکنه
هم شأن علی با لحن علی
#نماهنگ🔊
#میلاد_حضرت_زینب(س)🌸
#محمدحسین_حدادیان🎙
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
حـــاجـــت نگـــرفتن ز خـُــداونـــد
⇠محــّـال أســـت
❍↲⃝⇠روز؎ کہ عـــلّے ﷺ
صـــاحـــب دُخـــتـــر شـــده بـــاشـــد➩
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۵ و ۵۶
ارمیا نگاهش به موهای سپید شدهی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد
گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مُردم، من با سیدمهدی مردم، حالا چی میخوای؟ دنبال چی هستی؟ سه سال تمام رفتی و اومدی و رسیدی به اینجا... چرا همون اول نرفتی... چرا نرفتی؟
چنگ زد و روسریاش را از زمین برداشت ،
و دوباره روی سرش کشید.
چادرش را سر کرد و دست زینب را کشید و با خود از اتاق برد.
دوباره گریهی زینب از سر گرفته شد.
از پشت دستش را به سمت ارمیا کشیده بود و میخواست دست دیگرش را به دست او بسپارد.
صدا زد:
_بابا!
آیه برگشت و مقابل زینب نشست و دستانش را روی شانههای زینب گذاشت و فریاد زد:
_بابات مرده... تو بابا نداری! اون بابای تو نیست... اون دیگه نمیاد! اون
آیه ای که میخواست من نیستم! اون بابای تو نیست!
جملهی آخر را فریاد زد.
هقهق آیه هم بلند شده بود. صحنهی نمایشی شده بود، هیچکس نمیدانست باید چه کار کند.
ارمیا به سمتشان قدم برمیداشت که آیه با صدای آرامی گفت:
_جلو نیا!
ارمیا نگاهش بین زینب و آیه در گردش بود:
_اینا چی بود به بچه گفتی؟
زینب دیگر گریه نمیکرد ،
و با چشمهای گرد شده به آیه نگاه میکرد... ناگهان بر زمین افتاد و تنش شروع به لرزش کرد.
آیه مات شد...
محمد دوید و خود را به زینب رساند.
محمد: _شوک عصبی؛ داروخونه کجاست؟
حاج یوسفی: _سر همین کوچه.
محمد: _یه چیز بدید بذارم لای دندونش الان فکش قفل میشه!
ارمیا دوید و دستش را لای دندان زینب گذاشت و او را در آغوش گرفت و دوید... محمد پشت سرش میدوید.
به داروخانه که رسیدند شلوغ بود. محمد داد زد و دارو خواست. مرد دارو نمیداد و محمد هنوز داد میزد و زینب میلرزید.
ارمیا فریاد زد:
_بچهم از دست رفت محمد!
دکتر داروخانه که تازه رسیده بود رو به مردی کرد و گفت:
_داروها رو بدید دیگه، بچه داره میمیره!
مرد باز مقاومت کرد:
_اما بدون نسخه این داروها رو نمیشه داد!
محمد داد زد:
_تو دارو رو بده من نسخهشو مینویسم میدم بهت؛ خدا...
محمد که آمپولها را تزریق میکرد،
ارمیا سعی داشت لرزش تن دخترکش را کنترل کند.
تن زینب که آرام شد،
محمد و ارمیا روی زمین رها شدند. ارمیا صورت زینب را میبوسید که آیه با کمک رها و سایه وارد شد.
مقابل پای زینب روی زمین نشست؛
مردم تماشا میکردند. نگاهش به صورت رنگ پریدهی دخترکش بود:
_مرد؟!
ُارمیا از الی دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید!
آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریدهی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت
ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقد درست و حسابی صورتت رو ندیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد ،
که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بستهاش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آنهمه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟ کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت :
_یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت
آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سِرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد که بیاورد. مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشیهای موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچپچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریدهی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مرده، این برای آیه یعنی مرگ خودش؛ باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه آیه و زینب رو با مُهر من بیار که نسخه
داروهایی که گرفتم رو بنویسم. برای بیمارستانم نیازه، دفترچههاشون توی کیف آیهست. مهر منم که میدونی، تو کیفمه.
سایه خواست برود که....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠امام صادق عليهالسلام فرمودند:
🔸نماز شب، انسان را خوش سيما
خوش اخلاق و خوشبو
و روزى را زياد مى كند؛
[و زمينه]پرداخت بدهى را فراهم مى نمايد؛
🔸غم و اندوه را از بين مى برد و چشم را نورانى مى كند.
📚ثواب الأعمال، ص 42
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2