ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
مـــؤمـــن در تـــربیـــت خـــداســـت؛
⇇گـــنـــاهش کـــمبـــارانے مےآورد
گـــنـــاه، روزی را کـــم مےکـــنـــد...
⃝❍↲غیـــرمــؤمـــن بـــاران دارد
چـــون در حـــوزه تربیـــت خـــدا نیـــست!
⇠مـــا زیـــر نظـــر امـــام زمـــانیـــمﷺ؛
◈◈اعمـــالمـــان مـــرور مےشـــود..
استغفـــار و زکات، بـــاران و بـــرکـــت مےآورد
⤸⤸اگـــر بـــاران کـــم شـــده ،
علـــت را جـــویـــا و درمـــان کـــنـــید➛
﴿آیـــت الله حـــائـــری شیـــرازی (ره)𑁍﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#داستان_کرامت
#امام_حسین
در روز عاشورا مردم از اطراف و اكناف شهر و روستاها به حسينيّه ها هجوم آورده بودند كه اقامه عزادارى كنند و بعد از عزادارى سفره اى پهن مى كردند و اطعام مى دادند خوب چون جمعيت زياد بود در حسينيه هم جانبود مردم در كوچه گاهى براى نوبت گرفتن و تناول غذا مانع از عبور و مرور ماشين و خودروها مى شدند تا اينكه وارد كوچه شوند و گاهى از ازدحام عبور وسائل طول ميكشيد در اين اوقات ماشينى از راه مى رسد و شلوغى مانع رفتن او مى شود يكى از سرنشينان آن ماشين به تندى مى پرسد چه خبر است كه اين گذر آنقدر شلوغ است ؟
يكى ميگويد: مردم آمده اند از غذاى امام حسين ع تناول كنند. آن سرنشين كه زنى تهرانى بود گفت خاك برسرتان گُشنه گداها خجالت نمى كشيد؟ برويد گم شويد چه شلوغى كرده اند؟!
اين زن به ظاهر اشرافى باگستاخى و بى حيائى به خود اجازه ميدهد كه به مهمانان آقا ابى عبداللّه الحسين ع زخم زبان بزند تا به اين وسيله راه باز شود و برود، ولى فرداى آن روز كه روز يازدهم محرم بود ميگويد من در قسمت آخر آشپزخانه حسينيّه به نظافت و نظم اثاثها مشغول بودم تازه خورشيد ميخواست سوبزند كه احساس كردم كسى درب حسينيّه را مى زند من خيال كردم رفقاهستند درب را باز كردم زنى را ديدم كه چهره اى اشك آلود و پريشان التماس كنان كه اجازه دهيد داخل حسينيّه شوم ، گفتم چرا، گفت مرا راه دهيد براى شما ميگويم ، وقتى كه وارد شد انگشت خود را با آب دهان ترمى كرد و مى ماليد بر روى چهار چوب درب حسينيّه و ميخورد و مرتب مى گفت آقاجان حسين جان غلط كردم نفهميدم مرا ببخش و با اين كلمات در پيشگاه امام حسين ع عذر خواهى مى كرد و بعد، از كيف دستى خود دستمالى درآورد مقدارى از خاك درگاه را در آن ريخته آن را گره زده و در كيفش نهاد و بعد از من درخواست كرد كه اگر غذائى از ديروز باقى مانده به من بده ، من گفتم خير چيزى از غذاى ديروز نمانده بايد همان ديروز براى صرف غذا مى آمديد ديدم آن زن مقدارى به سر و صورت خود زد و اشك ريزان ، با صداى گره خورده گفت ديروز از تهران براى ديدار فاميلم به يزد آمدم ماشين ما از اين كوچه ميگذشت جمعيت فشرده بود گفتم براى چه اين مشكل بوجود آمده ؟ گفتند در حسينيّه نهار ميدهند، من هم از روى نادانى و غرور حرفهاى ناروايى زدم . ولى شب در عالم خواب ديدم كه هوا بيرحمانه گرم است و من از شدت تشنگى گلويم مى سوزد و چشمهايم فضا را تيره مى بيند و مى خواهم از جوار همين حسينيّه بگذرم در عالم رؤ يا ديدم درب حسينيه باز است و سيد بزرگوارى در كنار چهار چوب در ايستاده وهر كسى كه عازم حسينيّه است از اين آقا براتى و اجازه نامه اى ميگيرد و داخل مى شود و همچنين روبروى آن آقا بانوئى مجلل به همين كيفيت نوشته اى به زنان ميدهد تا وارد شوند من پيش رفتم به آن خانم گفتم نوشته اى هم به من بدهيد تا وارد شوم ايشان با حالى متاءثر فرمود شما به مهمانهاى ما اهانت كرده اى چطور انتظار دست خط ما را دارى ؟
من از شدت شرمندگى و عطش از خواب بيدار شدم و تا صبح خواب به چشمم راه نيافت و با خود فكر ميكردم كه در چه محلى به عزاداران جسارت كردم تا اينكه ماجراى روز گذشه در نظرم آمد، حالا اگر غذائى وجود دارد به من بدهيد.
گفتم : هيچ غذائى وجود ندارد ديدم رفت تكه هاى نان كه آلوده بود بدست گرفت و شست و خورد و در و ديوار حسينيّه را با گريه مى بوسيد بطورى كه مرا سخت منقلب و گريان ساخت و ميگفت اى خاندان عصمت و طهارت و اى عزيز زهرا مرا ببخش .(1)
1- كرامات حسينيّه .
منبع: کتاب کرامات الحسینیه جلد 2 ،تالیف علی میر خلف زاده
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
دل مـــن لَـــک زده⇩⇩⇩
⇦تـــا کـُــنـــج حـــرّم گـــریہ کـُــنـــم،
⤸۔۔دو² قـــدم روضّـــہ بـــخـــوٰانـــم…
⇠⇠دو² قـَــدم گـــریـــہ کُـــنـــم➺
#عزیزم_حسین
#امام_حسین
#کربلا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۹ 💥شناخت عظمت پروردگار(اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۹ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عِظَمُ الْخَ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۲۹ 💥شناخت عظمت پروردگار(اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۲۹ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : عِظَمُ الْخَ
حکمت ۱۳۰
🔻توجه به فناپذیری دنیا
( اخلاقی،معنوی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۳۰ 🎇🎇🎇
وَ قَالَ ( عليه السلام ) : وَ قَدْ رَجَعَ مِنْ صِفِّينَ فَأَشْرَفَ عَلَي الْقُبُورِ بِظَاهِرِ الْكُوفَةِ يَا أَهْلَ الدِّيَارِ الْمُوحِشَةِ وَ الْمَحَالِّ الْمُقْفِرَةِ وَ الْقُبُورِ الْمُظْلِمَةِ يَا أَهْلَ التُّرْبَةِ يَا أَهْلَ الْغُرْبَةِ يَا أَهْلَ الْوَحْدَةِ يَا أَهْلَ الْوَحْشَةِ أَنْتُمْ لَنَا فَرَطٌ سَابِقٌ وَ نَحْنُ لَكُمْ تَبَعٌ لَاحِقٌ أَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُكِنَتْ وَ أَمَّا الْأَزْوَاجُ فَقَدْ نُكِحَتْ وَ أَمَّا الْأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ هَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَكُمْ ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَي أَصْحَابِهِ فَقَالَ أَمَا لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِي الْكَلَامِ لَأَخْبَرُوكُمْ أَنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَي.
✅ و درود خدا بر او فرمود: (وقتي از جنگ صفين برگشت به قبرستان پشت دروازه كوفه رسيد رو به مردگان كرد.) اي ساكنان خانه هاي وحشت زا و محله هاي خالي و گورهاي تاريك، اي خفتگان در خاك، اي غريبان، اي تنهاشدگان، اي وحشت زدگان، شما پيش از ما رفتيد و ما در پي شما روانيم، و به شما خواهيم رسيد. اما خانه هايتان! ديگران در آن سكونت گزيدند، و اما زنانتان! با ديگران ازدواج كردند، و اما اموال شما! در ميان ديگران تقسيم شد. اين خبري است كه ما داريم، حال شما چه خبر داريد؟ (رو كرد به اصحاب خود و فرمود:) هشداريد، اگر اجازه سخن گفتن داشتند، شما را خبر مي دادند كه: بهترين توشه، تقوا است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهایی در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند ،
و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و
سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند.
ارمیا ادامه داد:
_هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه!
محمد: _معلوم بود که برنامهریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن.
حاج یوسفی: _خدای من... آخه چرا؟!
مسیح: _محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟
گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.
محمد: _منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم!
مسیح: _میرم به صدرا زنگ بزنم!
چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شمارهی صدرا را گرفت.
صدرا: _چیشد مسیح؟ حالش چطوره!
مسیح: _سلامتو خوردی؟
صدرا: _سلام؛ حالا چیشد؟
مسیح: _علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم!
صدرا: _برای چی؟ چیشده؟
مسیح: _چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش!
صدرا: _خدای من... چی میگی مسیح
مسیح: _به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه!
صدرا: _باشه میام، آدرس بده!
مسیح: _جبران میکنم!
صدرا: _تو چرا؟
مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید:
_چیشد دکتر؟
مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت:
_خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره.
محمد: _همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟
دکتر: _اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره!
محمد: _آسیبدیدگی جدی دیگهای نداره؟بدجوری کتک خورده بود.
دکتر: یکی از دندههاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکنن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هر چه زودتر عمل بشه!
محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد.
مسیح کلافه بود؛
" خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ "
ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم!
مسیح گفت:
_باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله.
ارمیا دست روی شانهی برادرش گذاشت:
_توکلت به خدا باشه!
مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر!
مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه!
**********************
وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند،
همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کردهاند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده ،
و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند.
عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت...
خدایا دیگر چه قصهای را شروع کردهای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد...
****************
مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسهی سینهاش درد داشت و شکمش میسوخت...
درد داشت و یاد مادر و بچهها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت، باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟
نالهای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید:
_مریم جون، بههوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟
مریم به سختی گفت:
_آب...
خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد.
هوشیاریاش بالاتر میآمد و
دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2