eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو برادر، يكى نيكوكار و ديگرى بد رفتار بود كه مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر ديگرش شكايت مى كردند؛ تا اين كه برادر نيكوكار قصد زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به همراه جماعتى داشت . برادرى هم كه بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(عليه السلام) قصد رفتن به مشهد را كرد. ولى طبق عادت هميشگى اش زوار امام رضا(عليه السلام) را اذيت مى كرد، تا در يكى از منزلهاى وسط راه مريض شد و از دنيا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غيرت برادرى ، او را غسل و كفن كرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (عليه السلام) طواف داد و دفن كرد. شب شد در عالم رؤ يا برادر را در باغى بسيار مجلل با لباسهاى استبرق در كمال شادى و نعمت ديد. پرسيد: چه شد كه به اين مرتبه و مقام رسيدى ؟ تو كه داراى اعمال نيك نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و كفن پاره اى از آتش حتى مركب من آتش و دو ملك هم با عمود آتشين مرا عذاب مى كردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (عليه السلام) كه رسيديم ، آن دو ملك دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همين كه مرا وارد حرم كردند، ديدم حضرت رضا (عليه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت كردم . پوزش طلبيدم ، به من عنايتى نفرمودند. همين كه مرا بالاى سر حضرت بردند، پيرمرد نورانى ديدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت كن ، و الا اگر تو را از اين حرم بيرون ببرند، همان عذاب است . گفتم : اى پيرمرد، من از امام رضا(عليه السلام) كمك طلبيدم ، حضرت اعتنايى نكردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله عليها) قسم بده )) كه هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. اين مرتبه كه امام رضا (عليه السلام ) را به حق مادرش زهرا (سلام الله عليها) قسم دادم ، آن دو ملايكه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به اين مقام و نعمت رسانيدند(410). «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ‌امـــٰام بـــاقـــر فَـــرمـــودنـــد: ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ⇦فـــریــٰـاد کافـــران ، ⇠درطبـــقـــات آتـــش بہ گـــوش مےرســـد: ⃝❍↲کـــاش دوســـت پـــر محـــبّتے ⇇چـــون «فـــٰاطـــمہۜ 𑁍⇉» داشتـــیـــم.➩ ‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۳۰ 🔻توجه به فناپذیری دنیا ( اخلاقی،معنوی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۳۰ 🎇🎇🎇 وَ قَالَ ( عليه السلام ) : وَ قَ
حکمت ۱۳۱ 🔴توبیخ الذّام لدنیا(اخلاقی،اجتماعی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✅و درود خدا بر او فرمود: (شنيد مردي دنيا را نكوهش مي كند) 🍂 توبيخ نكوهش كننده دنيا؛ اي نكوهش كننده دنيا، كه خود به غرور دنيا مغروري و با باطلهاي آن فريب خوردي، فريفته دنيايي و آن را نكوهش مي كني؟ آيا تو در دنيا جرمي مرتكب شدي؟ يا دنيا به تو جرم كرده است؟ كي دنيا تو را سرگردان نمود؟ و در چه زماني تو را فريب داد؟ آيا با گورهاي پدرانت كه پوسيده اند؟ يا آرامگاه مادرانت كه در زير خاك آرميده اند؟ آيا با دو دست خويش بيماران را درمان كرده اي؟ و آنان را پرستاري نموده در بسترشان خوابانده اي؟ درخواست شفاي آنان را كرده، و از طبيبان داروي آنها را تقاضا كردي؟ در آن صبحگاهان كه داروي تو به حال آنان سودي نداشت، و گريه تو فايده اي نكرد، و ترس تو آنان را فايده اي نداشت، و آنچه مي خواستي به دست نياوردي، و با نيروي خود نتوانستي مرگ را از آنان دور كني. دنيا براي تو حال آنان را مثال زد، و با گورهايشان، گور تو را به رخ كشيد. 🍃تعريف خوبيها و ويژگيهاي دنيا : همانا دنيا سراي راستي براي راست گويان، و خانه تندرستي براي دنياشناسان و خانه بي نيازي براي توشه گيران، و خانه پند، براي پندآموزان است، دنيا سجده گاه دوستان خدا، نمازگاه فرشتگان الهي، فرودگاه وحي خدا، و جايگاه تجارت دوستان خداست، كه در آن رحمت خدا را به دست آوردند، و بهشت را سود بردند. چه كسي دنيا را نكوهش مي كند؟ كه جدا شدنش را اعلان داشته، و فرياد زد كه ماندگار نيست، و از نابودي خود و اهلش خبر داده است، پس با بلاي خود بلاها را نمونه آورد، و با شادماني خود آنان را به شادماني رساند. شامگاه به سلامت گذشت، و بامداد با مصيبتي جانكاه بازگشت، تا مشتاق كند، و تهديد نمايد و بترساند و هشدار دهد. پس مردمي در بامداد با پشيماني دنيا را نكوهش كنند، و مردمي ديگر در روز قيامت آن را مي ستايند، دنيا حقائق را به يادشان آورد، يادآور آن شدند، از رويدادها برايشان حكايت كرد، او را تصديق نمودند، و اندرزشان داد، پند پذيرفتند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ◈هیـــــچ‌گٰاه‌مُستَقیـــــم‌بہ↡↡ ⇇نـــــآمحـــــرم‌نگـــــاه‌نمےکَـــــرد!! «وبہ شـــــدّت‌مُقیـــــد‌وچِشم‌پٰـــــاک‌بـــــود!𔘓» ⇦اوقٰـــــاتے‌کِہ دَر‌مهمٰـــــانے‌هـــــآ؎خـــــانـــــوادگے‌بـــــود؛ أگر‌بــــٰـانوان‌حُضـــــور‌دٰاشتنـــــد،⇩⇩⇩ ↶حَریـــــم‌شـــــرعے‌رارعـــــاٰیت‌مےکَـــــرد.↷ أگرجَمـــــع‌بٰابـــــت‌ ⇇مـــــوضـــــوعے‌مےخَنـــــدیدنـــــد۔۔ ❍↲سرش‌رٰاپـــــایین‌؛ مےأنـــــدٰاخت‌ومےخَنـــــدیـــــد۔۔‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⇉ ↫﴿شَهید‌مُحّمدرضٰا‌دهقآن‌أمیر؎۔۔☫﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ سعی میکرد با بی‌حالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند. مریم: _تو کی هستی؟ +من سایه‌ام! منو یادت میاد؟ مریم: _سایه؟ ُ _آره! خونه‌ی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل کردم، یادت میاد؟ مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته‌ست؟ +الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه! مریم: _درد دارم! _الان بهشون میگم! صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش می‌آمد.... زنانی که به او حمله کردند، حرف‌هایشان، کتک‌هایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش... خدایا... چه بر سرش آمده بود؟ ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛ در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد: _چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟ صدای سایه آمد: _هیچی؛ من حرفی نزدم! مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بسته‌ست؟ چه بلایی سرم اومده؟ دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه‌ کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بسته‌ست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست! آرامبخش در رگ‌هایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا می‌آمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ، راست، دور، نزدیک، همه جا بود. صدای ناله‌ای آمد که گویی از دهان خودش بود. -انگار بیدار شده! +آره؛ مریم خانم، بیدارید؟ _کی اینجاست؟ +سایه‌ام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن! در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچی‌هایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیمانده‌ی هجوم ناجوانمردانه! ************** حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد: _چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم. ارمیا به دفاع از آیه‌ی این روزهایش برخاست: _نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم. ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد. رها دست آیه را در دستش گرفت: _دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچه‌ایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازل‌های خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچه‌ی تو، بچه‌ی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکرده‌اش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست. آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت: _دیشب مهدی اومد به خوابم. ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیه‌اش نگاه کرد. دلش میخواست دست‌های همسر کمی بی‌‌وفا شده‌اش را بگیرد و بگوید : "اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشده‌ام" اما دریغ که نه اجازه‌ی گرفتن دست‌هایش را داشت و نه توان رفتن از زندگی‌اش را. حاج علی افکارش را برید: _خیر باشه بابا جان! آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحه‌شم داد دستش. بعد زد رو شونه‌ش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون. حاج علی لبخندی زد و گفت: _خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته..... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 سجده بر آب در عملیات کربلا ۳، وقتی دچار مد و امواج متلاطم آب شده بودیم، نگران و متحیر، ستون در حال حرکت در آب را کنترل می‌کردم. وقتی دیدم که یکی از بچه‌ها سرش را بدون حرکت در آب قرار داده است، بیشتر نگران شدم. شانه‌ ایشان را گرفتم و تکان دادم، سرش را بلند کرد و با نگرانی و تعجب پرسیدم:‌ چی شده؟ چرا تکان نمی‌خوری؟ خیلی خونسرد و بدون نگرانی گفت:‌ مشغول نماز شب بودم و ضمناً با طناب متصل به ستون، بقیه را همراهی می‌کردم. اطمینان و آرامش خاطر بسیجی «شهید غلامرضا(اکبر) تنها» زبانم را بند آورده بود گفتم: «اشکالی نداره، ادامه بده! التماس دعا» صبح روز بعد، روی سکوی الامیه اولین شهیدی بود که به دیدار معشوق نایل آمد. شهید غلامرضا تنها شادی روحش صلوات «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2