#داستان_کرامت
#حضرت_محمد ﷺ
بچه ها را زنده كرد
اللّهــم صلّ علــي محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم "
يكى از اصحاب رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)، دوست داشت كه آن حضرت را به خانه اش دعوت كند، و به همين خاطر يك روز به همسرش گفت: ((آماده باش كه امروز مى خواهم پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) به خانه دعوت نمايم)).
پس از آن، مرد بزغاله اى را كشت و همسرش مشغول پختن آن شد و خودش نيز به دنبال پيغمبر رفت، وقتى كه او بزغاله مى كشت يكى از دو پسرش شاهد ماجرا بود.
در غياب پدر، آن پسر به برادرش گفت: ((نبودى تا ببينى پدر چگونه بزغاله را كشت، مى خواهى به تو نشان بدهم؟))
برادر پاسخ داد: آرى.
دو برادر به پشت بام رفتند، پسر برادرش را خوابانيد و كارد به گلويش گذاشت و سرش را بريد، در همين موقع مادر متوجه ماجرا شد و فرياد زد:
((چه مى كنى؟))
پسر ترسيد و از طرف ديگر بام فرار كرد و به زمين افتاد و مرد.
زن گريان و نالان شد و به عزادارى مشغول شد. پس از مدتى، رسول خدا(صلي الله عليه و آله و سلم) و مرد عرب وارد خانه شدند، زن ماجرا را براى شوهرش تعريف كرد و در پايان گفت:
((اين ماجرا را به رسول خدا مگو، مبادا آن حضرت متاثر شود)).
سپس زن جنازه دو پسر را پيچيد تا پس از رفتن پيامبر آن ها را دفن كند.
جبرئيل بر پيامبر نازل شد و عرض كرد:
((اى رسول خدا! به ميزبان بفرمائيد تا پسرهايت نيايند، من غذا نمى خورم)). رسول خدا به مرد فرمود: ((پسرهايت را بياور)).
مرد عرض كرد:
((به آنها دسترسى ندارم، شما غذا ميل بفرمائيد.))
پيامبر فرمود: ((اين طور نمى شود امر خداوند چنين است))
بالاخره مرد اقرار كرد كه پسرانش كشته شده اند، حضرت فرمود:
((جنازه ها را بياور))
مرد جنازه ها را آورد، پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) دعايى خواندند، بچه ها زنده شدند و در اطاق با رسول خدا هم خوراك گرديدند.(104)
#شنبههاینبوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۶۳ 🔻فقر و نابودی (اقتصادی) 🎇🎇#حکمت۱۶۳ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الْفَقْرُ الْمَوْ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکمت ۱۶۴
🔻روش برخورد با متجاوزان
(اخلاقی،سیاسی،(اجتماعی)
🎇🎇#حکمت۱۶۴ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ قَضَي حَقَّ مَنْ لَا يَقْضِي حَقَّهُ فَقَدْ عَبَدَهُ
✅ و درود خدا بر او فرمود: رعايت حق كسي كه او حقش را به جا نمي آورد نوعي بردگي است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
أگـــر میخـــواهے نمـــازت قُـــوَّت بگـــیرد۔۔
⇇بـــایـــد مـــراقبـــت کـــنے!!
نمےشـــود بعـــد #نمـــاز یک فیـــلم
ببیـــنےو صـــدتـــا نـــٰامحـــرم در آن بـــاشـــد
و صـــدای مـــوسیقے غنـــٰایش را
⇦⇦گـــوش کُـــنے،
↶و أز نمـــازت تـــوقّـــع داشـــتہ بـــاشے
کہ تـــو را بـــالا ببـــرد!↷
«آیـّـــتﷲجـــٰـاودان𑁍»
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
«آیـــتﷲ انصـــاری همـــدانے𔘓»:
همـــان مقـــدار کہ دوســـتے
أهـــل بـیـــتﷺ مےتـــوانـــد :
مـــوصـــل الے ألمحبـــوب بـــاشـــد،
همـــان مقـــدار هـــم
مےتـــوانـــد بـــرائـــت أز دشمنـــانشـــان
انـــســـان را بہ خُـــدا بـــرســـانـــد۔۔۔
و انســـان بـــایـــد هـــر دو را
داشـــتہ بـــاشـــد.
و ایـــن بـــود کہ در صلّــواتشـــان
همیـــشہ مےگـــفتـــند:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَ العَن اَعدائَهُم»
◇♡📚در کـــوی بےنشـــانهـــا◇◇
#صلوات
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
به نظر شما این تصویر و این خط خاموش، از کیست؟ 👆
▪️شاید در نگاه نخست، تنها چند خط نامفهوم ببینید؛ خطهایی که گویی کودک پیشدبستانی با دستان کوچکش بر کاغذ کشیده است.
▪️اما اگر لحظهای مکث کنید، اگر با دل بنگرید، خواهید دید که این خطوط، فریادی خاموشاند؛ پیامی عمیق در دل خود دارند.
ا▪️ین دستخط، متعلق به مردی است بزرگ.
شهیدی که نامش با غیرت و ایثار گره خورده: سردار شهید میثم معظمی گودرزی.
🔻اما داستان چیست؟
🔹️روزی که مقر فرماندهی هوافضا مورد حمله قرار گرفت و سردار حاجی زاده به شهادت رسید، سردار گودرزی نیز در میان مجروحان بود.
حال جسمیاش وخیم بود، لولهای در دهانش برای تنفس قرار داده بودند و توان سخن گفتن نداشت.
اما چشمانش، بیقرار بود...
حرکاتش، پر از التماس گویی میخواست چیزی بپرسد، چیزی بگوید.
🔹️برادرش میگوید:
پیشنهاد دادم کاغذ و قلم بیاورند.
کاغذ را در برابرش گذاشتیم. با تمام توان، با دستان لرزانش، شروع به نوشتن کرد.
اما نوشتهاش ناخوانا بود.
🔹️گفتم: «آقا میثم، صبر کن... وقتی لوله را برداشتند، راحتتر میتوانی بگویی.»
اما آرام نمیگرفت...
دلش آرام نمیگرفت.
دوباره کاغذ و قلم را به او دادیم.
اینبار، با تمام توانش نوشت...
برگه را گرفتم، با دقت نگاه کردم...
و دیدم که نوشته است:
«آقا زندهست؟»💝
بغض گلویم را فشرد...
🔹️گفتم: «بله آقا میثم، آقا سالماند و هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده.»
و آنگاه، آرامشی عجیب در چهرهاش نشست...
گویی تمام دردهایش را فراموش کرد.