ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
أگـــر میخـــواهے نمـــازت قُـــوَّت بگـــیرد۔۔
⇇بـــایـــد مـــراقبـــت کـــنے!!
نمےشـــود بعـــد #نمـــاز یک فیـــلم
ببیـــنےو صـــدتـــا نـــٰامحـــرم در آن بـــاشـــد
و صـــدای مـــوسیقے غنـــٰایش را
⇦⇦گـــوش کُـــنے،
↶و أز نمـــازت تـــوقّـــع داشـــتہ بـــاشے
کہ تـــو را بـــالا ببـــرد!↷
«آیـّـــتﷲجـــٰـاودان𑁍»
#سخن_بزرگان
#تلنگرانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
«آیـــتﷲ انصـــاری همـــدانے𔘓»:
همـــان مقـــدار کہ دوســـتے
أهـــل بـیـــتﷺ مےتـــوانـــد :
مـــوصـــل الے ألمحبـــوب بـــاشـــد،
همـــان مقـــدار هـــم
مےتـــوانـــد بـــرائـــت أز دشمنـــانشـــان
انـــســـان را بہ خُـــدا بـــرســـانـــد۔۔۔
و انســـان بـــایـــد هـــر دو را
داشـــتہ بـــاشـــد.
و ایـــن بـــود کہ در صلّــواتشـــان
همیـــشہ مےگـــفتـــند:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدِِ وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم وَ العَن اَعدائَهُم»
◇♡📚در کـــوی بےنشـــانهـــا◇◇
#صلوات
#سخن_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
به نظر شما این تصویر و این خط خاموش، از کیست؟ 👆
▪️شاید در نگاه نخست، تنها چند خط نامفهوم ببینید؛ خطهایی که گویی کودک پیشدبستانی با دستان کوچکش بر کاغذ کشیده است.
▪️اما اگر لحظهای مکث کنید، اگر با دل بنگرید، خواهید دید که این خطوط، فریادی خاموشاند؛ پیامی عمیق در دل خود دارند.
ا▪️ین دستخط، متعلق به مردی است بزرگ.
شهیدی که نامش با غیرت و ایثار گره خورده: سردار شهید میثم معظمی گودرزی.
🔻اما داستان چیست؟
🔹️روزی که مقر فرماندهی هوافضا مورد حمله قرار گرفت و سردار حاجی زاده به شهادت رسید، سردار گودرزی نیز در میان مجروحان بود.
حال جسمیاش وخیم بود، لولهای در دهانش برای تنفس قرار داده بودند و توان سخن گفتن نداشت.
اما چشمانش، بیقرار بود...
حرکاتش، پر از التماس گویی میخواست چیزی بپرسد، چیزی بگوید.
🔹️برادرش میگوید:
پیشنهاد دادم کاغذ و قلم بیاورند.
کاغذ را در برابرش گذاشتیم. با تمام توان، با دستان لرزانش، شروع به نوشتن کرد.
اما نوشتهاش ناخوانا بود.
🔹️گفتم: «آقا میثم، صبر کن... وقتی لوله را برداشتند، راحتتر میتوانی بگویی.»
اما آرام نمیگرفت...
دلش آرام نمیگرفت.
دوباره کاغذ و قلم را به او دادیم.
اینبار، با تمام توانش نوشت...
برگه را گرفتم، با دقت نگاه کردم...
و دیدم که نوشته است:
«آقا زندهست؟»💝
بغض گلویم را فشرد...
🔹️گفتم: «بله آقا میثم، آقا سالماند و هیچ اتفاقی برایشان نیفتاده.»
و آنگاه، آرامشی عجیب در چهرهاش نشست...
گویی تمام دردهایش را فراموش کرد.
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ ••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصّ
⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⵿〬 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬🇮🇷 ⵿〬⸽⵿〬 ⵿〬🇮🇷⸽⵿〬 ⵿〬〬⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽⸽ٜ
••بِسْمِـ رَبِّ الشُّهَداءِ وَ الصِّدّیقین..••
•°• #رمان جذاب و عاشقانه شهدایی
•°•جلد سوم ؛ #پرواز_شاپرک_ها
•°•قسمت ۳۳ و ۳۴
هنوز نفس راحت نکشیده بودند، که یک موتور سوار از روبرویشان وارد شد. کلاه کاسکتش را از سرش برداشت،
نگاه مسیح و ارمیا به مرد بود. مسیح گفت:
_بالا نیاید. ارمیا بزن دنده عقب.
دست ارمیا آرام به سمت دنده رفت که مرد کلت کمریاش را درآورد و به سمت ارمیا شلیک کرد....
************
ارمیا خندید و به مسیح گفت:
_با چشم باز چرت میزنی امیر؟
مسیح از خاطرات بیرون آمد. لبخندی به لبهای خندان ارمیا و صدرا زد:
_از دست امیر امیر کردن های شما دو تا من خودمو بازنشست کردم!چه دشمنی با من دارین آخه شما؟
صدرا گفت:
_اسمت برای امیر شدن خیلی لوسه!با این اسمی که تو داری، باید نقاشی، بازیگری، چیزی میشدی! آخه مسیح پارسا؟ به امیر بودن نمیخوره.
ارمیا گفت: _امیر مسیح پارسا بگو!این همه جون کنده امیر شده.
مسیح چشم غره ای به ارمیا رفت:
_نه که خودت امیر نیستی! امیر ارمیا پارسا! اسم این خیلی میخوره؟
ارمیا با حفظ همان لبخند گفت:
_من سرهنگی بیش نیستم. اونم بازنشسته و با زن نشسته!شما سرتیپ شدی و شیرینی ندادی!
مسیح: _منم دیگه با زن نشسته شدم!
بعد آهی کشید:
_جای یوسف خالی. این سالها، همش جاش خالی بود. تو و یوسف عین دو تا دستام بودید. یوسف که رفت، جای خالیشو هیچ چیزی پر نکرد. تو هم که...
مسیح سکوت کرد و ارمیا ادامه داد:
_منم که علیل شدم و از جفت دستات افتادی. الان چطوری غذا میخوری؟
صدرا بلند خندید و مسیح لبخند زد.ارمیا بود دیگر، دردها را برای خودش و شادی را برای همه میخواست.
مراسم هفتم فخرالسادات به خوبی برگزار شده بود. دیگر وقت رفتن بود. مسیح و مریم بلیط قطار داشتند. سیدمحمد باید به بیمارستان باز میگشت. صدرا و رها سر زندگیشان .
و آیه هم کنار همسر مظلومش...
آیهای که این روزها زیاد خواب
سیدمهدی را میدید. سیدمهدی نگران
دخترکش. دخترکی که چند ماه دیگر دانشجو میشد. دخترکی که روزهای پر کشیدنش از بام خانهی مادر، نزدیک میشد.
زینب سادات بود و خواستگاران پی در پیاش!
زینب سادات بود و غم و اندوه مادرانهی آیهاش!زینب سادات بود و غم نبود پدرش!زینب سادات بود و ارمیای پدر شدهی مظلوم شده و ذکر رفتن گرفتهاش! زینب ساداتی که کسی اشکهای دلتنگیاش را ندید. زینب ساداتی که کسی بیکسیهایش را ندید. زینب ساداتی که با همهی پدر بودنهای ارمیا، نگاهش به ایلیای برادرش، حسرت داشت. زینب ساداتی که گاهی دلش میخواست بابا مهدیاش او را بغل کند. بابا مهدیاش او را نوازش کند. اصلا بابا مهدیاش باشد، روی تخت، روی ویلچر، بدون حرف، بدون حرکت، هرچه باشد فقط باشد...
سخت بود و هر چه بیشتر فهمید،
سختتر شد. سخت بود و آیه سختیهای دلبندش را دید. سخت بود و ارمیا سخت بودن برای دل دخترکش را دید.
آنقدر دید که به سیدمهدی هم گفت:
" کاش تو بودی و من رفته بودم. منی که اون روزها کسی منتظرم نبود. منی که این روزها شدم درد و درمون اینها! کاش تو بودی سید! تو بودی، زینبم تهِ ته چشماش غم نبود. تو بودی همه چیز بهتر بود.
من نتونستم جای خالیتو پر کنم.
اصلا بعضی از جاهایی خالی پر نمیشه.... مثل جای خالی تو که نه با من
پر
شد، نه با سهمیهی خانواده شهید پر شد، نه با حقوقت. جای خالی پدرانههات رو هیچکس و هیچ چیزی
پر نمیکنه....
مریم موقع خداحافظی دست زینب سادات را در دست گرفت:
_قربونت برم، میدونم موقع خوبی نیست اما دل داداشم گیره و بیقرار. اجازهی خواستگاری میدی؟
زینب سرش را پایین انداخت. شرم در جانش جاری شد. صورتش سرخ و سرش به زیر افتاد.
آیه مداخله کرد:
_یکم فرصت بده مریم جان. هنوز برای این حرفا زوده. انشاالله بعد از چهلم مامان فخری زینب هم فکراشو کرده و یک دله شده.
مریم انشااللهی گفت و صورت زینب را بوسید. زینب نگاهی به مریم کرد. همین چین و چروکها، نگاه بدون برق، همین خستگیهای مریم او را میترساند.
نکند روزی زینب تکرار مریم باشد؟
او بزرگ شدهی دست آیه و ارمیا بود. ارمیا مرادش بود و محمدصادق هیچ شباهتی به او نداشت.!
**********
این تابستان هم مثل تابستانهای قبل رفت،
و پاییز آمد. آیه بود و دانشجوهای رنگارنگ. زینب بود و استادان رنگارنگ. ارمیا بود و کتاب دعایش. ایلیا بود و شیطنتهایش. هنوز هوای قم به شدت یادآور تابستان بود. هنوز خورشید با تمام توان زمین را گرم میکرد.
آیه خسته و کلافه به خانه رسید.زهرا خانوم لیوانی شربت سکنجبین به دستش داد. و حاج علی از اتاق ارمیا بیرون آمد.
آستین های بالا زدهی پدر......
•°•ادامه دارد......
•°•نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب 🌙🌔
🪐نتیجه ای که ۱۵ سال شما میخواهید
زحمت بکشید بهش برسید، با دعـا
تو یـک سـال تمـامـه!
اگر سحر و سجاده نشینی
در شب نداریم،
دوندگی ها،
فقط ما رو خسته میکنه...!
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم. شب
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
254.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خـدایـا ✨🙏
در این شب سرشار از رحمت♥️
برای عزیزانم راهی از نور قراربده ✨
وچهره هایشان را مدام غرق در شادی کن😇
وقلب هایشان را ♥️
مملوءاز یاد خود گردان ای بخشاینده 🙏
و دعاهایشان را 🤲
مورد قبول بگردان ای لایق ستایش ✨🙏
و راه رسیدن به آرزوهاشان
را آسان العبور گردان✨🙏
آمیــن یا رَبَّ 🙏
❣همیشه برای عزیزانت و بدون آنکه
متوجه شوند در دلت برایش دعای خیر کن😇
🌹امیدوارم خدا برات یه راهی باز کنه
که تموم فکرو خیالت از بین بره. تنتون سلامت❤️
#شب_بخیر✨
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2