فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_قدر
#بسیار_مهم👇👇👇👇
💠 سِرّی در این عمل هست که نمیتونم بگم.
👈 دستورالعمل آیت الله فاطمی نیا برا شب های قدر
1⃣ سوره واقعه یکبار
2⃣ سوره قل هو الله یکبار
3⃣ یا الله ٧ مرتبه
4⃣ خواستن حاجات
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی آنلاین - فریاد جبرئیل پیچیده در سماء - نریمان پناهی.mp3
9.99M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴فریاد جبرئیل پیچیده در سماء
🌴گوید که کشته شد از کینه مرتضی
🎙 #نریمان_پناهی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
@Manavi_2
داروخانه معنوی
بسم_رب_العشق ❤️ #رمان #قسمت_صدوهشتادودو #جانمــ_مےرود #فاطمه_امیری یک هفته از رفتن شهاب میـگذشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهشتادوسه
#جانمــ_مےرود
فاطمه_امیری
بعد از یک ساعت دردودل با زهرا ،از زهرا ومادرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت،در راه خانه بود که گوشیش
زنگ خورد شماره ایران نبود به امید اینکه شهاب باشد سریع جواب داد؛
ــ شهاب تویی؟
صدای خنده ی شهاب در گوشش پیچید;
ــ علیک السلام خانمی،ممنون خوبم شما خوبید؟
ــ لوس نشو شهاب ،میدونی از کی زنگ نزدی،از نگرانی مردم و زنده شدم
صدای شهاب جدی شد:
ــ مگه نگفتم نگران نباش،حرف دکتر یادت رفت؟مگه بهت نگفت استرس برات خوب نیست
ــ مگه دست خودمه
شهاب نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ میدوم عزیز دلم میدونم ،اما اونجاآنتن نمیده الانم اومدم یکی از روستاهای اطراف ،تو خوبی؟؟گچ دستتو باز
کردی؟؟
مهیا نگاهی به دستش انداخت و گفت:
ــ خوبم شکر ،آره دیروز با مریم رفتم گچشو باز کردم
ــ مراقبش باش تا یه هفته ازش زیاد استفاده نکن
ــ چشم
ــ چشمت روشن،کجایی؟
ــ نزدیک خونمون،پیش زهرا بودم
ــ حالش بهتره؟
ــ نه زیاد،چهار روزه که از بیمارستان مرخص شد
ــ خداکریمه.مهیا
ــ جانم
ــ امشب عملیات خیلی مهمی داریم دعا یادت نره
مهیا برای چن لحظه دلش فشرده شد و همان احساس چند روز پیش به او دست داد ناخوداگاه زمزمه کرد؛
ــ دلم برات تنگ شده
شهاب که انتظار این حرف را نداشت سکوت کرد اما از بی قراری های مهیا او هم بی قرار تر شد
ــ برمیگردم خیلی زود
ــ برات دعا میکنم ماموریتت به خوبی تموم بشه و برگردی من اینجا بهت نیاز دارم شهاب
شهاب چشمانش را روی هم می گذارد و سعی میکند تمرکز کند که حرفی نزد که بیشتر مهیارا دلتنگ کند
ــ برمیگردم عزیزم .الان باید برم دیگه مواظب خودت باش
ــ شهاب مواظب خودت باش عملیات تموم شد حتما خبرم کن باشه؟
ــ چشم خانمی .من باید برم خداحافظ
ــ خداحافظ
مهیا در را باز کرد و با ناراحتی وارد خانه شد
ادامه دارد..
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
بسم_رب_العشق
#قسمت_صد_و_هشتاد_چهار
#جانمـ_مے_رود
فاطمه_امیرے
گوشی را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و نگاهش را به ساعت سوق داد
ساعت پنج و نیم بامداد بود ولی شهاب تماسی نگرفته بود و مهیا به شدت نگران و ترسیده بود.
آشفته روی تخت نشست و از استرس ناخن هایش را می جوید با صدای گوشی،مهیا سریع گوشی را برداشت اما با
دیدن پیامی از مریم ناخوداگاه قطره اشکی بر روی گونه هایش سرازیر شد ،پیام را خواندوآهی کشید"مهیا خبری
نشد دارم از نگرانی میمیرم "
مهیا پشیمان شده بود و خود را سرزنش کرد که چرا به مریم موضوع را گفته بود واو را هم بی قرار کرده بود،سریع
برایش تایپ کرد"نه هنوز"
و گوشی را روی تخت انداخت.
با پیچیدن صدای اذان لبخند غمگینی زد،سریع وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد و دورکعت نمازش را خواند
کنار سجاده اش دراز کشید و به اتاق تاریک خود نگاهی انداخت همیشه اتاقش او را سرحال می کرد اما الان این
اتاق برای او دلگیر بود.آنقدر خسته بود که از خستگی زیاد چشمانش گرم خواب شدند..
با صدای موبایل از خواب بیدار شد، با فکر اینکه شهاب باشد باز هم به سمت گوشی رفت اما تماس بی پاسخ از مریم
بود،دیگر تحمل نداشت ساعت ۱۰ شده بود اما خبری از شهاب نبود،حتما باید به محل کار شهاب می رفت شاید
خبری داشته باشند،سریع آماده شد و به طرف آشپزخانه رفت صبح بخیری گفت و بر روی صندلی نشست با اینکه
سفره را جمع کرده بودند اما مهلا خانم دوباره برای مهیا صبحانه را آماده کرد.
مهیا دستی بر گردنش کشید که از درد چشمانش را بست،اثرات خوابیدن روی زمین بود اما این درد برایش اهمیتی
نداشت فقط میخواست سریع صبحانه از بخورد و برود تا شاید خبری از شهاب باشد،
صدای رادیوی کوچکی که مهلا خانم در آشپزخانه گذاشته بود در فضای کوچک آشپزخانه پیچیده بود،مهیا لیوان
چایی اش را برداشت وآرام آرام چایی اش را می نوشید که با صدای مجری که اخبار روز را میگفت لیوان را روی میز
گذاشت و شوکه به چشمان نگران مادرش خیره شد
ـــ 5شهید پاسدار وچند زخمی در عملیات آزادسازی در سوریه
در این باره و برای اطلاعات بیشتر در خصوص این خبر در خدمت سردار ...
مهیا دیگر چیزی نمی شنید و فقط جمله پنج شهید پاسدار در ذهنش میچرخید و اسم شهاب را آرام ریز لب زمزمه
می کرد
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#شب_قدر
امشب ان شاءالله با کمک شما سروران گرامی نفری پنج سوره قدر بخوانیم و ارسال کنیم به گروههایمان تا تعداد سوره قدر به هزارتا برسه
به نیابت از حضرت علی علیه السلام برای سلامتی و ظهور آقا جانمون حضرت مهدی
یاعلی
#نشر_حداکثری
تا الان 4235 سوره قدر به نیابت از حضرت علی علیه السلام هدیه به آقا جانمون حضرت مهدی علیه السلام برای سلامتی و ظهورشون ان شاءالله😍😍😍😍