#رمان
#بغض_محیا
قسمت اول
محیا...
محیااااااا انگشتانم را عصبی درهم پیچیدم و از جا بلند شدم...
عصبی میشدم ازین طور صدا کردن مادر...
حتما کاري برایم داشت که اینطور پی من میگشت ...
به آشپزخانه که رسیدم مادر و عمه مرجان مشغول سبزي پاك کردن بودند...
پوزخندي زدم ...
نگفتم؟؟؟ مادر فقط براي کاري صدایم میکرد ...
وگرنه کاري نداشت با من ...
با احترام رو به روي مادر ایستادم ...
- جانم مادر...
کلافه با آرنج موهایش را عقب داد و بی اینکه نگاهم کند گفت– ..
بیا اینجا کمک دختر چپیدي تو اتاق که چی ؟؟؟ مگه نمیبینی چقدر رو سرمون کار ریخته ؟؟؟؟
لبخندي زدم
-چشم مادر ...
نشستم کنار مادر و عمه جان و مشغول شدم ...
و فکر کردم ساحل دختر عمه ام و نگار و دریا دختر عموهایم که به قول مادر چپیده بودند داخل
اتاق پس چرا آنها مشغول سبزي پاك کردن نیستند؟؟؟...
لبم را بی تفاوت کج کردم و به کارم ادامه دادم ...
بی انکه اصلا حواسم به گفته هاي مادر و عمه ام باشد ...
در افکار خودم بودم که نامی که همیشه لرز به قلبم مینداخت را از دهان عمه شنیدم ...
خودم را به بی تفاوتی زدم اما تمام حواسم پی عمه که نه پی امیر عباسی بود که راجع بهش صحبت
میکرد...
-والا مژگان جان از تو چه پنهوون دلم زیاد به این دختره رضا نیست ...
اما چه کنم امیر عباس مرغش یه پا داره ماشااالله...
انقدم اخلاقش چیز مرغیه که نمیشه باهاش حرف زد دو کلوم ...
از طرفیم دیگه سی رو رد کرده و همینطور یه لا قبا مونده به خدا ...
گفتم حالا که دلش گیره پا پیش بزاریم براي این دختره ...
قلبم ایستاد ...
جمله ي عمه چندین بار در مغزم اکو شد...
دلش گیره ...
دلش گیره ...
امیر عباسی که سالها بود عشقش در جانم ریشه کرده بود و با رگ و پیم عجین شده بود حالا عاشق
شده بود و من
...
لب فشردم تا بغضم سر باز نکند ...
ناگهانی از جا بلند شدم ...
سعی میکردم نلرزد صدایی که از ته چاه میامد... ،-مادر من درس دارم با اجازتون من برم دیگه.. ،،و
به ته مانده هاي سبزي نگاه دوختم ...
- وا دختر بشین ببینم ...
درس دارم درس دارم یعنی چی ؟؟؟ رو به عمه مرجان کرد ...
- بیا مرجان خانوم اینم دختر خودمون این همه پاش زحمت بکش اونوقت یه کارو نمیتونه سرانجام
بده ...
عمه مرجان اخمی کرد ...
- ولش کن مژگان جون بزار بره بچه ماشااالله همه شو که پاك کرده این چهارتا دونه ام خودمون پاك میکنیم بزار بره به درسش برسه ...
- برو عمه برو به کارت برس...
گفته هاي مادر بعضم را سنگین تر کرده بود و اشک تا دم چشمم هم آمده بود ...
اما از ترس بازخواست مادر جرئت ریختن نداشت ...
بی حرف سري تکان دادم و به سمت اتاقم قدم برداشتم ...
و صداي پچ پچ آرامش با مادر به گوشم رسید...
- انقدر به این بچه پیله نکن مژگان امسال کنکور داره بزار فکرش راحت باشه ...
صبر نکردم تا جواب مادر را بشنوم قدم تند کردم به سمت اتاقم ...
تا کمی اشک بریزم روي همان بالشی که همدم اشکهایم شده بود ...
دلم گرفته بود از بی مهري هاي مادر و امیر عباسی که عشقش دیوانه ام میکرد ...
سالها بود ...
از همان وقتی که خودم را شناختم ...
عاشقش بودم و او کنار من اما بسیار دور بود ...
انقدر که حتی اخم هاي همیشه درهمش هم هیچوقت نصیبم نمیشد...
ادامه دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بغض_محیا قسمت اول محیا... محیااااااا انگشتانم را عصبی درهم پیچیدم و از جا بلند شدم... عصبی
#رمان
#بغض_محیا
قسمت دوم
حالا شاهد عاشق شدنش بودم ...
صدایم را در بالشت خفه کردم ...
و هق زدم ...
انقدر درهم شکسته بودم که حتی صداي در هم نشنیدم ...
دستی روي سرم قرار گرفت و من ندیده میدانستم ساحل است ...
سرش را روي سرم گذاشت ...
باز چی شده که بغ کردي دوباره محیا ...
دنیا که به آخر نرسیده دختر ...
با نگاه اشکی ام خیره شدم به محرم رازم ...
- ساحل ...
تو میدونستی نه؟؟؟ و چه سوال مسخره اي ...
مگر میشد نداند برادرش ...
کسی که بعداز مرگ پدرش جاي پدر بود برایش چه تصمیمی دارد...
نگاهم کردم و دستش را داخل موهایم بلند و مواجم فرو برد ...
، -میگفتم که چی؟؟؟ دوباره عذاب بدي خودتو ؟؟؟؟ اشکم بی اختیار پایین ریخت ...
- محیا جونم انقدر خودتو داغون نکن تو هنوز بیستم رد نکردي کلی راه داري جلوت ...
چرا خودتو اذیت میکنی انقدر آخه واسه یه احساس یک طرفه اي که اصلا معلوم نی اسمش چیه...
زهرخندي زدم ...
و ساحل از عمق درد من چه خبر داشت...
تنه اي زد ...
و لحن شوخش هم لبخند به لبم نیاورد اما درد را به قلبم هدیه داد دوباره...
- ول کن این داداش پیر پاتال گند دماغ مارو ...
خیره شدم به چشمانی که دقیقا مثل امیر عباسم بود ...
- باشه ول میکنم ...
ول میکنم ساحل ...
دستش را فشردم ...
- میخوام یکم تنها باشم ...
ملتمس نگاه دوختم ...
- باشه؟؟؟؟ چشمانش را مطمئن باز و بسته کرد ...
- باشه اما نبینم دوباره چشمات قرمزه ها ...
لبخند زدم به خواهرانه هایش...
ساحل که رفت بلند شدم و لب پنجره ي نشستم و پاهایم را بغل زدم...
همیشه نزدیک آمدنش که میشد این جا منتظر مینشستم...
و به نظر دلچسب ترین نقطه ي اتاق همینجا بود...
سرم را به شیشه تکیه دادم و شعر همیشگی را زیر لبم تکرار کرد...
خستم از عشق پنهوونی تورو میخوام نمیدونی اگه نباشی میمیرم اگه بگم نمیمونی...
اشکهایم بی اختیار میریختند و من میسوختم در تب احساس یک طرفه اي به قول ساحل نمیدانستم
اسمش را چهبگذارم اما...
هرچه که بود داشت نابودم میکرد ...
نابود...
صداي در حیاط آمد و همان صحنه ي دلنشین هرروز که ده سال بود به دیدنش عادت داشتم...
ساحل از روي بند رخت چادر را کشید و به سر انداخت ...
و در را باز کرد ...
و قامت زیبا یش نمایان شد ...
سر تک خواهرش را بوسید و لب حوض دو مشت آب زد به صورتش و من آرزویم بود پاك کردن تري
ته ریش جذاب و زیبایش بود...
زهر خندي زدم ...
حالا آرزویی که مال من بود براي دیگري برآورده میشد...
راستی اسمش چه بود ...
؟؟؟؟ زیبا بود ...
؟؟؟؟ حتما که بود سلیقه امیر عباس حرف نداشت...
حتی در ذهنم هم نتوانستم میم مالکیت همیشگی را تنگ اسمش بچسبانم ...
بازهم اشکی دیگرو...
داخل شد...
و مثل همیشه فریاد مادر که صدایم میزد براي پهن کردن سفره...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بغض_محیا قسمت دوم حالا شاهد عاشق شدنش بودم ... صدایم را در بالشت خفه کردم ... و هق زدم ..
#رمان
#بغض_محیا
قسمت سوم
دست و پایم را جمع کردم ...
رو به روي آینه ایستادم ...
حالا این چشمان ورم کرده را چطور رفع و رجوع میکردم ...
حتما تا الان عموسعید و عمو مجید و آقا جون هم آمده بودند ...
لباسم را با تونیک بلند سرمه اي و ساپورت سورمه اي عوض کردم و روسري هم سرم ستش را هم سرم کردم ...
با دقت موهایم را پنهان کردم و چادر رنگی را روي سرم انداختم که دیگر انگار جزیی از بدنم شده بود ...
این هم از مزایاي دست جمعی زندگی کردن بود...
به دختر داخل آینه خیره شدم ...
لبخند زورکی به لبانم نشاندم که تضادش با آن چشمان سرخ و ورم کرده عجیب توي ذوق میزد...
تا صداي مادر بلند نشده بود قدم تند کردم به سمت دستشویی داخل راهرو و چند مشت آب خنک
دواي چشمانم کردم...
و با دو از پله هاي قدیمی مارپیچ راه پله وارد پذیرایی شدم ...
نگاه چرخاندم ...
آقا جون و عمو ها مشغول چاي نوشیدن بودند و لباس هاي راحتی شان نشان از این بود که ربع
ساعتی از آمدنشان گذشته و زن عمو پروانه که زن عمو سعید بود و زن عمو هاجر که زن عمو مجید
بود پذیرایی میکردند از مردهاي تازه از راه رسیده اشان...
نگار و دریا و ساحل هم که به ترتیب دختران عمو سعید و عمو مجید و عمه مرجان بودند به همرا
مادر و عمه مرجان در آشپزخانه مشغول بودند ...
جلو رفتم و ظرف ها را از نگار گرفتم و روي میز نهارخوري هشت نفره ي داخل آشپزخانه گذاشتم ...
با دیدنم لبخندي زد...
منهم...
- نعیم و ندیدم نگار ...
شانه اي بالا انداخت و اشاره زد به دریا ...
حتما مثل همیشه با خان داداشاي شماها ددر رفتن دیگه ...
لبخندش پهن شد ...
مثل این که هوس کردن دوباره آقا جون گوششونو بپیچونه ...
دریا ته خیاري که درون ظرف سالاد خورد میکرد را دهان گذاشت...
- ببین کی آقا جون به اینا یه درس درست و حسابی بده ...
عمه مرجان تشر زد...
دخترا بدویید مردا گشنه ان ...
خودمان را جمع و جور کردیم و سریع تر شدیم...
سفره را برداشتم و داخل پذیرایی پهن کردم...
روي مبل نشسته بود و در سکوت به تلویزیون خیره شد بود ...
معلوم بود که اصلا حواسش پی تلویزیون نیست...
معلوم بود که کجا سیر میکرد...
و لبخندي زدم به تلخی زهر ...
باالخره غذاها را هم کشیدیم ...
بغضم که راه نفسم را بسته بود با لقمه اي فرو دادم...
از دختراي راسته ي فرش فروش هاست...
خانواده ي خوب و مقبولین ...
آقا جون متفکر به چهره ي زیبایش خیره شد...
- تو خودت کاردانی پسر ...
ماشااالله سه تا حجره رو داري میگردونی و عین شیر بالا سر مادر و خواهرتی و جاي محمود و تو این
پنج سال پر کردي...
دیگه کم کم سنتم داره میره بالا ...
وقتشه سامون بگیري ...
خود دانی...
سري تکان داد و آرام تشکري کرد ...
و من راه نفسم بسته شد ...
مثل همان زمانی که خبر تصادف و مرگ پدرم و محمود آقا رو آوردن ...
همان روزي که مادرجانمان با شنیدن آن خبر شوم سکته کرد و ...
خانواده ي ما سه داغ پشت هم دید ...
منهم دیدم مرگ عشقم را عشقی که ده سال با تمام تا رگ و پیم نفوذ کرده بود ...
من داشتم میمردم ...
با عشقی که در سینه ام بود...
قاشق که از دستم رها شد...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بغض_محیا قسمت سوم دست و پایم را جمع کردم ... رو به روي آینه ایستادم ... حالا این چشمان ور
#رمان
#بغض_محیا
قسمت چهارم
صداي بدي داد ...
و سرها به سمتم برگشت...
و تنها نگاه بی تفاوت و متعجب او تمام قلبم را سوزاند...
سرم را تا اخرین حد ممکن پایین بردم و بغضی که داشت خفه ام میکرد را فرو دادم ...
و زیر لب و آرام عذر خواهی کردم ...
و بزرگ ترین آرزویم بلند شدن از سر سفره اي بود که سرش داشتند آرزوهایم را سر میبریدند ...
و حیف که هنوز آقا جون سر سفره بود ...
غذا هنوز تمام نشده بود که بشقابم را برداشتم و به آشپزخانه بردم و صداي مادر را دراوردم ...
- وا محیا هنوز دارن میخورنا داري سفره جمع میکنی...
؟؟؟؟ !!!سرم همانطور که پایین بود زیر لب و آرام گفتم ...
- نه مادر فقط بشقاب خودم رو برداشتم ممنونم سیر شدم ...
مادر از آن چشم غره هاي مخصوص خودش رفت که هزاران حرف نگفته داشت ...
چیزي نگفتم و ساکت سر سفره نشستم تا بقیه غذایشان را بخورند و جمع کنم ...
چه خوشخیال بودم که فکر کردم با برداشتن بشقابم زودتر میتوانم از آن فضاي خفه کننده بیرون بروم...
دقیقه مثل ساعت میگذشت ...
اما باالخره گذشت و من سلانه سلانه از پله ها بالا میرفتم ...
خستگی دلم بیشتر از تنم بود ...
طبقه ي دوم که تمام اتاق هایش براي بزرگ ترها بود را رد کردم و به طبقه ي سوم که اتاق نوه ها بود رسیدم ...
از معماري این خانه ي قدیمی خوشم میامد...
دو طبقه سر تا سر اتاق بود ...
و طبقه ي اول پذیرایی جمع و جور و زیبا ...
و آن حوض پر از ماهی وسط حیاط با صفا و نقلی حسابی دل می برد ...
حداقل از من...
مادر میگفت این خانه را خود آقاجون ساخته...
و ساحل همیشه با همان شوخ طبعی مخصوصش میخندد و میگوید...
- آقاجون میدونسته چقدر خودشو بچه هاش فعالن یه چیزي ساخته تا همه توش جا شن...
ولی من میدانم در اصل تا قبل از ازدواج مادر پدر هایمان همه ي اتاق ها براي اجاره بودند ...
و مادري خدابیامرز همیشه میگفت ...
حاج ناصر پشت خودشو با همین خونه بست...
به اتاق که رسیدم چادرم را روي تخت رها کردم و خودم را هم رویش انداختم ...
بغض سنگین گلویم خفه ام میکرد و من نمیدانستم...
این روزها نیش کلام مادر بیشتر شده یا من دلتنگ تر از همیشه ام ...
چشمانم را بستم ...
و عروسی اش را در ذهنم تصور کردم...
هنوز تصویري برایش پیدا نکرده بودم که اشکم چکید و....
_گاهی چقدر از دست خودم و اشک هایم
که انگار تمامی ندارد شاکی میشوم ...
اي کاش که جز اشک ریختن کار راه دیگري به ذهنم میرسید تا نمیرد تمام احساسم...
چه راهی داشتم جز اینکه خود را ازین عشق پنهانی خلاص کنم و همه چیز را بگویم به معبودم ...
عشقی که میدانستم قطعا روزي نابودم میکند ...
یا بهتر است بگویم همان احساس یک طرفه اي که ساحل حتی اسمی هم برایش ندارد...
اگرهم بگویم که او از عشقش نمیگذرد ...
تنها میمانم با غروري که خورده هایش هرروز روي قلبم خراش میندازد...
اما ...
من میخواستم ...
امیر عباسی که تعداد دفعاتی که روي صحبتش بودم از انگشتان دست تجاوز نمیکند ...
من مرد عاشق این روزها را که حتی دلم نمیاید میم مالکتیم را تنگش بگذارم را با تمام وجودم میپرستم ...
صداي در اتاقش از جا پراندم و تنها خوش شانسی زندگی من این رو به رو بودن اتاق هایمان بود...
یعنی من بعد ازین باید شنواي نجواهاي عاشقانه اش با دیگري باشم؟؟؟؟...
نه ...
نه من اینقدر گنجایش ندارم ...
بی اینکه فکر کنم از جا بلند شدم و به سمت اتاقش رفتم ...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بغض_محیا قسمت چهارم صداي بدي داد ... و سرها به سمتم برگشت... و تنها نگاه بی تفاوت و متعجب
#رمان
#بغض_محیا
قسمت پنجم
حتی فراموش کردم چادر خانگی نازکم را سر کنم ...
چه اهمیت داشت ...
من که تمام روحم مال او بود ...
جسمم هم ...
اگر که او تنها اشاره اي کند...
تق اي به در زدم ...
ثانیه اي گذشت و در باز شد ...
و من محو آن چهره ي کلافه و خسته شده بودم ...
سرش پایین بوداخمش هم گره خورده بود دوباره مثل همیشه ...
عادتش بود...
و من جان میدادم براي این عادتهایش ...
سرش را بلند کرد ...
- بفرمایید دختر دایی ...
و با دیدنم سرش را دوباره پایین انداخت و اخمش غلیظ تر شد ...
نفسی تازه کردم ...
- س...
سالم آقا امیر عباس...
و من میدانستم دوست دارد اسمش را کامل بگویند...
- همانطور که سرش پایین بود جوابم را داد ...
من له له میزدم براي لحظه اي نگاه کردنش...
- راستش می ...
میخواستم باهاتون حرف بزنم...
- بفرمایید ...
- آ ...
. آخه اینطوري نمیشه ...
خیلی مهمه...
دیروقتم هست ...
میخواستم بگم...
اگر میشه فردا بعد ازشام تشریف بیارید تو اتاق من باهم صحبت کنیم اگر میشه...
سري تکان داد ...
با همان نگاه خیره و اخمویش که به زمین دوخته بود...
و منتظر خداحافظی هم نماند ...
و در را بست...
وارد اتاقم شدم و تمام حرفهایی که فردا میخواستم بگم را در ذهنم مرور کردم...
هر لحظه پشیمان میشدم از حرفی که میخواستم بزنم ...
از آینده اي که میخواستم تباه کنم...
اما لحظه اي بعد شیرینی خیال داشتنش ...
حتی لحظه اي ...
زیر دندانم مزه میداد...
میان حس هاي ضد و نقیض گیر افتاده بودم ...
من در ذهن خودم گیر افتاده بودم ...
من داشتم در خودم و احساسم دست و پا میزدم ...
و عشق در قلبم درست عین یک باتلاق عمیق عمل میکرد ...
هر چه بیشتر دست و پا میزدم بیشتر مرا غرق میکرد ...
تا فردا دل دل میکردم و همه تقریبا فهمیده بودند حالم خوش نیست...
تا دم شام که اصلا پایین نرفتم و موقع شام هم بعد از شکوندن دو لیوان و یک بشقاب عمه مثل
همیشه از دست غرغر هاي مادر نجاتم دادو مرا فرستاد داخل پذیرایی ...
آقاجون با عموهایم حساب کتاب میکرد و سکوت محض بود حتی از نعیم و محسن و دارا و دانیال هم
صدایشان در نمی آمد و آرام هرکدام مشغول کار خود بودند ...
تنها صداي تق و توق بشقاب و لیوان سکوت سنگین را میشکست ...
نگاه میکردم به رفت و آمد زن عموها ي مهربانم و ساحل که هردفعه که براي اوردن چیزي سر سفره
می آمد به خاطر نزدیک بودن صندلی ام به صندلی امیر عباس چشمکی حواله ام میداد...
میخندیدم و بیشتر قلبم میزد برای شبی که قرار بود براي اولین بار پا به اتاقم بگذارد ...
اتاقی که هرگوشه اش امیر عباس را صدا میزد ...
مادر هم که هروقت میدیم چشم غره اي میرفت و سرش را تکان میداد ...
و من بیشتر دلم تکان میخورد ...
احساس کردم تمام حجم معده ام بالا می آید به سمت دستشویی دویدم و دیدم که همه توجهشان به
من جلب شد...
به جز او...
صداي محسن برادرم را میشنیدم که دائم حالم را میپرسید از پشت در ...
و بودنش دلم را آرام میکرد ...
و صداي نگران مادر که میگفت...
- نمیدونم دوسه روزه این بچه چش شده ...
آبی به صورتم زدم ...
و چادر را روي سرم کشیدم و بیرون زدم از در ...
عمه با دیدنم روي صورتش کوبید ...
- خاك به سرم این چه رنگ و روییه آخه دختر ...
رو به امیر عباسی که هنوز روي مبل لمیده بود کرد ...
- مادر بلند شو ببرش دکتر این دخترو نگاه رنگ به رو نداره ...
و همه میدانستند عمه علاقه زیادي دارد تا عروسش شوم ...
و شاید بذر این عشق نابودگر را عمه ام پاشیده بود در دلم ...
با حرف عمه تکانی خورد و سوییچش را برداشت ...
محسن زیر بازویم را گرفت ...
تا همراهی ام کند ...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2