eitaa logo
داروخانه معنوی
7.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.9هزار ویدیو
135 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت پنجم): #امام_زمان 💥وقتی این را دیدیم یقین کردیم که با سهولت به مقصد و هدف خود ر
(قسمت ششم): 💥از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتورسوار به فارسی با ما حرف زد و ما را راهنمایی کرد و دیگر آنکه معمولا اهل سنت نام "مهدی" را روی خود نمی گذارند و حتی شیعیان مدینه هم از باب تقیه کمتر این نام مقدس را دارا هستند، مرا امیدوار می نمود که شاید این لیاقت نصیبم شده باشد. ✨💫✨ بهرحال حدود یکساعت پشت آن در نشستیم و سپس حرکت کردیم و به محل اقامتمان رفتیم، صبح آن شب، کاروان ما عازم مکه بود و من در آن سفر نتوانستم دو مرتبه به در آن خانه بروم ولی در سفرهای بعد که موفق به زیارت مدینه منوره شده بودم، به آنجا رفتم. ✨💫✨ چند خانه شبیه یکدیگر در آنجا بود، ولی آن تابلو روی هیچ یک از آن درها نبود. ملاحظه می فرمایید که آن حضرت حتی راضی نشدند ما حتی در یک خانه را بزنیم و یک صاحب خانه ما را ببیند و ما از او خجالت بکشیم، جان و مال و پدر و مادرمان فدای این چنین آقای مهربانی باد. 📗ملاقات با امام زمان ص ۳۲۵ 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت ششم): #امام_زمان 💥از طرف دیگر با توجه به اینکه آن موتورسوار به فارسی با ما حرف
(قسمت اول): مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه در کتاب ملاقات با امام زمان نوشته اند: یک روز در مسجد صاحب الزمان مشهد نماز ظهرو عصر را خوانده بودم، دیدم شخصی که در پاکی و تقوی حرف ندارد کنار من نشست و گفت حاج آقا منزل ما در خارج شهر است، یک اطاق بیشتر نداریم و من پنج نفر بچه دارم، عیالم هم هست، برق نداریم، شبها که چراغ نفتی را خاموش می کنیم و در چوبی بدون شیشه را می بندیم... چشم چشم را نمی بیند. ✨💫✨ دیشب که هوا بسیار سرد بود و ما زیر کرسی گرمی خوابیده بودیم و در اطاق را از تو بسته بودیم، نصفه های شب از خواب بیدار شدم دیدم فوق العاده تشنه ام، هرچه فکر کردم که اگر از جابرخیزم و بخواهم آب بخورم، علاوه برآنکه بچه ها را لگد میکنم، معلوم نیست در آن تاریکی آب را پیداکنم ضمنا حاج آقا من معتقدم که هر مشکلی را باید با امام زمان در میان گذاشت. ✨💫✨ لذا همانجا سلامی به حضرت عرض کردم و سپس گفتم آقاجان اگرما هم برق می داشتیم، فورا انگشت را روی دکمه برق می گذاشتم اطاق روشن میشد، بچه ها را لگد نمی کردم، آب را پیدا می کردم و می خوردم، تشنگیم رفع میشد. چقدر خوب بود. ناگهان دیدم حضرت بقیةالله ارواحنافداه کنار من ایستاده اند به من فرمودند: این پول را بگیر و به مسجد صاحب الزمان نزد "سیدحسن ابطحی" برو و این پول را به او بده و بگو برایت برق بکشد... ●ادامه دارد. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان مرحوم استاد عزیزمان حضرت آیت الله سید حسن ابطحی رحمة الله علیه
(قسمت دوم): 💥در این بین پسر هفت ساله ای داشتم، او هم بیدار شده بود و چون می دید که آقا به من پول دادند، با نگاهش منتظر بود که به او هم پول بدهند. حضرت بقیةالله ارواحنا فداه به او هم سی و پنج تومان عنایت فرمودند. ✨💫✨ این مرد به قدری باصفا و با حقیقت این مطلب را ادا می کرد که من حتی یک از هزار هم در گفتارش احتمال خلاف نمی دادم. به هر حال من به او گفتم: فعلا این پولها متعلق به تو است، آیا اجازه می دهی که ده تومان از آنها را برای برکت جیبم بردارم و بیست تومان هم به جایش بگذارم و برق منزلت را هم بکشم؟ گفت: حاج آقا شما اختیار دارید. ✨💫✨ من ده تومان از پولهایش را برداشتم و بیست تومان روی آن گذاشتم و آنکه کشیدن برق در محلی که او در آن زندگی می کرد بسیار مشکل بود، ولی در کمال سهولت توانستم برای او تقاضای برق کنم و در ظرف چند روز برای او برق بکشند و وقتی مخارج آنها را حساب کردیم ده تومان اضاف آمده بود. معلوم شد این ده تومان همان پولی است که من روی پولها اضافه کردم. 📗ملاقات با امام زمان ص ۳۵۶ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم): #امام_زمان 💥در این بین پسر هفت ساله ای داشتم، او هم بیدار شده بود و چون م
(قسمت اول) 💥آخرین روز اقامت ما در مشهد بود، من آن شب بیقرار چیزی بودم، بی آنکه بدانم چه؟ دلم به التهاب یک دیدار می تپید اما نمی دانستم به جستجوی کدام گمشده بیقرارم! فردا عازم تهران بودیم و من دوست داشتم فقط یکبار دیگر، حرم مطهر امام رضا علیه السلام را زیارت کنم. ✨💫✨ به پسرم گفتم: من می خواهم بروم زیارت، اگر تو هم نمی آیی خودم می روم، گفت: الان دیر وقت است، ما باید استراحت کنیم تا فردا صبح آماده حرکت شویم، وقتی همه خوابیدند من خوابم نبرد، بی قرار بودم، آرام برخاستم و به تنهایی از خانه خارج شدم، آن شب زیارت مفهوم دیگری داشت و زادراهی که حضرت همراه راهم کرد، فراموش نشدنی بود، خداحافظی کردم و از صحن بیرون آمدم، من که تا آن لحظه به هیچ چیز جز بوسیدن پنجره های حرم نمی اندیشیدم ، تازه متوجه شدم راه را گم کرده ام، درب ورودی بازار که نشان راهم بود، بسته بود و من گمشده بودم! ✨💫✨ چشمم با هیچ کجا آشنا نبود، خیابان خلوت و سوت و کور بود. هیچ رهگذری نبود. آدرسم را نمی دانستم. سواد هم نداشتم. خدایا چه کنم! به کجا پناه ببرم؟! مضطر و درمانده بودم. به هر سو نگاه می کردم، اما هیچ نشانی نمی دیدم. ناگاه سیدی را دیدم که بی هیچ گفتگویی راهنمای راهم شد و بعد از مسافتی... 🔻ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول) #امام_زمان 💥آخرین روز اقامت ما در مشهد بود، من آن شب بیقرار چیزی بودم، بی
(قسمت دوم) 💥بعد از مسافتی به کوچه رسیدیم، در کوچه تاریکی مطلق بود، چشم چشم را نمی دید، ایشان کبریتی زدند و به پشت سر گرفتند تا من جلوی راهم را ببینم، کبریت که خاموش میشد باز کبریتی دیگر روشن می کردند و من به راحتی مسیرم را ادامه می دادم، در آن لحظات اصلا متوجه این نکات نبودم که ایشان آدرس مرا از کجا می دانند، یا کبریت را که پشت سر میگیرند چگونه می بینند، اصلا از کجا می دانند که من گمشده ام؟ و ناگهان این فکر از سرم گذشت که راستی این مرد غریب کیست؟ ✨💫✨ چگونه من به او اعتماد کردم؟ نکند فکر سویی داشته باشد؟ در همان لحظه آقا برگشتند و خطاب به من فرمودند: این فکری که کردی درست نیست، حرکت کن تا تو را به خانواده ات برسانم. به همان ترتیب راه را ادامه دادیم تا به درب منزل رسیدم، در زدیم، هنوز ایشان حضور داشتند، پسرم که در راگشود من به او اعتراض کردم اگر تو می آمدی این اتفاق نمی افتاد و من گم نمیشدم، او پرسید: پس چگونه آمدی؟ گفتم: این آقای محترم مرا رساند و بااشاره برگشتم که دیدم هیچ کس نیست، او رفته بود، او رفت و من هنوز هم در حسرت گم شدنی چنین بسر می برم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم) #امام_زمان 💥بعد از مسافتی به کوچه رسیدیم، در کوچه تاریکی مطلق بود، چشم چشم
(قسمت اول): مرحوم عراقی در دارالسلام از یکی از صلحا و خوبان حکایت والده خود را که اهل آمل مازندران بود و شوق بسیار زیادی برای تشرف به خدمت امام زمان علیه السلام داشته، نقل می کند: 💥بسیار شوق تشرف به محضر مقدس حضرت بقیةالله ارواحنافداه را داشتم، مطالبی داشتم که دلم میخواست از آن وجود مقدس بخواهم، عصر پنجشنبه به زیارت اهل قبور به مکانی که درآمل مصلی نام داشت رفته و بالای قبر برادرم نشستم و بسیار گریستم که ضعف بر من غلبه کرد و عالم بنظرم تاریک شد، ✨💫✨ برخاستم متوجه زیارت امام زاده جلیل القدر امامزاده ابراهیم علیه السلام شدم. ناگهان در اثنا راه در کنار رودخانه انواری به رنگهای مختلف مشاهده کردم که موج مانند صعود و نزول می آیند ، قدری پیش رفتم دیگر آن نور را ندیدم ولی مردی را دیدم که آنجا نماز میخواند و در سجده است، با خود گفتم باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و بایستی او را بشناسم. ✨💫✨ پیش رفتم و ایستادم تا آنکه از نماز فارع گردید، سلام عرض نمودم، جواب فرمود. عرض کردم شما کیستید؟ توجهی به من نفرمود، اصرار بسیار کردم، فرمود : چکار داری به تو که دخلی ندارد، من غریبم. او را بعد از آنکه زیاد قسم دادم و به معصومین علیهم السلام رسید ،فرمود که من عبدالحمیدم! عرض کردم برای چکار اینجا تشریف آوردید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام. عرض نمودم خضر کجاست؟ فرمود: قبرش آنجاست و اشاره به سمت بقعه ای فرمود که نزدیک آنجا بود و معروف به قدمگاه خضر نبی! 🔺ادامه دارد. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول): #امام_زمان مرحوم عراقی در دارالسلام از یکی از صلحا و خوبان حکایت والده خو
(قسمت دوم) 💥عرض کردم: می گویند: هنوز خضر زنده است. فرمود: این خضر نه آن خضر است بلکه پسر عموی ما است و امامزاده است. با خود فکر کردم که این مرد بزرگی است و غریب، خوب است او را راضی کرده به خانه برده تا مهمان ما باشد، دیدم از جای برخاست که تشریف ببرد و زیر لب دعائی میخواند، گویا به من الهام شده که او حضرت حجت ارواحنا فداه می باشد و چون می دانستم آن حضرت در گونه مبارک خالی دارد و دندان پیشش گشاد است، برای امتحان و تصدیق این گمان به صورت انوارش نظر کردم، دیدم دست راست را جلوی صورت قرار داده بود، عرض کردم نشانه ای از شما میخواهم. ✨💫✨ بلافاصله دست مبارک را کنار برده و تبسمی فرمودند هر دو علامت را آنچنان که شنیده بودم مشاهده کردم یقین پیدا کردم که همان بزرگوار است، مضطرب شدم و گمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده. عرض کردم قربانتان گردم آیا کسی از ظهور شما مطلع گردیده؟ فرمود: هنوز وقت آن نرسیده و روانه گردید. از شدت اضطراب و ترس دست و پایم از حرکت باز مانده بود ندانستم چه بگویم و چه حاجت بخواهم. ✨💫✨ اینقدر توانستم عرض نمایم که: فدایت شوم، اذن بدهید پای مبارکتان را ببوسم. سپس به راه افتادند، هرچه فکر کردم از نهایت ترس خود و کمبود وقت چیزی از حوائجم به خاطر نیامد مگر آنکه، عرض کردم: آقا آرزوی آن دارم که خدا به من پنج فرزند عنایت فرماید که بنام های پنج تن آل عبا آنها را نام بگذارم، که ایشان در بین راه دستهای مبارکشان را بلند کردند برای دعا کردن و فرمودند: ان شاء الله. 🔺ادامه دارد. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم) #امام_زمان 💥عرض کردم: می گویند: هنوز خضر زنده است. فرمود: این خضر نه آن خض
(قسمت سوم): دیگر هرچه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنایی نفرمود تا آنکه داخل قبهٔ مذکور شدند مهابت آن بزرگوار و ترس مانع شد که داخل آن بقعه شوم، گویا راه مرا بستند و ترس بر من غلبه نموده بسیار می لرزیدم و می ترسیدم، به تنهایی بر در بقعه که یک در بیشتر نداشت عقب ایستادم که شاید بیرون آید. ✨💫✨ مدتی طول کشید و بیرون نیامدند، اتفاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به آن قبرستان برود، او را صدا زدم خواستم که با من همراه شود و باهم داخل بقعه شویم، او قبول نموده داخل شدیم ولی کسی را ندیدم، هرچه از داخل و خارج نگاه کردیم اثری ندیدم، با آنکه بقعه مذکور در دیگری نداشت. از مشاهدهٔ این غرائب حالم دگرگون شد و نزدیک بود غش کنم، لذا مرا به خانه رسانیدند. ✨💫✨ در همان ماه به برکت دعای آن حضرت باردار شده و خدای تعالی فرزندی به نام محمد به من عطا فرمود و سپس علی و بعد از او فاطمه و بعد حسن متولد گردیدند که حسن فوت شد ولی با الحاح و استغاثه حسن و حسین را باهم خدای تعالی عنایت فرمود. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت سوم): #امام_زمان دیگر هرچه سخن گفتم و التماس نمودم اعتنایی نفرمود تا آنکه داخل
💥حضرت ولی عصر ارواحنافداه در یکی از تشرفات پس از شکوه و گلایه از وضعیت حجاب و "فرهنگ" با مظلومیت تمام فرمودند: «دل مادرم زهرا علیها سلام از پهلویش شکسته تر است» و بعد از این کلام حضرت گریه کردند. در اینجا امام زمان ارواحنافداه فرمودند: «دل مادرم از پهلویش شکسته تر است» و در جای دیگر حضرت زهرا علیها سلام خطاب به علامه میرجهانی طباطبایی رحمة الله که از آن حضرت پرسیده بود احوال شما چطور است؟ فرموده بودند: « دلی شکسته تر از من در آن زمانه نبود در این زمان دل فرزند من شکسته تر است» ✨چشمه حیات ٬ شماره ۴ صفحه ۱۹ مظلومیت_امام_زمان «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات #امام_زمان 💥حضرت ولی عصر ارواحنافداه در یکی از تشرفات پس از شکوه و گلایه از وضعیت
(قسمت اول) سیده جلیله بانو علم‌الهدی اهوازی می‌گوید: سال ١٣۶۶ شمسی بود. شنیدم که امام جمعه شهر آبادان شب شنبه در مسجد صاحب الزمان سخنرانی دارد به خیال اینکه مسجد صاحب الزمان جمکران است به اتفاق دوازده نفر از بانوان آبادانی که عده‌ای از علویات و بقیه غیر علویه بودند وانتی را کرایه کردیم و به طرف مسجد جمکران رهسپار شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم و پیاده شدیم و ماشین رفت، متوجه شدیم در مسجد کسی نیست و جمعیتی وجود ندارد. ✨💫✨ از خادم مسجد پرسیدم: سخنران امام جمعه آبادان کجاست؟ او اظهار بی‌اطلاعی کرد، فهمیدم اشتباه شده و مسجد صاحب الزمان مقصود مسجدی است بهمین نام در «جوی‌شور» و ما اشتباه کردیم. گفتیم حالا که آمده‌ایم و توفیق یارمان شده، داخل مسجد برویم و نماز امام زمان ارواحنافداه را بخوانیم. رفتیم و آداب مسجد را بجا آورده، نماز صاحب‌الامر علیه‌السلام را خواندیم و بیرون آمدیم. هوا سرد و کمی بارانی بود و تاریک، ترس و وحشت وجود ما را فرا گرفت و می‌گفتیم چه کنیم؟ ماشین نبود. مقداری ماندیم ماشین نرسید. ✨💫✨ من «علویه علم‌الهدی» به بقیه پیشنهاد کردم، هر کدام صدمرتبه صلوات جهت سلامتی امام زمان ارواحنافداه بفرستید تا وسیله پیدا شود هنوز ذکر صلوات را تمام نکرده بودیم که از دور چراغ موتوری پیدا شد، کم کم نزدیک شد، دونفر بودند یکی با موتور رفت و دیگری آقای اهل علم سیّدی بود که نزدیک ما پیاده شدند. دستمالی داشتند که چند کتاب داخل آن بود. رو به ما کردند و فرمودند: دیشب، شبِ جمکران بود، شما امشب آمدید؟! ما جریان اشتباه خودمان را گفتیم... ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت اول) #امام_زمان سیده جلیله بانو علم‌الهدی اهوازی می‌گوید: سال ١٣۶۶ شمسی بود. ش
(قسمت دوم) در همین حال ماشین وانتی چراغ زد و به طرف جمع ماشین ما نزدیک شد. این آقای سید صدا زدند: حاج محمد بیا اینجا. وانت نزدیک ما شد و توقف کرد اما راننده را ما ندیدیم مثل اینکه راننده نداشت. آقای سید به خانمها فرمودند: سوار شوید و خود آقا درب پشت ماشین را باز نمودند و خانمها پشت وانت سوار شدند. یکی از خانمها گفت: این خانم علم الهدی مبتلا به پادرد است اگر امکان دارد جلو سوار شود، چون نمیتواند پایش را بلند کند. آقای سید بلافاصله جعبه ای را از کنار جاده برداشتند و زیر پای سیده نهاده فرمودند حالا میتواند سوار شود و روی خود را برگرداندند که نگاه نکنند تا خانمها سوار شوند. ✨💫✨ وقتی همه سوار شدیم درب پشت را بستند و خود جلو تشریف بردند. بین راه یکی از خانمها آهسته به من "علم الهدی" گفت: ایکاش قیمت را طی کرده بودیم، اگر مقدار زیادی گفت چه کنیم؟ ناگهان صدای آقای سید از جلوی ماشین بلند شد سه مرتبه که صلواتیه صلواتیه صلواتیه" و ما خجالت کشیدیم رسیدیم مقابل پمپ بنزین آذر که منزل یکی از خانمها بود و گفتیم همه اینجا پیاده می شویم. صدا زدیم لطفا نگه دارید ماشین توقف کرد. آقای سید پیاده شدند و درب عقب ماشین را انداخته و ما به راحتی پیاده شدیم. ✨💫✨ فرمود: اگر جای دیگر بخواهید بروید اشکال ندارد. گفتیم نه همه اینجا پیاده می شویم. صدا زد: حاج محمد خدا خیرت بدهد تو هم کار داری برو به کارت برس. ماشین حرکت کرد و ما در همان حال متوجه شدیم آقای سید نیست. همه به هم نگاه کردیم و پرسیدیم: آقا کجا رفت؟! هیچ کدام آقا را ندیدیم و ماشین هم پیدا نبود. فهمیدم عنایت قطب دایره عالم امکان امام زمان ارواحنافداه بوده که ما را به مقصد رسانیدند. 📗ملاقات با امام عصر ج ٢(تشرف بانوان خدمت امام زمان ارواحنافداه) 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @Manavi_2
داروخانه معنوی
#تشرف #تشرفات (قسمت دوم) #امام_زمان در همین حال ماشین وانتی چراغ زد و به طرف جمع ماشین ما نزدیک شد
💥یکی از شیفتگان حضرت ولیعصر ارواحنافداه نقل می کند: من مبتلا به آرتروز گردن شده بودم و به بسیاری از دکترها مراجعه کردم اما درد گردنم خوب نشد. روزی به خانواده ام گفتم: من می خواهم پیش دکتر خودم (وجود مقدس حضرت بقیة الله روحی فداه) بروم و در دل با امام زمانم عهد بستم که چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران بروم. چهل شب چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران آمدم و در میان این چهل شب دیگر از گردن درد و آرتروز خبری نبود، درشب چهلم بسیار گریه کردم وحال معنوی خوبی داشتم و ارتباط با امام زمانم برقرار کردم. ✨💫✨ عرض کردم آقاجان من برای وجود نازنین شما به اینجا آمده ام و نیّتم فقط شما بودید وبعد از مناجات با امام زمان (علیه‌السلام) و انجام اعمال مسجد مقدس به قصد منزل از مسجد حرکت کردم. در میان مسجد آقای بزرگواری را دیدم که بسیار باوقار و باعظمت بود و عمامه سبزی برسر مبارک داشتند، به ایشان سلام کردم، جواب مرحمت فرمودند، عرض کردم آقا برایم دعا کنید، فرمودند: هم اکنون برایت دعا کردم، خم شدم دست مبارکش را بوسیدم و به طرف درب خروجی حرکت کردم، خواستم برگردم و دوباره جمال زیبای ایشان را ببینم اما نمی توانستم، مثل اینکه دست خودم نبود برگردم. ✨💫✨ هنوز متوجه نبودم تا اینکه به منزل رسیدم، همین که به داخل منزل رسیدم اهل خانه به من گفتند: این چه عطری است که شما استفاده کرده اید؟ تا به حال چنین عطر خوش بویی را ندیده ایم! تمام فضای خانه را پر کرده بود، گفتم: من اصلا هیچ عطری استفاده نکرده ام. دخترم کنار من آمد دستم را بویید و گفت: عجب بوی خوشی از دست شما می آید و من قضیه فوق را برای آنها نقل کردم و همه اهل خانه منقلب شدند و حال توجه خاصی به وجود مقدس حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوجود آمد و من یکباره متوجه شدم که به دیدار امام زمانم نائل شده ام. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص 129 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة @Manavi_2