لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
💽ماجرای بسیار شنیدنی تشرف شیخ حسین رحیم خدمت امام زمان ارواحنافداه
🎤حجت الاسلام هاشمی نژاد
زمان: هشت دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆👆
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
تشرف علامه سید بحرالعلوم محضر مقدس مولا و سرورمان حضرت بقیةالله ارواحنافداه
🎤: مرحوم #کافی
زمان: ٨:۴۴ دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
تشرف محضر آقا امام زمان ارواحنافداه در #روز_عرفه 🌼
🎤حجت الاسلام محرابیان
زمان: ١٢ دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
💠تشرف سید اصفهانی محضر امام زمان ارواحنا فداه در کربلا
زمان: ۵:۴۶ دقیقه
✅بسیار زیبا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
#ادب
🌿تشرف آسید حسین احمدی محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: شش دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🌿 تشرف امیراسحاق استرآبادی
محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: چهار دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
قصیده حلاوی
💌پیغام حضرت ولی عصر ارواحنافداه به سید حلاوی
زمان: سه دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🎧: نمایش رادیویی تشرف خانمی از انگلیس محضر مقدس امام زمان ارواحنافداه
زمان: ده دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🎬 ماجرای شنیدنی تشرف علی ابن مهـزیار محضر مقدس حضرت بقیة الله ارواحنافداه
.
مـیشـه یـوسف زهـرا رو دیـد..
مانـع دیـدار، گـنـاهـان مـاسـت..
چـرا هـمـه طـلبکـاریـم از امـام زمـان..!
🎤حجت الاسلام دارستانی
زمان: پنج دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🎧: نمایش رادیویی تشرف نوجوان اهل سنّت و شفای ایشان توسط قلب عالم امکان حضرت بقیة الله ارواحنافداه
زمان: ١٢ دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🌟تشرف میرزاتقی زرگری محضر مقدس حضرت بقیة الله ارواحنافداه
🎤: آیت الله ابطحی رحمةالله علیه
زمان: ۶:٣۶دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🌿 تشرف آیت الله حاج سید علی حائری یزدی محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: سیزده دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🌿تشرف سید عزیزالله.
هفت روز در محضر مقدس حضرت ولی عصر ارواحنافداه
زمان: نه دقیقه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#احسن_القصص
#تشرفات (قسمت اول)
جناب آقای محمدخزاعی از خدمتگزاران با اخلاص و رئیس اداره خدمه حرم مطهر آقا علیابنموسی الرضا علیه السلام نقل کرده اند: در سال ١٣٧٠ شمسی بعنوان مدیر گروه، مشرف به حج شدم. یکی از حجاج، شخصی بنام آقای عباس کاریزنویی بود که مبتلا به آسم و تنگی نفس شدید بود و بهمین جهت این پیر مرد ضعیف و ناتوان به نظر می رسید. در مدینه مرتب به دکتر مراجعه می کرد و دوا می گرفت و برای تنفس از پمپ مخصوص آسم استفاده می کرد.
✨💫✨
روزی خبر دادند که حاج عباس در شرف مرگ است و به حالت اغما افتاده. بالای سرش رفتم، بیهوش افتاده بود، فورا از همان پمپ استغاده کرد و به او نفس دادیم، با تلاش زائرین حالش رو به بهبودی رفت و قدری بهتر شد. توقفمان در مدینه تمام شد و به مکه رفتیم با سختی اعمال عمره تمتع را انجام داد و برای حج تمتع آماده شد. بعد از رفتن حجاج برای رمی جمرات، ایشان به اتفاق خانم یکی از بستگان و حاجی دیگری برای رمی جمرات رفتند و در آنجا ایشان گم شدند!
✨💫✨
بعد از بازگشت از مسلخ و قربانی کردن حجاج، خدمه کاروان و چند نفر از حجاج اظهار داشتند که: "عباس را آوردند" و همه خوشحال شدند. من نزد او رفتم و از حالش پرسیدم. گفت: تا محل رمی با رفقا بودم بعد از اینکه بیرون آمدیم گم شدم، به طرف چادرها رفتم، چون حواسم به جمع نبود و ناراحت بودم، یک وقت متوجه شدم که در جایی هستم که جز من کسی در این مسیر نیست. هوا گرم و آفتاب داغ و با وضع ناراحتی که داشتم خیلی نگران شدم. در همین هنگام...
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات (قسمت دوم)
#امام_زمان
در این هنگام چشمم به اتومبیلی که کنار خیابان ایستاده بود، افتاد. برای کمک گرفتن به طرف اتومبیل رفتم، دیدم چند نفر از اعضای یک خانوادهاند. پیش مرد خانواده رفتم و با مختصر عربی که می دانستم فهماندم که آب می خواهم. گفت: بنشین تا برایت آب بیاورم. تا نشستم گفتم: یا الله! یا علی! یا محمد! مرد عرب با عصبانیت و پرخاش گفت: «مو علی، مو محمد، فقط الله، انت جعفری؟»(نه علی، نه محمد، فقط خدا! تو شیعه ای؟) گفتم: نعم، بله.
✨💫✨
مرا طرد کرد و به من آب هم نداد. از ترس بلند شدم و براه افتادم. جوانی دنبالم آمد و ظرف آب را بدستم داد و فهماند که پدرم خیلی عصبانی است زود بخور و برو که ممکن است تو را بکشد! به راه افتادم و چون جایی را بلد نبودم تا نزدیک غروب راه می رفتم، حالم کاملا دگرگون و مشرف به مرگ بودم، نفس تنگی و ضعف مرا ناراحت کرده بود از خداوند مدد خواستم و توسل به اهل بیت علیهم السلام خصوصا امام زمان ارواحنا فداه پیدا کردم.
✨💫✨
در این هنگام چشمم به درختی افتاد، با خود گفتم: حالا که می میرم بهتر است خودم را به درخت برسانم که زیر درخت بمیرم. هنوز به درخت نرسیده بودم که صدایی شنیدم به زبان فارسی می گفت: حاج عباس! حاج عباس! برگشتم، جوانی را دیدم با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که...
ادامه دارد ...
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات (قسمت سوم)
#امام_زمان
برگشتم جوانی را با پیراهن سفید و عبای زردرنگی که حاشیه داشت دیدم، گفت: بیا. به طرف او رفتم و چون وضعیت قبلی را از آن خانواده دشمن ولایت دیده بودم ترسیدم و دست آن جوان را بوسیدم. احساس کردم بوی عطر مخصوصی دارد که تا به حال چنین عطری را استشمام نکرده بودم. با خود گفتم: من نفس تنگی دارم و دکتر مرا از این بوها و عطرها منع کرده، الان حالم بدتر می شود. جوان در حالی که به من نگاه می کرد سرش را بالا آورد و متوجه سینه من شد، به طرف سینه ام دمید و فرمود: اینجا چکار می کنی؟
✨💫✨
گفتم: آقا کاروان خود را گم کرده ام. و نتوانستم اسم کاروان را به خوبی ببرم. آن جوان اسم کاروان را فرمود، گفتم: آری همین است. برای دومین بار دست او را بوسیدم. چند لحظه بیشتر طول نکشید و چند قدم بیشتر نرفته بودیم که به من فرمود: بالای سر خود را نگاه کن. نگاه کردم دیدم ماه بزرگی که ستاد امدادکنندگان بالای چادرهای نزدیک چادر ما نصب کرده بودند پیدا شد. بعد پرسید: کاروان و چادر را می بینی؟ گفتم: بله، همینجاست. این علامتش است.
✨💫✨
مجددا فرمودند: خوب نگاه کن. و من دو مرتبه سربلند کردم، نگاه به آن ماه کرده و گفتم: همینجاست. سر را پایین کردم دیدم کسی نیست و تنها ماندم. متوجه شدم که به من عنایتی شده و این آقای عربی که به زبان فارسی با من سخن گفت وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بوده که طی چند قدم مرا به اینجا رسانده است.
بعد از این جریان حاج عباس حالش کاملا خوب شد و دواها را کنار گذاشت و تا مدتی که آنجا بودیم سرحال بود.
📗شیفتگان حضرت مهدی، ج٢، ص۲٣۶
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﷽
#تـشـرفـات
#امام_زمان
💢 تشرف علامه میرجهانی خدمت آقا امام زمان عج
✅علّامه میرجهانی مبتلا به کسالت نقرس و سیاتیک شده بودند.ایشان برای رفع این بیماری چندین سال در اصفهان، خراسان و تهران معالجه قدیم و جدید نموده بودند ولی هیچ نتیجهای حاصل نشده بود.
خودشان میفرمودند: روزی برخی دوستان آمدند و مرا به شیروان برند.
✳️در مراجعت به قوچان که رسیدیم، توقف کردیم و به زیارت امامزاده ابراهیم که در خارج شهر قوچان است، رفتیم. چون آنجا هوای لطیف و منظره جالبی داشت رفقا گفتند: نهار را در همانجا بمانیم.
🔷 آنها که مشغول تهیه غذا شدند، من خواستم برای تطهیر به رودخانه نزدیک آنجا بروم.
دوستان گفتند: راه قدری دور است و برای پا درد شما مشکل بوجود میآید.
🔰گفتم: آهسته آهسته میروم و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم.
🔆در کنار رودخانه نشسته و به مناظر طبیعی نگاه میکردم که
دیدم:
🌸 شخصی با لباسهای نمدی چوپانی آمد و سلام کرد و گفت: آقای میرجهانی شما با اینکه اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکردهاید.
💠 گفتم: تاکنون که نشده است،
گفت آیا دوست دارید من درد پاهای شما را معالجه کنم؟
گفتم: البته.
✨پس آمد و کنار من نشست و از جیب خود چاقوی کوچکی در آورد و اسم مادرم را پرسید (یا بُرد) و سرچاقو را بر اول درد گذاشت و به سمت پایین کشید و تا پشت پا آورد، سپس فشاری داد که بسیار متألم شده گفتم: آخ.
🌻پس چاقو را برداشت وفرمود: برخیز، خوب شدی.
🔷 خواستم بر حسب عادت و مثل همیشه با کمک عصا برخیزم که عصا را از دستم گرفت و به آن طرف رودخانه انداخت.
🍃دیدم پایم سالم است، برخاستم و دیگر ابداً پایم درد نداشت. به او گفتم: شما کجا هستید.
🌹 فرمود: من در همین قلعه هستم و دست خود را به اطراف گردانید.
گفتم: پس من کجا خدمت شما برسم؟
☀️ فرمود: تو آدرس مرا نخواهی دانست ولی من منزل شما را میدانم کجاست و آدرس مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد خود نزد تو خواهم آمد و سپس رفت.
✅در همین موقع رفقا رسیدند و گفتند: آقا عصایتان کو؟ من گفتم: آقایی نمد پوش را دریابید...
ولی هر چه تفحص و جستجو کردند اثری از او نیافتند...
📒کتاب داستان هایی از ملاقات امام زمان عج
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات (قسمت اول):
#امام_زمان
💥آقای رضا باهنر ماجرای تشرف خود را چنین نقل می کنند:
در عملیات بیت المقدس۲ در اثر بمباران هوایی دشمن از ناحیه پای راست، سر و کمرم دچار موج گرفتگی شدم به طوری که پای راستم فلج شده بود و هیچگونه حسی نداشت و نمیتوانستم آن را خم کنم و پس از معاینه پزشکان گفته بودند که عصب آن خشک شده و عفونت خواهد کرد و باید از ناحیه لگن قطع شود.
✨💫✨
در ناحیه کمر نیز بین مهره ها فاصله ایجادشده بود و همچنین دو رگ نخاع مغز دارای لکه های خونی شده بود که میبایست حتما با جراحی برطرف گردد. لذا درد کمر و سردرد شدید امانم نمیداد و حتی گاهی سرم را به زمین میکوبیدم. برای معالجه به شهرهای مختلف رفتم اما نتیجه ای جز مصرف دارو عایدم نشد، تصمیم گرفتم در ماه مبارک رمضان مخصوصا شبهای احیا به ائمه معصومین توسل کنم و شفای دردهایم را بگیرم.
✨💫✨
تا اینکه شب ۲۳ ماه مبارک رمضان شد و ما برای انجام مراسم احیا وارد مسجد مهدیآباد شدیم، من که در ناحیه کمر، درد زیادی احساس میکردم، به دیوار مسجد تکیه داده بودم. نیمه های شب بود و همه مشغول توسل و مناجات و راز و نیاز با پرورگار خویش بودیم که یک مرتبه احساس کردم کسی به من الهام میکند: امام زمان را صدا بزن...
ادامه دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات (قسمت دوم):
#امام_زمان
حدود ده دقیقه با چشمان اشکبار آقا را صدا زدم و چندبار از اعماق وجود فریاد زدم: امام زمان خودت کمکم کن. ناگهان فضای مسجد نورانی شد و من گرمای دستی را بر سرم احساس کردم. نگاه که کردم دیدم آقای سیدی در سمت چپ من نشستهاندو مشغول گریه میباشند، با همان حالت گریه به من مطلبی را فرمودند که حالت عجیبی به من دست داد، بعد فرمودند: پایت را خم کن، گفتم: سید نمیتوانم. مجددا فرمود: پایت را خم کن، عرض کردم: نمیتوانم.
✨💫✨
بار سوم که این را فرمودند: قبل از آنکه بگویم نمیتوانم، دیدم پایم خود به خود خم شد. معنویت فوق العاده ای فضا را احاطه کرده بود، سپس آن حضرت با دستان مهربان و لطیفشان سرم را بلند کردند و پیشانیم را بوسیدند و بعد دست چپم را گرفتند و از زمین بلندم کردند و سپس تشریف بردند. وقتی در حال رفتن ایشان را نظاره میکردم دیدم قد رشیدی دارند و شال سبزی بر سر و دوش مبارکشان بود. همانطور که ایستاده بودم فریاد زدم جلوی حضرت مهدی را بگیرید، امامزمان رفتند!
✨💫✨
اما مردم متوجه نمیشدند ، تا اینکه آقا از نظرم غائب شدند. یکی از برادران آمد و دست مرا گرفت و کنار خودش نشاند و پاهایم را که فکر میکرد خم نمیشود دراز کرد، بعد با تعجب گفت: پایت را خم کن! گفتم: مرا مسخره میکنی؟ اما وقتی توانستم پایم را خم کنم متوجه شدم پاهایم شفا یافته است، غرق شوق و شعف شدم و از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم و قلبم سرشار از محبت و عشق به حضرت شده بود.
📗مجله منتظران شماره ۱۳
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات
#امام_زمان
جناب شیخ صادق خلیفه به نقل از داییشان حاج محمد فرمود:
روزی در کنار شط فرات پس از گرفتن وضو آماده نماز بودم، ناگهان شخصی به نزدم آمده و از من خواست تا با او به مسجد سهله برویم، وقتی با او به مسجد سهله آمدیم در بسته بود. آن مرد چنین صدا زد: خضر، خضر! کسی از داخل مسجد پاسخ داد: بلی مولا! آنگاه همان مرد در مسجد سهله را با آن کلون بزرگ باز کرد و ما به اتفاق یکدیگر وارد شدیم و نماز گزاردیم. آن شب را تا به صبح در مسجد ماندم، خسته شدم.
✨💫✨
پس با آن مرد خداحافظی کرده و از جایم برخاستم تا به خانه بازگردم. وقتی به در مسجد رسیدم، با حیرت آن را بسته یافتم، با ناراحتی به سراغ خادم رفته و اعتراضکنان از علت بسته بودن در پرسیدم، او با تعجب گفت: من از اول شب در مسجد را بسته بودم و دیگر آن را باز نکردم. شما در مسجد چه می کردید و چگونه وارد شدید؟ آن وقت بود که فهمیدم آن شب را خدمت حضرت ولیعصر ارواحنافداه گذراندهام و حضرت خضر را نیز دیدهام.
📗نقل از کتاب تشرف یافتگان
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات
#امام_زمان
💠 تشرّف ملاقاسمعلی رشتی در تخت فولاد
🔹 ملاقاسمعلی رشتی از علمای ساکن تهران برای رفع اختلاف دو عالم به اصفهان آمد. او در تخت فولاد خدمت امام زمان ارواحنافداه رسید و از آن حضرت درخواست علم کیمیا کرد.
🔸 آن حضرت به او فرمودند: علم کیمیا میخواهی چه کنی؟ مقسم الارزاق ما هستیم، نگران روزیت نباش... گفت: آقا ذکری به من بدهید؛
🔹 حضرت دو ذکر به او دادند، یکی مخصوص خودش و دیگری برای شیعیان و فرمودند:
به دوستان و موالیان ما بگو، وقت گرفتاری بگویند:
«یا محمّد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی»
🔸 ملا میگوید: به ذهنم خطور کرد که باید بفرمایند: «ادرکونی» باید فعل جمع به کار ببریم، پس چرا ایشان فعل مفرد به کار بردند
وقتی چنین تصوّری کردم، حضرت فرمودند:
برای اینکه واسطه فیض این عالم، من هستم و فیض الهی به واسطه وجود من به بندگان میرسد...
📚 کتاب خورشيد مهر؛ حكايات تشرف محضر امام زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تشرفات
#تشرفات_صوتی
🔴 داستان تشرف غانم هندی و اثبات حقانیت مذهب تشیع
🎙 #ابراهیم_افشاری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات
#امام_زمان
🔶 ﻭﻋﺪﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻢ بزرگوار...
🔹 عنایات خاصه امام زمان ارواحنافداه به مرحوم فقیه احمد آبادی؛ مؤلف کتاب مکیال المکارم
📓 کتاب مکیال المکارم بهترین کتاب پیرامون دعا برای فرج امام زمان ارواحنا فداه و آثار و فوائد آن؛ که بدستور خود حضرت نوشته شده است.
💭 ﺁﯾﺖﺍﻟﻠﻪ ﺳﯿﺪﻣﺤﻤﺪﺗﻘﯽ ﻣﻮﺳﻮﯼ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻋﻠﺖ ﻧﮕﺎﺭﺵ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﮑﯿﺎﻝ ﺍﻟﻤﮑﺎﺭﻡ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
🔸 ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎن ﻋﺠﻞﺍﻟﻠﻪﺗﻌﺎﻟﯽفرجه ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻭ ﻋﺮﺑﯽ ﻫﻢ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ: ﻣﮑﯿﺎﻝ ﺍﻟﻤﮑﺎﺭﻡ ﻓﯽ ﻓﻮﺍﺋﺪ ﺍﻟﺪﻋﺎﺀ ﻟﻠﻘﺎﺋﻢ!
🔹 ﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻟﯿﻒ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺣﺎﺻﻞ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۳۳۰ ﻗﻤﺮﯼ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﻔﺮ ﺣﺞ ﺷﺪ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﺎﺟﯿﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻣﺮﺽ ﻭﺑﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
🔸 ﻣﯿﺮﺯﺍی ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﻋﻬﺪ ﻣﯽﺑﻨﺪﺩ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻔﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺄﻟﯿﻒ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ، ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺧﻮﺩ ﻭﻓﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﮑﯿﺎﻝ ﺍﻟﻤﮑﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﺎﻭﯼ ﻣﻮﺿﻮﻋﺎﺕ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻭ ﻭﻇﺎﯾﻒ ﺷﯿﻌﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺭﺷﺘﻪ ﺗﺤﺮﯾﺮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ.
📌 ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺍﺻﻔﻬﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺗﺸﺮﻑ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺤﻀﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ:
📝 ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺗﺄﻟﯿﻒ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ، ﺑﺪﻫﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪ، ﭘﺲ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺠﻞﺍﻟﻠﻪﺗﻌﺎﻟﯽفرجه ﻭ ﭘﺪﺭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺤﻀﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺳﻞ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺭﻣﻀﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ، ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻡ، ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻗﺪﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺧﺎﺹ ﺧﻮﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ.
🔹 ﭘﺲ ﺷﺎﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺳﺮ ﺩﻣﺎﻍ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻮﻻﯾﻢ ﺭﺍ ﻣﺤﻘﻖ ﺷﺪﻩ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺩ ﺻﺎﻟﺤﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻣﻢ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻐﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺪﻫﯽﻫﺎﯼ ﻣﺮﺍ ﺍﺩﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﻭﻧﺸﺎﻧﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﺯ ﺳﻬﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﺳﺖ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻫﺬﺍ ﺗﺄﻭﯾﻞ ﺭﺅﯾﺎﯼ ﻣﻦ ﻗﺒﻞ ﻗﺪ ﺟﻌﻠﻬﺎ ﺭﺑﯽ ﺣﻘﺎ!
📚 کتاب مکیال المکارم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات
#امام_زمان
تشرف_روغن_فروش_حله_به_محضر_امام_زمان_ارواحنافداه
👈🏼👈🏼 مرحوم محدث_نوری، در کتاب نجم_الثاقب، از شیخ_علی_رشتی که شاگرد استاد اعظم مرحوم شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه نقل میکند که:
➖ یک زمانی از زیارت حضرت «ابیعبدالله الحسین» (علیهالسلام) از راه آب فرات بهطرف نجف برمیگشتم.
در کشتی کوچکی که بین کربلا و #طویرج با مسافر میرفت نشستم، مسافرین آن کشتی همه اهل حله بودند، همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط یک نفر در میان آنها خیلی با وقار و سنگین نشسته بود و با آنها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمیشد و گاهی آن جمعیت با او در مذهبش سر به سر میگذاشتند و به او طعن میزدند و او را اذیت میکردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریک و هم خرج بودند.
➖ من زیاد تعجب میکردم ولی در کشتی نمیتوانستم، از او چیزی سؤال کنم.
بالاخره به جائی رسیدیم که عمق آب کم بود و چون کشتی سنگین بود و ممکن بود بهگل بنشیند، ما را از کشتی پیاده کردند، در کنار فرات راه میرفتیم، من از آن مرد با وقار پرسیدم، چرا شما با آنها اینطورید و آنها شما را اینطور اذیت میکنند؟
➖ او گفت: اینها اقوام من اند، اینها همه سنی هستند پدرم هم سنی بود ولی مادرم شیعه بود و من خودم هم سنی بودم ولی بهبرکت حضرت_ولیعصر ارواحنا فداه بهمذهب تشیع مشرف شدم.
➖ گفتم: شما چطور شیعه شدید؟
گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن_فروشی در کنار جسر_حله بود.
چند سال قبل برای خریدن روغن از حله با جمعی به قراء و چادرنشینان اطراف حله رفتم، تا آنکه چند منزل از حله دور شدم، بالاخره آنچه خواستم خریدم و با جمعی از اهل حله برگشتم.
در یکی از منازل که استراحت کرده بودیم و من به خواب رفته بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم رفقا رفتهاند و من تنها در بیابان ماندهام و اتفاقا راه ما تا حله راه بیآب و علفی بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نزدیکی نبود.
بههر حال من برخاستم و آنچه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آنها رفتم ولی راه را گم کردم و در بیابان متحیر ماندم و کم کم از درندگان و تشنگی که ممکن بود، به سراغم بیایند فوق العاده به وحشت افتادم.
➖ بهاولیاء خدا که آن روز به آنها معتقد بودم، مثل ابابکر و عمر و عثمان و معاویه و غیرهم متوسل شدم و استغاثه کردم، ولی خبری نشد.
یادم آمد، که مادرم به من می گفت:
که ما «امام زمانی» داریم! که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل میشود و یا راه را گم میکنیم، او به فریادمان میرسید و کنیهاش «اباصالح» است.
➖ من با خدای تعالی عهد بستم، که اگر او مرا از این گمراهی نجات بدهد، بهدین مادرم که مذهب شیعه است مشرف میگردم.
بالأخره بهآن حضرت استغاثه کردم و فریاد میزدم، که:
#یا_اباصالح_ادرکنی ناگهان دیدم! یک نفر کنار من راه میرود و بر سرش عمامه سبزی مانند اینها (اشاره کرد به علفهائی که کنار نهر روئیده بود) است و راه را به من نشان میدهد و میگوید:
بهدین مادرت مشرف شو و فرمود: الآن به قریهای میرسی که اهل آنجا همه شیعهاند.
➖ گفتم: ای آقای من با من نمیآئی تا مرا به این قریه برسانی؟!
فرمود:
نه زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می کنند و من باید به فریادشان برسم و آنها را نجات بدهم و فورا از نظرم غائب شد.
چند قدمی که رفتم به آن قریه رسیدم، با آنکه بهقدری مسافت تا آنجا زیاد بود که رفقایم روز بعد به آنجا رسیدند.
➖ وقتی بهحله رسیدیم، رفتم نزد سید فقهاء #سید_مهدی_قزوینی ساکن حله و قضیهام را برای او نقل کردم و شیعه شدم و معارف تشیع را از او یاد گرفتم.
وسپس از او سؤال کردم، که:
من چه بکنم؟ یک مرتبه دیگر هم خدمت حضرت «ولیعصر» ارواحنافداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟
فرمود: چهل شب جمعه به کربلاء برو وامام حسین علیهالسلام را زیارت کن.
➖ من این کار را مشغول شدم وهرشب جمعه از حله بهکربلا میرفتم، تا آنکه شبجمعه آخر بود تصادفا دیدم مأمورین برای ورود به شهر کربلا جواز میخواهند و آنها این دفعه سخت گرفتهاند ومن هم نه جواز و تذکره داشتم، ونه پولی داشتم، که آن را تهیه کنم.
متحیر بودم مردم صف کشیده بودند و جنجالی بود هرچه کردم، از یک راهی مخفیانه وارد شهر شوم ممکن نشد.
در این موقع از دور حضرت «صاحب الزمان» علیهالسلام را در لباس اهل علم ایرانی که عمامه سفیدی بر سر داشت، داخل شهر کربلاء دیدم، من پشت دروازه بودم، به او استغاثه کردم. از دروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد ودست مرا گرفت و داخل دروازه کرد، مثل آنکه مرا کسی ندید وقتی داخل شدم وقصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد ودیگر او را ندیدم.
📚 نجم الثاقب، محدّثنوری، (انتشارات مسجدمقدسجمکران، چاپ اوّل، ۱۳۷۵ش)، ص۶۰۵
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#تشرفات
#امام_زمان
نجات_شهید_ثانی_در_بیابان_توسط_امام_زمان_علیه_السلام
👈🏼👈🏼 مرحوم محدث_نوری، در کتاب شریف نجم_الثاقب، در حکایت شصت وهفتم، داستان تشرف شهیدثانی را در شب چهارشنبه، دهمربیعالأول ۹۰۶ق، اینگونه مینویسد:
➖ مرحوم شهید_ثانی بههمراه کاروانی در حال سفر بود. در بین راه بهجایی بهنام رمله رسیدند.
شهید خواست بهمسجدی که معروف به جامع_ابیض است، بهجهت زیارت نمودنِ انبیایی که در آنجا مدفون هستند، برود.
پس از ورود، مشاهده نمود که درب ورودی، قفل است و هیچکسی در مسجد نیست.
➖ دستش را بر روی قفل گذاشت و کشید. بهاعجاز الهی در باز شد.
داخل مسجد شد و مشغول بهنماز و دعا گردید.
پس از انجام اعمالش، بهخاطر توجّهاش بهسوی خداوند متعال،
متوجّه شد که کاروان رفته و هیچکسی از آنها نمانده، لذا از قافله خود جا ماند.
➖ نمیدانست باید چه کند؟! و در مورد رسیدن به آنکاروان فکر میکرد؛ چرا که وسایل او نیز بار شتر بوده و همراه کاروان رفته بود!
شروع بهپیاده رفتن بهدنبال کاروان کرد، و به راه افتاد تا اینکه از پیاده رفتن خسته شد و بهآنها نرسید و از دور هم آنها را نمیدید.
➖ وقتی در آن وضعیّت سخت و دشوار گرفتار شده بود، ناگهان مردی را دید که بهطرف او میآمد، که سوار بر سوار استری است.
وقتی بهاو رسید، فرمود:
«پُشت سر من سوار شو [تا تو را بهکاروان، برسانم]».
➖ ایشان، وی [=شهید ثانی _رحمهالله_] را ردیف خود سوار، و مانند برق، در مدّت کوتاهی، بهکاروان رسانده، او را از استر پیاده کرد و بهاو فرمود:
«پیش دوستانت برو».
او هم پیاده شد و وارد کاروان گردید.
➖ شهید میگوید:
«در جستجوی آن بودم که در بین راه، او را ببینم ولی اصلاً او را ندیدم و قبل از آن هم ندیده بودم».
📚 نجم الثاقب، محدّثنوری، (انتشارات مسجدمقدسجمکران، چاپ اوّل، ۱۳۷۵ش)، ص۵۹۸_۵۹۹
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2