زعفر جنی علیه الرحمه
#زعفر_جنی
قسمت اول
اینجاداستان زندگی زعفر, آزاده ای از طایفه جن رو می خونید, که عشق به خدا واهل بیت زندگیش رو عوض کرد و به جای پادشاهی و سلطه به طایفه های جن, محبیاهل بیت رو اختیار کرد, چه بی قرار در عشق به خدا و اهل بیت بود و چهمصیبت بزرگی بهش وارد شد وقتی سر آقا و مولای خودش رو بالای نیزه ها دید , زعفر چه باوفا بود و چه نیکو جایگاهی پیدا کرد. زهد , راستویی و عشق روسرلوحه کار خودش قرار داد و تو ایمان و صبر و پایداری از خیلی از انسانهاجلوتر رفت , پس بار الها , رحمتت را بر او بیفزای , نسلش را با دین و عشقخود آمیخته و پایدار فرما و محبی اهل بیت را نصیب فرزندانش گردان و او رادر جوار رحمت و عنایت خود آرام و با دوستاران و صالحان درگاهت محشورفرما.. آمین یا رب العالمین ..
وقتی که خاتم انبیا و موکب همایون, حضرتختمی مرتبت محمد مصطفی (ص) از جنگ (سکاسک و سکون ) با فتح و با خوشحالی وبا غنائم مفصل مراجعت نمودند, به زمین شورزار و بی آب و علفی رسیدند که درآن صحرا , صدایی جز عفاریت جنیان و فریاد غولان بیابان شنیده نمی شد. سپاهپیغمبر از شدت گرما و حرارت چشمانشان تار شده بود پس به خدمت حضرت پناهبردند , حضرت فرمود : آیا کسی از شما این منطقه را می شناسد؟ شخصی به نام ( عمر ابن امیه ضمری) به خدمت حضرت عرضه داشت : یا رسوال الله! من کاملااین وادی را می شناسم و مکرر با اسبان راهوار از این منطقه عبور کردم , دراین بیابان هیچ پناهگاهی وجود ندارد و هیچ لشگری به این صحرا نیامده جزآنکه صدمات طاقت فرسا نصیبشان گردید , زیرا این مکان مقام جنیان متمرد ومسکن شیاطین و محل عبور و مرور ابلیس می باشد. این وادی را ( کثیب ازرقمی نامند , بیابانی است بسیار خوفناک , مسلمانان وقتی که مطلع شدندبیشتر روی به حضرت آوردند و راه نجات از آن منطقه را تقاضا نمودند).
پیامبراکرم فرمود : آیا کسی هست که نشانی از آب دهد و من برای او در حضور الهیضامن بهشت شوم ؟ باز (عمر ابن امیه ) عرض کرد : یا رسوال الله! در اینبیابان چاهی است که آن را (( بثر ذات العلم )) می نامند , آبش سردتر ازبرف است. اما , احدی قادر نیست از آن استفاده کند! زیرا آن چاه محل اجتماعجن و عفریت هاست که آنها بر سلیمان ابن داود (ع) تمرد کردند, و مردم را ازآن آب منع می کنند, سواری در آنجا منزل نمی کند مگر آنکه او را هلاک میکنند و لشگری به آنجا وارد نمی شود مگر آنکه اکثر آنها را می سوزانند. نقلکرده اند که : (( تبع یمانی )) در این وادی منزل کرد که ده هزار نفر ازسواران او را سوزاندند, (( برهام ابن فارس )) , پیاده شد و جمع کثیری ازلشکر او تلف شدند, (( سعد ابن برزق )) لشگر کشید و بیست هزار از سواران اواز بین رفتند و هم اکنون نیز کله های قربانیان, مثل تخم شتر مرغ در اطرافچاه پراکنده است. حضرت فرمود : (( لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیمو افوض امری الی الله )) بعد امر فرمود, مسلمانان پیاده شوند و خیمه ها رابرپا نمودند, حرارت زمین و هوا دقیقه به دقیقه بیشتر می شد , لشگر همه بهآب احتیاج مبرم داشتند , حضرت در بین لشگر با صدای بلند می فرمود : ایمعاشر مسلمین کیست از شما بر سر آن چاه برود و از برای ما خبری بیاورد تامن _ پیش خدا _ بهشت را برای او ضمانت کنم.
پس (( ابوالعاص ابن ربیع )) که برادر رضاعی حضرت پیامبر بود , عرض کرد : یا رسول الله ! این افتخار رابه من مرحمت کن , زیرا یک مرتبه دیگر هم من به همراه جمع کثیری بر سر اینچاه رفته بودیم, چون بر سر چاه رسیدیم عفریتی عظیم از چاه نمودار شد هر کساز ما که اسب تندر داشت نجات یافت , مابقی هلاک شدند, اما یا رسول الله! من آنروز هنوز به اسلام مشرف نشده بودم, الحمدلله خداوند ما را به وجودمسعود شما هدایت فرمود و از برکت دین مقدس اسلام امیدوارم آسیبی به مننرسد. حضرت دعای خیر در حق (( ابوالعاص )) فرمود و اجازه رفتن داد و دهنفر از شجاعان و دلیران برجسته سپاه را همراه (( ابوالعاص )) فرستادند, همه اینها با تجهیزات کامل روانه شدند, وقتی که به نزدیک چاه رسیدند, ناگاه عفریتی از میان چاه, مانند نخله سیاه , تنوره کشان یر به آسمانکشید, چشمها مانند طشت پر از آتش و دهانش را مانند غار افراسیاب گشوده وشعله آتش به جای نفس از دهان او بیرون می آمد, در آن وقت تمام بیابان راآتش و دود احاطه کرد, مانند رعد قاصف سیحه بر می کشید و زمین از هیبت لرزهاو به لرزه در آمد که در آن لحظه مسلمانان خواستند فرار کنند که (( ابوالعاص ابن ربیع )) فریاد بر آورد که (( یا اخوانی , من الموت تهربون ؟)) یعنی (( ای برادران , آیا از مرگ فرار می کنید؟ ))
#زعفر_جنی
قسمت دوم
جمعند که همه آنها از فرمان سلیمان (ع) سرکشی کرده و ازگردنکشان و دلیرانند !!!
ابوالعاص فریاد کشید :
یاران گفتند:
کلام ابوالعاص, تمام نشده بود که دیدیم عفریت صیحه ای از جگر کشیدو خود را بر روی ابوالعاص انداخت, ابوالعاص را مانند گنجشک در چنگال باز دیدیم, فقط صدای وی را می شنیدیم که می گفت: (( بلغوا سلامی علی رسوالالله )) یعنی (( یاران! سلامم را به رسول خدا برسانید .((
ما از ترس فرار کردیم, بعد دیدیم آن عفریت به چاه رفت. برگشتیم و جنازه ابوالعاص را که مثل ذغال سیاه شده بود در سر چاه دیدیم , بر سر جنازه نشسته, گریه نمودیم. در همین حال از میان چاه غلغله و هیاهو بلند شد, گروه گروه صورتهای عجیب و غریب بیرون می آمد , ما همه پا به فرار گذاشتیم و به حضورپیامبر اکرم رسیدیم . دیدیم که جبرئیل خبر شهادت (( ابوالعاص )) را به پیامبر رسانده و آن بزرگوار گریه می کند , بعد فرمود : به آن خدایی که روح محمد در قبضه قدرت اوست, الان روح ابوالعاص, در حوصله مرغ سبزی است که دربهشت می خرامد, اصحاب هم آرزو می کردند که کاش ما به جای ابوالعاص بودیم.
درآن زمان, حضرت امیر المومنین برای ماموریت مهمی از لشگر عقب مانده بودوقتی که رسید , (( عمر ابن امیه ضمری)) به استقبال آن حضرت شتافت و جریان شهادت ابوالعاص را به را به حضرت تسلیت گفت , اشک از چشم مبارکش جاری شد وبعد به حضور پیامبر اکرم رسید و آن مصیبت را گرامی داشت , پیامبر فرمود :فعلا ابوالعاص , با بدن سوخته در کنار (( بئر العلم )) افتاده است وخاکهای بیابان بر روی او می ریزد حضرت امیر عرض کرد :
چاکران اگر کم شوند چه غم از سر تو مباد, مویی کم شود
قربانت گردم فکری برای مسلمانان دیگر بفرمائید تا از تشنگی هلاک نشوند , آیا اذن می دهید که من بروم و از چاه (ذات العلم ) آب بیاورم ؟ , چون جبرئیل ازطرف خداوند به پیامبر اطلاع داده بود که این طلسم باید به دست علی شکسته شود لذا پیامبر فرمود : یا ابالحسن: برو به سوی آن چاه که خدای تعالی , حافظ و ناصر تو است و لکن باید با تو جماعتی هم باشند, مخصوصا آنها که باابوالعاص بودند.
ادامه دارد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#زعفر_جنی
قسمت_سوم
بعد حضرت پیامبر (ص) , علم نصرت را با دست مبارک خودبه حضرت علی (ع) داد و آن حضرت را مشایعت کرده و دستهای مبارک را به آسمانبلند نموده و دعا کرد و بر گشت . امام (ع) می رفت و یاران ملازم رکابشبودند, وقتی که از لشگرگاه دور شد پرچم را با دست مبارک باز کرده و همهیاران را در زیر آن قرار داد و رجزی می خواند تقربا با این مضمون : (( رسول خدا با دست مبارک پرچم پر افتخار اسلام رابه من عطا کرد و امر فرمودتا با هر کافر و متمرد مقاتله کنم تا در مقابل دستور الهی و رسالت پیامبر , سر فرود آرد , منم علی ابن ابی طالب , منم این عم رسول خدا, منم ناصردین خداوند )).
وقتی که به نزدیک چاه رسیدند دستور داد یاران قرآنبخوانند و خود حضرت آیه مبارکه : (( قد جاء الحق وزهق الباطل ان الباطلکان زهوقا )) را می خوانند. یعنی (( حق آمد و باطل از بین رفت.((
عمرابن امیه, می گوید : از صدای رعد آسای امیرالمومنین , زمین به لرزه درآمده بود , ناگاه عفریتی که قاتل ابوالعاص, بود سر از چاه بیرون آورد :
دهن باز کرد چو غار سیاه چو تندر بپوشید رخسار ماه
هوا تیره گون کرد از دود و دم ز آتش علم سر ز ذات العلم
گفتکیستید ؟ آیا ندانستید که کسی به اینجا قدم ننهاده مگر آنکه هلاک شده ؟این سرهای انسانی را در کنار چاه نمی بینید؟ چرا عبرت نمی گیرید!؟
امیرالمومنین (ع), نهیب زد و نعره کشید : ای شیطان مردود و ای جن مرطود, منمهلاک کننده دلیران, منم متفرق کننده لشگرها, منم مظهر العجایت, منم علیابن ابیطالب , منم پسر عم مصطفی, چون آن عفریت این کلمات را شنید بر امامحمله کرد می خواست کاری که با ابوالعاص, کرده بود با آن حضرت نیر انجامدهد. راوی گوید : دیدم حضرت مبادرت نمود و با ذوالفقار یک ضربت هاشمیه براو زد, ما گمان کردیم آسمان به زمین آمد ناگاه دیدیم آن عفریت مثل دو قطعهکوه در چاه افتاد, امام رو به یاران فرمود :
(( هلموا الی بالقرب و الروایا ))
(( یعنی : مشکها را پیش آرید ))
(( قیس ابن سعد عباده )) گوید : به آن خدایی که ما را آفرید, وقتی که آنمشکها را آوردیم , دیدیم از غیرت اسد اللهی حضرت , غضب بر چهره اش ظاهرگشته که زهره شیر از دیدن آن آب می شود. در این وقت صورتهای مختلف وصداهای بلند از چاه برخواست , عفاریت اجنه, بیرون آمدند و آتش می پراکندند , دهانه چاه مانند نیران شده بود که شهاب فوران می کرد , تمام بیابان رادود فرا گرفت , در میان دود, صورتهای سیاه جن و شیاطین نمایان بود , ازهیبت و رعب نزدیک بود روح از بدن ما بیرون آید.
امیر مومنان با صدایبلند فریاد زد : (( یا معشر الجن و الشیاطین )), آیا بر ولی خدا سرکشی میکنید و با صورتهای گوناگون ما را می ترسانید, خداوند به شما فرموده به اینصورت درآیید و با من ستیز کنید, یا به خدا افترا می بندید ؟, اکنون من کهولی و قادر ذوالمن هستم , شما را به آتش شمشیر خود می سوزانم. پس آنبزرگوار شروع کرد به خواندن آیاتی از قرآن کریم, (( قیس ابن سعد )) میگوید: به خدا قسم , حضرت آنقدر از عزائم و سوره های محترقات و قارعات ومحکمات قرانیه, قرائت کرد و به صورت آنها دمید, دیدم کم کم دودها و شرارهها و صورتها و صوتها معدوم شد, پس حضرت مرا را پیش طلبید بر سر چاه آمدیم, دلو ریسمان به دست مبارک گرفت و در چاه افکند, هنوز به وسط چاه نرسیده بودکه ریسمان را قطع کردند و دلو خالی را بیرن انداختند , غضب از سیمای حیدرکرار آشکار شد و سر میان چاه کرده , فرمود : ای جنی که ریسمان دلو , ولیالله را بریدی و بیرون انداختی , خود بیرون بیا تا سزای عمل خود را ببینی, ناگاه عفریتی چون کوه , با صورت عبوس و چشمهای برافروخته از چاه بیرونآمد. امام فرصت نداد که حمله کند, با صاعقه آتشبار چنان بر کمرش زد که آنچنار تناور را به دو نیم ساخت, و دلو دیگر را به چاه انداخت و به صورتبلند این رجز را به گوش جنیان رساند :
انا علی انزع البطین اخرب هامات العدی بالسیف
ان تقطع الدلو لنا ثانیا اخربکم ضربا بغیر حیف
ازقعر چاه, جواب حضرت را با گستاخی می دادند, باز حضرت دلو را به چاه افکند , همین که به آب رسید, طناب را قطع نموده و دلو را بیرون انداختند. امام _ علیه اسلام _ فرمود : ای شیاطین و جن, هر یک از شما که دلو را قطع نمودهاست باید به مبارزه بیرون آید, پس کسی بیرون نیامد.
در همین حال عفریتیاز میان چاه فریاد زد: ای صاحب دلو عظیم الشان, که خود را از آل عدنان میشماری, اگر راست می گویی, ما که دلو تو را بیرون انداختیم, تو هم خود رابه چاه بینداز, (( و لاح الغضب فی وجه علی بن ابی طالب )), غضب از سیمایمبارک علی نمایان شد فرمود ای گروه جن و شیاطین , آیا علی را از آمدن بهمیان چاه می ترسانید, پس آماده باشید که با ذوالفقار دو سر آمدم و رو بهیاران کرد و فرمود : مرا به چاه فرو برید, مسلمانان به التجا و ناله درآمدند و عرض کردند : یا مولا, می خواهی خود را به دهان مرگ بیندازی, اینچاه پایان ندارد, تو اینجا هلاک خواهی
#زعفر_جنی
قسمت چهارم
ما جواب رسول خدا را چه بدهیم ؟و به صورت حسنین چطور نگاه کنیم ؟
حضرت فرمود : شما را به حق رسول الله قسم می دهم که مرا به چاه فرو برید وگرنه خود را به چاه خواهم انداخت, اصحاب دیدند کلام حضرت قابل تغییر نیست و چاره ندارند, ریسمان به کمر حضرت بستند و وارد چاه کردند. (( قیس ابن سعد )), گوید : هنوز به وسط چاه نرسیده بود, ریسمان حیدر کرار را بریدند , آن حضرت را سرنگون کردند, ماچون چنین دیدیم صدای ناله ما بلند شد به اینکه : آه, پیامبر خدا مبتلا به غم شد و حسنین یتیم شدند, به سر و سینه زدیم گوش دادیم که صدایی از حضرت بشنویم, جز ولوله شیاطین و بانگ عفاریت و صدای اجنه چیزی به گوش نمی آمد, یقین به نابودی امیر المومنین نمودیم. در این اثنا صدای رعد آسای امیرالمومنین از چاه به گوش ما رسید که می فرمود:
(( الله اکبر , جاء الحقوزهق الباطل )), بعد صداهایی می شنیدیم که می گفتند : ای پسر ابی طالب, امان بده ما را, صدای آن حضرت به گوش می رسید که: قسم به خدا برای شما نزدمن امان نیست , تا اینکه به اخلاص بگوئید : (( لا اله الا الله , محمدرسوال الله )), و عهد و میثاق را با من محکم نمائید که بعد از این هر کس بر سر این چاه وارد شد که آب ببرد , مانع نشوید. در همین حال پیامبر اکرم (ص), نگران بود, جبرئیل وارد شد , سلام خدا را رساند و عرض کرد : خداوندمی فرماید نگران نباش ما با چندین هزار ملائکه به حمایت و نصرت و حراست, پسر عمت علی (ع), اقدام کرده ایم اگر می خواهید بر سر چاه تشریف ببرید, مانعی نیست. حضرت فورا سوار شدند و با اصحاب به سوی چاه حرکت کردند, لکن از شوق گریه می کرد.
(( قیس ابن سعد )) می گوید : ما که حیران, سر چاه مانده بودیم, دیدیم پیامبر اکرم تشریف می آورند لکن از چشمهای مبارک اشکمی ریزد, ما وحشت کردیم که مبادا به امیر المومنین صدمه ای رسیده باشد, این منظره باعث شد ما همه به گریه افتادیم, پیامبر با همین وضع به دهنه چاه رسید در حالی که دود و شراره آنجا را فرار گرفته بود و صداهای مختلف باز شنیده می شد, جبرئیل نازل شد, عرض کرد: قربانت گردم, جزع مکن, خداوندمی خواست فتح این چاه و قتل متمردان جن و شیاطین با دست نازنین علی انجام گیرد و این قضیه تا قیامت به نام مقدس وی باشد, والا خدای تعالی را ملکیواست که در آن واحد تمام این گروه را قبض روح می کند اگر می خواهید, بخوانید علی را تا جواب بدهد به شما ...
پیامبر به صدای بلند فرمود: یاعلی! حضرت امیر از قعر چاه جواب داد: لبیک لبیک یا رسول الله! ناگاه دیدم علی بر سر چاه آمد و به قدمهای پیامبر افتاد, رسول خدا پیشانی حضرت علی رابوسید و فرمود: یا علی من خبر دهم که تو در چاه چه کردی, یا خود شما میگویی؟ امیر المومنین عرض کرد: یا رسول الله! چیزی بر شما مخفی نیست, شمابفرمائید.
از آن درج گوهر تکلم خوش است وز آن غنچه تر تبسم خوش است
قیس, گوید : ما غرق تعجب بودیم از این دو بزرگوار, جنگ امیر المومنین ورشادتهای او, و علم پیامبر که هر چه در زیر زمین پیش آمده بود خبر می داد.
پیامبرهر چه خبر می داد, علی (ع), تصدیق می کرد. حضرت فرمود: علی بیست هزارعفریت را از دم تیغ گذرانیدی, مابقی جنیان امان خواستند, تو گفتی : امان نیست مگر برای اهل ایمان, از روی صدق و اخلاص بگوئید : (( لا اله الا الله , محمد رسول الله , علی ولی الله )), و با من عهد کنید که کسی را از این چاه ممانعت نکنید, آنها قبول کردند و بیست و چهار هزار قبیله, طوایف جن مسلمان شدند و ایمان به خدا آوردند. چون تو سلطان آنها را کشته بودی, پسرآنها چون مسلمان شده بود تاج شاهی را بر سر او گذاشتی و نام او را (( زعفر)) نهادی و به جای پدر بر تخت نشاندی, حدود و شرایع دین را به آنها یاددادی و بیرون آمدی, عرض کرد : بلی یا رسول الله, چنین است, سپس پیامبراکرم دستور داد سپاه آمدند در نزدیکی چاه رحل اقامت انداختند و از آب آنچاه سیراب شدند و مرکبها را سیراب کردند و یک شبانه روز در آن مکان بسربردند و فردای آن روز به سوی مدینه حرکت کردند..
از این ماجرا چهل سال و اندی گذشت , زعفر زاهد, در بئر العلم, بساط نشاط گسترده و مجلس عیش وعروسی برای خود فراهم آورد و سلاطین جن و پری را دعوت کرده بود , ناگاه شنید از زیر تخت خود صدای گریه بلند است , گریه کننده دو نفر جنی بودند که بسیار حزین و سوزناک می گریستند , زعفر گفت: این چه وقت گریه است در هنگام سرور و نشاط من ؟ شما چرا گریه می کنید ؟ گفتند ای امیر : چون تو ما رامامور کردی که به جهت امری به شهری برویم, موقع رفتن عبور ما به ((شط فرات )) افتاد که عرب آن را قاضریه و نینوا می خوانند.
#زعفر_جنی
#قسمت_پنجم
و می فرماید: (( هل من ناصر ینصرنی )), آیا هست یاری کنندهای که مرا یاری کند و شنیدیم که اهل بیت و عیال او, صدای العطش به آسمان بلند کرده بودند, چون این واقعه را دیدیم, هر چه زودتر خود را به بئرالعلم, رساندیم, تا تو را از ماجرا باخبر سازیم, اگر ادعای مسلمانی میکنی, قد مردانگی علم کن که الان پسر پیامبر را نامسلمانان می کشند.
زعفرتا این سخنان را شنید محزون گشت, تاج شاهی را بر زمین زد, لباس دامادی رااز تنش در آورد و لباس جنگ پوشید, طوایف جن را با حربه های آتشی برداشت واز بئر العلم روی به کربلا آورد, زعفر نقل کرده : (( وقتی وارد زمین کربلاشدم لشگر چهار فرسخ تا چهار فرسخ را گرفته بود.از زمین تا آسمان صفهایی ازاجنه و ملائکه, کروبین, جبرئیل, میکائیل, اسرافیل, هر یکی با چندین هزارملائکه, و ملک ریاح (فرشته بادها), فرشته دریاها, فرشته کوهها, فرشته عذابو ..با لشگرشان, منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند بعلاوه, ارواح یکصد وبیست و چهار هزار پیامبر, از آدم تا خاتم, همه صف کشیده مات و متحیر مانده بودند. تمامی موجودات و حقیقت کل اشیاء در کربلا بودند و همگی گریان, چه کربلا و چه غوغایی.. خاتم پیامبران (ص), آغوش خود را گشوده و به امام حسین (ع), می فرمود: (( پسرم! عجله کن! عجله کن! به راستی که مشتاق تو هستم ((
حسین بن علی _علیه السلام, یکه و تنها در میان میدان, با زخمها و جراحات فراوان, پیشانی شکسته, با سری مجروح, با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان, ایستاده بود و در هر نفسی که می کشید, از حلقه های زره خون می چکید, امااصلا توجهی به هیچکدام از آن فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت حضرت برسم ..
آه از آنروز که در دست بلا غوغا بود شورش روز قیامت به زمین برپا بود
خصم چون دایره گرد حرم شاه شهید در دل دائره چون نقطه پا بر جا بود
انبیا و رسل جن و ملایک هر یک جان به کف در بر شه منتظر ایما بود
همانطورکه نظاره می کردم و در کار آنحضرت, حیران بودم, ناگاه دیدم آقا ,سر غریبی از نیزه بی کسی بلند کرد, از گوشه چشم نظری به من افکند , اشاره فرمود (( زعفر )) بیا, دیدم همه ملائکه متوجه من شدند. من لشگر خود را عقب نهاده , خودم به حضورش آمده , رکاب بوسیدم, فرمود کجا بودی, عرض کردم: قربانت شوم! در بئر العلم مجلس عیش داشتم به من خبر رسید, بدون درنگ با سی و شش هزارجن به یاری شما آمده ام, حضرت فرمود: (( زعفر )) زحمت کشیدی, شما جن و پری از آدمیزاد باوفاتر هستید, خدا و پیامبر از تو راضی باشد, خدمت تو موردقبول درگاه حق باشد.. هر چه اصرار کردم اجازه نداد و فرمود : شما آنها رامی بینید اما آنها شما را نمی بینند این کار از مروت به دور است. عرض کردم : ما هم به صورت انسان ظاهر می شویم, اگر کشته شدیم شهید می شویم..فرمودند : زعفر , من از زندگی دنیا دل آزرده هستم این خواست خداست و ما باید به لقای حضرت دوست برسیم, اگر من در جای خود بمانم خداوند به وسیله چه کسی این مردم را مورد امتحان قرار دهد و از کردار زشتشان آگاه سازد ؟
به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم وقتی به محل خود رسیدیم, بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم, مادرم به من گفت پسرم چه می کنی ؟ کجارفته بودی که اینچنین ناراحت برگشته ای ؟ گفتم مادر, پسر آن بزرگواری که ما را مسلمان کرد, اینک در کربلا تکه و تنها در مقابل لشگری عظیم ازکوفیان است, من رفتم تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود, و چون امرامام واجب بود بازگشتم..مادرم وقتی این سخنان را شنید, بر سر و صورت خودزد و گفت : ای فرزند! تو را عاق می کنم, من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه زهرا (س), چه بگویم؟, زعفر گفت : مادر! خیلی آرزو داشتم تاجانم را فدای آن حضرت کنم, ولی ایشان اجازه نفرمود, مادرم گفت : (( بیابرویم من همراهت می آیم و از امام اجازه جهاد می گیرم, مادرم جلو و من ولشگریانم از پشت سرش, دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم )), و هنگاهی که به آنجا رسیدیم از لشگریان کفار, صدای تکبیر شنیدیم و چون نگاه کردیم دیدیم, که سر مبارک و درخشان آقا امام حسین (علیه السلام ), بالای نیزه است و دودو آتش از خیمه های حرم بلند است. مادرم خدمت امام سجاد ( علیه اسلام ), رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی آن حضرت اجازه نداد وفرمود: (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنیدتا از بالای شتران بر زمین نخورند )) جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا اینکه حضرت سجاد (علیه اسلام), آنها را مرخص فرمود ..
بعداز این واقعه زعفر لباس سیاه تنش می کنه و چنان محزون می شه که به هر چاله ای که می رسیده, به یاد مصیبت امام حسین (ع), آنقدر گریه می کرده که چاله پر از اشک می شده , زعفر آن یار وفادار و محب اهل بیت, دارفانی رو وداع گفت و به دیدار حضرت دوست شتافت و بعد از خود فرزندش سعفرجانشینی لایق برای پدر گشت ..