#سارا
#قسمت209
فشردن زنگ را ندارم قدمی به عقب برمی دارم اشکم می چکد و فین دماغ یخ زده
ام را بالا می کشم نگاهی به کوچه ی فرو رفته در تاریکی می کنم و بیشتر در خودم میلرزم ،
دوباره قدمی به جلو می گذارم که در روی پاشنه اش می چرخد و چهره ی نه همیشه
مهربانش هاج و واج روبرویم قرار می گیرد.
-سارا!
*
روی مبل نشسته ام ولیوان شیر کاکائوی گرم را میان دستان یخ زده ام گرفته ام و از نگاه
موشکافانه اش فرار می کنم برای صورت ورم کرده ام کیسه ی یخ آورده و چقدر خجالت
زده ام با این سرو وضع جلوی خانه اش سبز شده ام. هیچ حرفی نمی زند سوالی هم نمی
پرسد و من چقدر ممنونم که توضیحی نمی خواهد.
-فردا می خوام برم شمال!
دسته ی لیوان میان انگشتانم فشرده می شود یعنی جایی اینجا ندارم!
-اگه بخوای میتونی باهام بیای!
شوکه و حیران نگاهش می کنم تاسف نگاهش سرم را به زیر می اندازد.
-می تونی امشبو تو اتاق من بخوابی اتاقای دیگه بخاریهاشون روشن نیست؛ منم همین ما جا
جلوی شومینه می خوابم !
لب می گزم خجالت زده می گویم:- نه همین جا خوبه.
-برو استراحت کن اگرم گرسنه هستی...
-نه نیستم
《بامنتشرکردن 🔥 #لینک_کانال🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇
https://t.me/Manavi_2 👈 تلگرام
در واتساپ👇
https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r
ایتا
eitaa.com/Manavi_2