eitaa logo
داروخانه معنوی
5.4هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.3هزار ویدیو
115 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے‌ شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت 🔸دوروز بعد🔹 مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا  شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهے مهیا بی حس شدند  نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند  مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید .... 《بامنتشرکردن 🔥 🔥 در ثواب دعاها با ما شریک شوید》👇👇     https://t.me/Manavi_2  👈 تلگرام در واتساپ👇 https://chat.whatsapp.com/LNdHoSUIDkrLTlZO2Wqf6r ایتا eitaa.com/Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟ 🎧 🔺 تجربه ای نزدیک به مرگ !!! تعجیل در فرج وسلامتی مولاصاحب الزمان عج صلوات🌹 ══✼🍃🌹🍃✼═══ ❌ کپی و یا فروارد کلیه پیام های این کانال بدون ذکر صلوات جایز نمی باشد. @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
‍ ‍ ⬅️ 📃 ⬅️ نماز رو که خوندیم تشکر سر سری ای کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم، برداشتم که بخورم. همزمان هندزفریمم برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند: _حامد پهلانههه😂😂 خندم گرفت. مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐 آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم. همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه. خب تعجبم داشت. من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم. و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود... اما همیشه‌من حس‌کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم. . راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓 تصمیم‌گرفتم یکم بخوابم... . نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم که از خواب بیدار شدم اما هرچی که بود هوا تاریک شده بود. از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم... . از ماشین پیاده شدم... همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد... یه حس عجیب به گلوم چنگ زد... حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم... همه جارو بادقت آنالیز کردم. پووووف اینجام که همش بیابونه... نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود جلب شد... آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش... _موافقم باهات...منم دلم گرفت😐 با تعجب سرشو آورد بالا‌نگاهی کرد و دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت: _نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم... میدونی الان همینجایی که ما نشستیم قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟! همه اینارو با بغض میگفت... تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂 یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد: _شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃 _چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم. مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم! _ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅 _کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣 _راستی اسمت چیه؟ _نیلوفر _منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟ _آره _پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم... یاد حرف آقای صبوری افتادم! گفته بود خواهرش داره و بهم میده... اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش. همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒 @Manavi_2
(داستان_عبرت) آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!! دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود. ادامه دارد... 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 ‌ مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.دلم به یکباره گرفت.باز احساس تنهایی کردم.از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم. ادامه دارد.. به قلم ✍ کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊 آیدی وآدرس نویسنده👇 @moghimstory https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ حجاب فاطمی👆👆 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
علی اصغر خنده ای کرد و گفت بله☺️ همه ی ما شهید شدیم☺️ مگه شما نمی دانستید؟؟؟ ما همگی شهید شدیم?  جا خوردم و زبانم بند آمده بود اشک از چشمانم جاری شده بود? باورم نمی شد به چهره های رزمندگان و بسیجیان نگاه می کردم یکی از دیگری زیباتر و رشید تر، با اخلاق و مهربان و……. . خدایاااا مگه میشه? خدایا تمام اینها شهید شده اند بغض گلویم را گرفته بود و می فشرد نمی‌دانستم چه بگویم به همسرم نگاه کردم مجدداً ایشان اشاره کرد که سکوت کنم? باورم نمی شد من بین شهدا بودم و لحظه ای به ذهنم رسید که شاید قرار است من نیز با آنان بپیوندم در این فکرها بودم که شهید یاسینی از داخل دروازه ی پر از نور بیرون آمد و به سمت ما آمد گفتند خستگی شما رفع شد؟؟؟؟ نگاه می کردم نمی توانستم پاسخ بدهم به سختی گفتم بله. بغض گلویم را گرفته بود? شهید یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای بروید و سوغاتی خانم ………. را بیاورید. علی‌اصغر به سرعت وارد نور شد و بعد از مدتی از دروازه ی نور خارج شد و یک جعبه سفید بسیار بزرگ که شباهت زیادی به جعبه شیرینی داشت در دستانش بود و به شهید یاسینی تحویل داد. شهید یاسینی جعبه را گرفتند و به من گفتند خانوم آقاجانی نگران سوغاتی برای خویشاوندان و دوستان و آشنایانتان نباشید آنچه از سوغاتی که نیاز است برای آنان ببرید در این جعبه گذاشته‌ایم. این جعبه آنقدر سوغاتی در درونش است که به هر کس بدهید تمام نمی شود.?  من به قدری خوشحال شدم ?که نمی دانستم چی بگم فقط به همسرم گفتم خدا را هزار مرتبه شکر ? چون بسیار نگران خرید سوغاتی و هدر رفتن زمان زیارت بودم.به لطف خدا و حاج آقا یاسینی دیگه نیاز نیست زمانی را صرف خرید کنیم و می توانیم تماماً به زیارت امام حسین علیه‌السلام برسیم?  با شوق زیادی جعبه را در دست گرفتم ولی در ذهنم دائماً می گفتم مگر در این جعبه چقدر سوغاتی هست که ایشان می‌گویند به هرکس بدهید تمام نمی شود؟؟؟؟? این فکرها ذهنم‌ را درگیر کرده بود که شهید یاسینی فرمودن راستی خانم…………. از این سوغاتی ها حتما به خانم ها…………… بدید.( نام سه نفر از آشنایان را بردن) .   پاسخ دادم چشم حتما. همراه با شهید یاسینی و شهید قلعه ای کم کم ‌به سمت درب خروجی سنگر رفتیم و همسرم از پذیرایی و زحماتشان تشکر میکردن و تعدادی از بسیجیان عزیزی که متوجه شده بودم همگی شهید شده اند به همراه شهید یاسینی و علی اصغر عزیز (که زحمت زیادی برای من کشیده بود ) تا دم درب اتوبوس ما را همراهی و بدرقه کردن. یکی از شهدای عزیز درب اتوبوس را باز کرد و به همراه همسرم سوار شدیم. همزمان با حرکت اتوبوس و دست تکان دادن و خداحافظی با شهدا از خواب بیدار شدم. گویا کسی بیدارم کرد .نگاهم به اولین چیزی که افتاد ساعت دیواری بود ساعت هفت را نشان میداد. نمیدونستم چه موقعی از روز هست. هفت صبح یا عصر؟? دست راستم را حرکت دادم متوجه تسبیح شدم که هنوز در دستم بود. کمی فکر کردم یادم افتاد که در حال صلوات فرستادن برای شهید علی اصغر قلعه ای بودم که مثل روزهای قبل فقط چندتا صلوات فرستاده و بی اختیار خوابم برده بود.? بیشتر فکر کردم و یادم افتاد که چند دقیقه به ساعت دو بعدازظهر روی تخت خواب دراز کشیده بودم و با این حساب نزدیک پنج ساعت خوابیده ام. هنوز گیج بودم. بعد از مدتها احساس گرسنگی داشتم. دهانم خوش بو و معطر شده بود.? کمی مزه مزه کردم.  حس گرسنگی و مزه ی خوش دهانم? خیلی ناگهانی تصویر شربتهایی که در خواب دیده بودم یک لحظه از جلوی چشمانم عبور کرد. تصویری از شهید یاسینی و علی اصغر قلعه ای و در یک لحظه تمام خوابی که دیده بودم مانند رعدی از جلوی چشمانم عبور کرد. بی اختیار از حالت خوابیده بلند شده و روی تخت نشستم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. خدایااااااا چه اتفاقی افتاده. شهدا؟؟؟؟ ? شربتی که خوردم? شربت شفا!!!!!!! کمی روی تخت جا به جا شدم . هنوز خوابم‌ رو باور نکرده بودم.? احساس گرسنگی که مدتها بود از دست داده بودم به شدت اذیتم می کرد.?  به خودم آمدم من گرسنه شده‌ام اشتها به غذا دارم? ولی اینکه باور کنم این اشتها به غذا بواسطه ی خوابی هست که دیدم، برام قانع کننده نبود. مگر من چه کسی هستم که بخوام اینگونه مورد توجه ی شهدا قرار بگیرم.? شک و تردید لحظه ای مرا رها نمیکرد. تلاش میکردم خوابم را جز رویاهای صادقه نگذارم. ولی باز هم کنجکاو بودم شااااید یک درصد صحت داشته باشه و لطف خدا شامل حالم شده باشه. استخوانهام که از درون لرزش داشتن ، الان کاملا خوب هستن و هیچ مشکلی رو احساس نمیکنم. ترس از اینکه مبادا باور کنم و بعد از مدتی دوباره کسالت و بیماری برگرده، واقعا اذیتم میکرد . از روی تخت بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم سعی میکردم آهسته آهسته قدم بردارم که مبادا دوباره مشکلات برگرده. ترجیح میدادم برای چندلحظه هم که شده حس خوب سلامتی رو داشته باشم. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
📚 داستان‌عاشقانه‌واقعی ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد  سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من من دانشجوے  عمران بودم اونم دانشجوے  برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید  راهشو کج میکرد  منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت..... چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد این کاراش حرصم میداد  فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم  غرق در افکار خودم بودم که با صداے مامان ب خودم اومدم اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم   مامان با تعجب نگام میکرد رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد  سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود  حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم  رفت پیش خوانوادش برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم آقاے سجادے بفرمایید از اینور انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓ بلہ بلہ معذرت میخواهم خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ... ◀️ادامــــہ دارد.. 📚📖📚📖📚📖📚📖 📚 داستان‌عاشقانه‌واقعی دومدافع وارد اتاق شد  سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم  عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد  بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد  سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من  آشنا بشہ یا با اتاقـم❓ ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید زیر لب تشکرے کرد و نشست منم  رو صندلے رو برویش نشستم  سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ  چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟ راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ... ◀️ ادامـــــہ دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داستان واقعی: پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صبح روز چهارم گم شدن صادق بود که از آگاهی بهم زنگ زدن و گفتند که آقای محمدامینی، در بیابانی اطراف شهر یک جنازه کاملا سوخته پیدا شده،لطفا برای شناسایی تشریف بیارین! قلبم هری ریخت،ترسیدم،به هیچکس در مورد اگاهی رفتنم و تماس پلیس،حرفی نزدم.تنهایی رفتم و با هزار نذر و نیاز و دعا از خدا خواستم که جنازه صادق نباشه! با برادر علی آقا،عموی صادق هم تماس گرفتم و با او برای شناسایی جنازه به آگاهی رفتیم! همینکه جنازه را دیدم،حالم بهم خورد،جنازه ای کاملا سوخته که هیچ چیزش مشخص نبود جز قدی بلند و انگشتری که به استخوانش چسبیده بود! ای وای خدایا،یعنی این صادقه؟نه،نه،امکان نداره،این صادق نیست،زیبایی صادق زبانزد بود،با چشمان عسلی و صورت معصومش انگار خدا،ساعتها روی صورتش به طور ویژه نقاشی کرده بود. نوه بزرگ مادرم بود و عزیزو دردونه چندین خانواده! اما این جنازه،از نگاه کردن به ان وحشت داشتم.نه،هیچ چیزش شبیه صادق ما نبود،جز قد بلندش! ترس عجیبی بردلم چیره شد،به خود لرزیدم.یعنی این جنازه صادق ما بود؟ یاد دو هفته قبل افتادم،خواهرم بهم زنگ زد و گفت: -داداش خبات؟ +جانم _داداش جان،صادق جان ازم کت و شلوار میخواد،که هم برای عروسی جمعه بپوشه و هم برای دانشگاه هم که هفته دیگه بازمیشه استفاده کنه! +خب،به سلامتی ابجی،اینکه خوبه - اخه داداش خودت که میدونی ما وضع مالیمون خوب نیس،کت و شلوار هم گرونه،اشنایی هم ندارم برم پیشش بخرم،شما کارمندی میشه یه جایی ببریش بتونم قسطی براش بخرم؟ - به روی چشم آبجی خودم باهاش میرم. طفلک خانواده خواهرم وضع مالی خوبی نداشتند.عسل دانش آموز بود و صادق هم دانشجو! علی آقا-شوهرخواهرم-نگهبان یک مجتمع بود و سالها با کارگری و نگهبانی امرار معاش میکرد و خواهرم فریبا هم در یک مغازه کنار نزدیکیهای خونه خودشون با یه چرخ خیاطی قدیمی،خیاطی میکرد و کمک خرج شوهرش بود،خلاصه خانواده ای فقیر و زحمتکش که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میداشتند! رفتیم و رفتیم ساعتها بازار رو گشتیم تا تونستیم یه دست کت و شلوار اندازه صادق پیدا کنیم!اخه قدش خیلی بلند بود و هیچکدوم اندازه ش نمیشد،همونو خریدیم، ۲۵۰هزار تومن که خواهرم داده بود رو به عنوان پیش قسط دادیم و خریدیم! برای عروسی روز جمعه قبل،عروسی پسرعمه م پوشیده بود و همراه دوتا از دوستاش بنام کامیار و پویا اومده بودندو تمام حاضران به صادق نگاه میکردند! از بس خوشتیپ و خوش هیکل بود! غرق این افکار بودم که با صدای جناب سروان بخودم اومدم _آهای آقا،حواستون کجاست؟پرسیدم آیا این جنازه متعلق به گمشده شماست یانه؟😡 درمانده و بی رمق،گفتم:قربان اصلا هیچیش معلوم نیست،این جنازه کاملا سوخته ست. مامور کناری گفت:همراه جنازه یک دسته کلید و انگشتر چسبیده به استخوان دستش هم یافت شده،با مادرش تماس بگیر و بپرس ببین وسایلی همراه پسرش بوده یا خیر! بیرون محوطه رفتم و با انگشتان لرزان شماره خواهرم رو گرفتم +الو،سلام آبجی .خوبی کجایی؟ - سلام داداش، تو کجایی؟از صبح هزاربار زنگ زدم چرا جواب نمیدی اخه؟ +فریبا جان توی اگاهی نمیذارن گوشی ببریم،الانم وقت سین جیم نیس،بگو بهم کجایی و بگو ببینم صادق چه چیزایی همراه داشت؟ _داداش من جلو اداره شمام،از صبح دوبار رفتم بیمارستانها،تروخدا بگو صادقو پیدا کردین؟صادق چیزی نداشت داداش جز دسته کلیدش و بیست هزار تومن پول که موقع رفتن به مهمونی دوستش دانیال ازم گرفت. خواست ادامه بده که گفتم باشه ابجی نگران نباش و زود برو خونه مامورا میان خونه برای بازجویی،تا زودتر سرنخ گیر بیارن صادقو پیدا کنن!! گوشیو قطع کردم و حرفی از جنازه سوخته و شناسایی و ..نزدم. به داخل اگاهی برگشتم و گفتم مادرش گفته فقط ۲۰ هزار و کلیدهاش!! سروان گفت :پس هنگامی که پدر و مادر صادق میان اینجا برای بازجویی شماهابرید و کلید رو به در خونه اونها امتحان کنید تا معلوم شه جنازه متعلق به گمشده شما هست یانه!!😢 آب دهنم را با وحشت قورت دادم،همراه عموی صادق راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم..صادق کلید خونه مادرم و مادر پدرش هم داشت.چون هرروز به آنها سر میزد..پس به منزل مادربزرگش رفتیم تا با فریبا و علی اقا و عسل مواجه نشویم! به منزل پدربزرگش رسیدیم،کلیدهای سیاه و دودگرفته را با صلوات و دعا در دست گرفتم،در دلم همش دعا میکردم که خدایا،هیچکدام کلیدها به در نخورند و در باز نشود! چشمانم را محکم بستم و اولین کلید را وارد در کردم.باز نشد.. دومی..خدایا اینم باز نشد.. سومی...دستام میلرزید،اشک امان نمیداد،وای برما!!!وای،در باز شد.. در یک لحظه من و عموی صادق که مانند برق گرفته ها شده بودیم نگاهمان بهم گره خورد،درد مشترک.. ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2