#بسم_رب_العشق❤️
#رمان
#قسمت_چهلم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
بسته بندی سبزی ها تمام شده بود همه برای مراسم و نهار به مسجد رفته بودنر اما دختر ها آنقدر خسته بودند که ترجیح دادند خانه بمانند و استراحت کنند و عصر دوباره به بقیه ڪار ها رسیدگی کنند
وارد اتاق مریم شدند همه ی دخترها خودشان را روی تخت انداختند
ـــ تختمو شکوندید
ـــ ساکت شو مریم
شهین خانوم که تو حیاط منتظر شهاب بود که بیاید و باهم سبزی ها را به مسجد ببرند
مریم را صدا زد مهیا که به پنجره نزدیک بود پنجره را باز کرد
ــــ اِ شهین جونم تو هنوز اینجایی
شهین خانم خندید
ـــ آره هنوز اینجام مهیا جان شهاب نهارتونو اورده بیاید ببرید
ـــ چشم خوشکلم
ـــ خدا بگم چیکارت کنه دختر من رفتم
تا مهیا می خواست چیزی بگوید نرجس از جایش بلند شد
ـــ من می رم غذاها رو میارم
نرجس که از اتاق خارج شد
مهیا روبه مریم و سارا گفت
ـــ یه چیز میگم ناراحت شدید هم سرتونو بکوبید به دیوار من از این عفریته اصلا خوشم نمیاد
ـــ عفریته؟؟
ساراـــ نرجس دیگه. فدات مهیا حسمون مشترکه
ـــ دخترا زشته
ـــ جم کن بابا مریم مقدس
نرجس غذاها را آورد
نهار قیمه بود مهیا می توانست بدون شک بگوید این خوش مزه ترین و خوش بوترین قیمه ای بود که تا الان خورده بود
دخترها تا عصر استراحت کردند و دوباره تا شب بکوب ڪار کردند شب هم مهلا خانم و مادر زهرا هم به آن ها اضافه شده بودند
ساعت ۱۱بود که همه کم کم در حال رفتن بودند
مریم ــــ میگم دخترا پایه هستید امشب پیشم بمونید ظرفای نهار فردا رو هم باهم بشوریم
همه دخترا از این حرف مریم استقبال کردند
مادر زهرا بدون اعتراض قبول کرد
مهلا خانم هم که از خدایش بود که مهیا کنار مریم بماند.و به شهین خانم گفت که اگر می توانست خودش هم برای کمک می ماند ولی باید همراه احمد آقا به خانه ی آقا احسان بروند و برای مراسم فردا به او کمک کند
همه رفته بودن وفقط دخترا وشهین خانم در حیاط نشسته بودند واقعا حیاط بزرگ و با صفایی داشتند
محمدآقا و شهاب هم آمدندو روی تختی که تو حیاط بود نشته اند
محمد آقاـــ خسته نباشید دخترای گلم اجرتون با امام حسین خیلی زحمت کشیدید
شهین خانم ـــ
قراره هم امشب بمونن و همه ی ظرفای فردا رو بشورن
محمد آقا ــــ پس تا میتونی ازشون کار بکش حاج خانوم
ــــ شهین جونم بلاخره یه آب قندبده حالم جا بیاد بعد ازم کار بکش
ـــ تا وقتی بگی شهین جون آب قند که نمیبینی هیچ کلی ازت کار میکشم
مریم سینی چایی را به سمت همه گرفت به مهیا که رسید مهیا آروم گفت
ــــ خوشکل خانم از حاج آقا مرادی چه خبر
و چشمکی زد
مریم که هول کرد سینی را که دوتا استکان چایی داشت از دستش سر خورد و روی مهیا افتاد
مهیا از جایش بلند شد
شهین خانم به طرفش دوید
ــــ وای چی شد
مریم تند تند مانتوی مهیا را می تکاند
ــــوای سوختی مهیا
محمد آقا نگران به آن ها نزدیک شد
ـــ دخترم حالت خوبه
مهیا مانتویش را به زور از دست های مریم کشید
ــــ ول کن مانتومو پارش کردی
ـــ بده به فکرتم
ـــ نمی خواد به فکرم باشی
رو به بقیه گفت
ـــ چیزی نیست نگران نباشید چاییا زیاد داغ نبودند
#ادامه_دارد ...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
داروخانه معنوی
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_سی_ونهم فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_چهلم
تلفنم زنگ خورد.
کاش میشد جواب نداد.
کاش میشد تمام پلهای ارتباطیم با سایه های شوم زندگیم ویران میشد..
خیلی دلم میخواست بدونم اگر فاطمه میدانست چه دردسرهایی پشت خط انتظارم رو میکشند باز هم بهم تذکر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟
از زیر چادرم با دستان عرق کرده گوشی رو نگاه کردم.
نسیم بود.
میدانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث کرد.گوشیم رو در حالت بی صدا گذاشتم . نگاه معنی داری بین من وفاطمه رد وبدل شد.دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت.گوشیم لرزش کوتاهی کرد.قاشقم رو روی بشقابم انداختم و پیامک نسیم رو از لای چادرم باز کردم.نوشته بود:
*گوشی رو جواب بده..داری چه غلطی میکنی؟ *
نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرکز حواس نداشتم.قلبم طبق معمول محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید و تنفسم رو مختل کرده بود.حاج مهدوی کاملا مشخص بود که فهمیده مشکلی هست.فاطمه هم با نگرانی نگاهم میکرد.
حاج مهدوی در حالیکه سالادش رو چنگال میزد با لحنی خاص پرسید:
- ببخشید مشکلی پیش اومده؟
من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه به صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم:نه...
صدای ویبره گوشیم کلافه ام کرد با عصبانیت گوشی رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش کنم که حاج مهدوی دوباره با حالتی خاص گفت: گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنی مشکلی هست!!
در یک لحظه فکر کردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم.
صندلیم رو عقب کشیدم وبا حرکتی سریع بلندشدم
-عذر میخوام.اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم وبرگردم.
حاج مهدوی با نگاهی خاص و سوال برانگیز گفت: اختیار دارید.راحت باشید.
و من در حالیکه گوشی رو کنار گوشم میگذاشتم به سمت بیرون رفتم و با نفسی عمیق سعی کردم عادی صحبت کنم.
_بله
نسیم بدون سلام احوالپرسی با عصبانیت بهم حمله کرد:
_حالا دیگه گوشی رو جواب نمیدی؟؟ معنی این کارها چیه؟! چیشده؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ !
هه!! فکر کن منم باور شه که تو نگرانمی!!
با لحنی سرد وناراحت گفتم:
_چیشده حالا یک دفعه دلتنگ من شدی؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدی!
_خیلی بی انصافی! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟!
_نگفتم زنگ نمیزدی.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختی.حتما اتفاق مهمی افتاده که اینقدر مسر بودی باهام حرف بزنی!
او نفس عمیقی کشید و گفت:
_اول بگو الان کجایی؟ !
_مسافرت!!! سوال بعدی؟؟
او با تعجب سوالم رو تکرار کرد.
_مسافرت؟؟؟؟ تو که جایی نداشتی بری؟! کس وکاری نداشتی!! کجا رفتی؟
دروغ گفتم:
_اومدم قشم!! و فرداصبح برمیگردم
_تو درقشم چیکار میکنی؟ چرا تنها رفتی؟!چرا بی خبر.؟
_توقع داشتی با کی برم؟ با کامران که کار دستم بده؟؟ یا با تو که همش تو اون شرکت لعنتیت هستی!!! خسته بودم ..احتیاج داشتم آب وهوایی عوض کنم.این کجاش اشکال داره؟
او که لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانی پرسید:
_ببینم چیشده عزیزم؟ کسی اذیتت کرده؟ نکنه کامران حرکتی کرده؟
حدسم درست بود.زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بکشد چرا کامران را دک کردم.پس کامران با مسعود تماس گرفته بود.حالا چه حرفهایی بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست.هرچند پیش بینی آن حرفها زیاد هم سخت نبود.
گفتم:نه کامران تا حالا که یک جنتلمن کامل و بوده واز ناحیه ی او خطری تهدیدم نکرده!
او با کلافکی پرسید:
_پس دیگه چه مرگته؟؟
حوصله ی سین جین شدن نداشتم .با بی حوصلگی گفتم:
_نسیم من واقعا حوصله ی حرف زدن ندارم.وقتی برگردم همه چیز رو توضیح میدم.. فقط الان کاری به کارم نداشته باشید.
نسیم آهی کشید و با لحن دوستانه ای تهدیدم کرد:
_والا من که نفهمیدم تو دقیقا چه مرگته.وحتی نفهمیدم تو چطوری تک وتنها رفتی قشم! فقط امیدوارم این تنهایی کمکت کنه تصمیم درستی بگیری و کاری نکنی که بعدها پشیمون شی.
بی اعتنا به تهدیدش گفتم:
_بسیارخوب ممنون که درک میکنی...فعلا ..
و گوشی رو قطع کردم.
رفتم سمت میزمون.حاج مهدوی اونجا نبود.فاطمه تا منو دید در حالیکه باقی مونده ی غذاها رو داخل ظرف یکبار مصرف میریخت گفت:
دیرکردی چقدر!!! غذات از دهن افتاد!
پرسیدم :حاج آقا کجاست؟
گفت:نمیدونم.غذاشو سریع خورد و پاشد رفت.بنده خدا معذب بود.نباید اصرارش میکردی اینجا بشینه.
ادامه دارد...
به قلم ✍ #ف_مقیمی
کپی بدون ذکر نام وآدرس نویسنده اشکال شرعی دارد😊
آیدی وآدرس نویسنده👇
@moghimstory
https://telegram.me/joinchat/AAAAAD9XxVgHZxF0tRsThQ
حجاب فاطمی👆👆
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
داستانعاشقانهواقعی #رمان #دومدافع #قسمت_سی_ونهم حرفشوتاییدکردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ
داستانعاشقانهواقعی
#رمان
#دومدافع
#قسمت_چهلم
چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـݧ چادرمو مرتب کردم ودر و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم ـ
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود .یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیاموݧ بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا؟؟؟زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر ؟؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟؟؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
چشمم خورو بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت :زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟؟چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ـ خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
.بابا ؟؟؟ بیا مامور گازه
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت :مامور گاز ؟؟؟خوب تو خونہ چیکار داره؟؟
نمیدونم بابا بیاید خودتوݧ ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ ،خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد .
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد ،کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده؟؟
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت :ݧ سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار ،ݧ میوه بیار ،شیرینے بیار،اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
.
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو؟؟؟
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت :الو؟؟؟همسر جاݧ؟؟؟
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو؟؟اسماء جاݧ؟؟؟
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت :چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
جاݧ دلم کار داشتے خانوم جاݧ؟؟؟
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلاݧ؟شوخے میکنے.چہ بے خبر؟
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ؟
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
چشمت بی بلا
پس زود بیا .فعلا
فعلا .
نیم ساعت گذشت .علے با یہ شیرینے اومد خونموݧ.
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...
ادامــہ دارد....
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2