eitaa logo
داروخانه معنوی
8.1هزار دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.4هزار ویدیو
182 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل و تبلیغ👇👇 @Hossein405206
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد  ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهلا خانم سریع خودش را به اتاق رساند ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهلا خانم به طرف مهیا رفت ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهلا خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهسا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی  مهلا خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن  دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا الان ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد  نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی  زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد  و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد ... @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمانم چه کنم؟ 🎧 ( 3 دقیقه در قیامت ) ♦️ ♦️ تجربه ای نزدیک به مرگ !!! ♦️ کاری از گروه فرهنگی صدای میقات و شهید ابراهیم هادی @Manavi_2 @Manavi_3 @Manavi_4
‌ ‌ دیگه حوصله ام ازحرفهاش سر رفته بود.باجمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکرهم خوابی وتصاحب تن منه.تودلم خطاب بهش گفتم: -آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد.جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره. منتظرجواب من بود.بانگاه خیره اش وادارم کرد به جواب. پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ ! قاشقم روبه ظرف زیبای بستنیم مالیدم وبا حالت خاص وتحریک کننده ای داخل دهانم بردم.وپاسخ دادم: -بایدبیشتربشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!! اون خندید وگفت: -عجب دختری هستی بابا! توواقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم... گفتم: فقط یک شرط دارم! پرسید: چه شرطی؟! گفتم: شرطم اینه که تازمانیکه خودم اعلام نکردم منوبه کسی دوست دخترخودت معرفی نمیکنی.باتعجب گفت:باشه قبول امابرای چی چنین درخواستی داری؟ ! یکی ازخصوصیات من درجذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من درهرقرار ملاقاتی که با افرادمختلف می‌گذاشتم باتوجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط ودرخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه. دربرخوردم باکامران اولین چیزی که دستگیرم شد غروروخودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلمنمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!!ومعمولا هم درجواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه.شاید یک روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم! وطعمه هام رو بایک دنیاسوال تنها میگذاشتم.من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هرطریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند ومن هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید ودست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت. ونجوا کنان گفت: -یه چیزی بگم؟!.دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم وبه دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -به من اعتماد کن.میدونم باطرزحرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی.ولی بهت قول میدم من بابقیه فرق دارم.ازمسعود ممنونم که تو روبه من معرفی کرده.درتوچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شایدیک جوربانمکی یایک .نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت. -لبخندخاص خودموزدم وگفتم:-اوکی.ممنونم ازتعریفاتت. واین آغازگرفتاری کامران بود. ادامه دارد. 💫💫💫💫💫💫 به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب.بازهم یک حس عجیب منوهدایتم میکرد به سمت مسجد محله ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت ودیدن طلبه ی جوون ودارو دسته اش برای مدتی منوازاین برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد. باکامران خداحافظی کردم ودرمقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم باخوشحالی قبول کرد ومنوتامترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی ومیدان همیشگی. کمی دیر رسیدم.اذان روگفته بودندو خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که درداخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.یک بدشانسی دیگه هم آوردم.روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دوتادختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اونشب خیلی میدون وخیابانهاش شلوغ بود.شایدبخاطراینکه پنج شنبه شب بود.کمی در خیابان مسجد قدم زدم تانیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش می نشستند.دلم آشوب بود.یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدرعصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.وقتی به این محل میرسیدم ازخودم متنفر میشدم. آرزومیکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا وآرامش بخش یک سخنران ازحیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ی اهمیت عفاف درقرآن و اسلام صحبت میکرد. پوزخندتلخی زدم وروبه آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی وتوضیح بدی چرالیاقت نشستن رواون نیمکت ونداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل وقیافه م؟!یابخاطر سواستفاده ازپسرهای دوروبرم؟ سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.اوحجاب را ازمنظر اخلاق بازگو میکرد.وازهمه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت واسم حضرت فاطمه روآورد.تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم روفرامیگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.ازشرم اسم خانوم اشکم روانه شد.به خودم که اومدم دیدم درست کنارحیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.که یک دفعه صدای محجوب وآسمانی ازپشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چراتشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من که حسابی جاخورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودرکمال ناباوری همون طلبه ی جوون دومقابل خودم دیدم!!
داروخانه معنوی
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾 📚 داستان‌عاشقانه‌واقعی #رمان #دومدافع ❤️ قسمت #دهم _همیشہ ترس از دست  دادنشو داشتم.
داستان‌عاشقانه‌واقعی _۵دیقہ بعد رامین رسید.. سوارماشین شدم بدون اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم به صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے وحرفاے مامان توگوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم کہ بامامان اونطورے حرف زدم واے کہ چقدربدشده بودم _باصداے بوق ماشین بہ خودم اومدم رامیـن و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بودخستگے رو توصورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این کہ دیشب نخوابیده بود دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامیـن وتو اون وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی ازچشمام سرازیر شد رامیـن نگام کرد چشماش پرازاشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک وتوچشمات اشکمو پاک کردم وگفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد وگفت بخاطر بیخوابے دیشبہ بیخوابے❓چرا❓_آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل ونشستیم سرشوگذاشت رو میز وهیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد توچشام و گفت:_اسماء نمیخواے حرف بزنے چرامیخوام خوب منتظرم رامیـن مامان مخالفت کرددیشب باهم بحثمون شد خیلے باهاش بدحرف زدم اونقدرے که... اونقدرے که چی اسماء❓ اونقدرے که فقط باسیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے_پوفے کرد وگفت مُردم ازنگرانے اماحال خرابش بخاطر چیزدیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم وازش نپرسم اون روز تاقبل ازتاریکے هواباهم بودیم همش بهم میگفت که همه چے درست میشہ وغصہ نخورم چندبار دیگہ هم بامامان حرف زدم اما هرباربدتر ازدفہ ے قبل بحثمون میشد و مامان باقاطعیت مخالفت میکرد _اون روز ها حالم بد بود دائم یاخواب بودم یا بیرون حال و حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغرشده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود درحدے که میشد پیش بینیش کرد رامیـن هم دست کمے ازمن نداشت ولے همچنان برتصمیمش اصرارمیکرد وحتے توشرایطے که داشتم باز ازم میخواست باخانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بودیہ روز رامیـن بهم زنگ زد وگفت بایدهمو ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکے که همیشہ میریم _تعجب کردم اولین دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رونمیکت نشستہ بود خیلے داغون بود... _رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیہ داده بود سلام کردم بدوݧ ایـݧ کہ سرشو برگردونہ یاحتے نگام کنہ خیلے سردو خشک جوابمودادحرف نمیزد_نمیفهمیدم دلیل رفتاراشو کلافہ شده بودم بلند شدم ک برم کیفموگرفت وگفت بشیـݧ بایدحرف بزنیم_با عصبانیت نشستم و گفتم: جدے❓❓خوب حرف بزݧ ایـݧ رفتارا یعنے چے اصلا معلومہ چتہ❓❓ قبلنا غیرتت اجازه نمیداد تنهابیام بیروݧ چیشده ک الاݧ.. _حرفمو قطع کرد و گفت اسماء بفهم دارے چے میگے وقتے از چیزے خبر ندارے حرف نزݧ اولیـݧ بار بود ک اینطورے باهام حرف میزد مـݧ ک چیز بدے نگفتہ بودم. ادامہ داد ببیـݧ اسماء ۱ساله باهمیم  چند ماه بعدازدوستیموݧ بحث ازدواجو پیش کشیدم وبادلیل ومنطق دلیلشو بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم گفتم جریانو و اما بہ تو چیزے نگفتم.از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هردفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقع اے ک تو بامامانت حرف زدے خانوادم منوصدا کردݧ وگفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے.... ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب بازبحثموݧ شد._بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانواده ے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام ـسختہ اما باید بگم.دیشب تاصب فکر کردم حق باخوانوادمہ خوانواده ے تومنو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم برنمیاد مخصوصا حالا کہ...گوشیش زنگ زنگ خوردهل شد وسریع قطعش کرد نزاشتم ادامہ بده ازجام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ و دست هامو بہ هم میزدم آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود باعصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید همو فراموش کنیم اصن ما بہ درد هم نمیخوریم از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درست تریـݧ تصمیم زندگیتم،بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده حالا❓❓اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاس آره معلومہ ک بیشترتولیاقت منوعشق پاکے بهت دارم وندارے فقط چطورے میخواے روزهایے ک باتو تباه کردم وبهم برگردونے❓ سکوت کرد.دوباره گوشیش زنگ خورد و قطع کرد _پوز خندے بهش زدم وگفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ ازجاش بلند شداومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش،گفتم برودیگہ نمیخوام چیزے بشنوم سرشوانداخت ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
‍ این داستان واقعی است #آخرین_بازدید #رمان #قسمت_دهم مردم هر کدام به گونه ای حرف میزدند،جراید و فضا
این داستان واقعی است باید دوباره کارم راشروع میکردم، اینجوری هم مشغول می شدم و غم صادق رو بهتر تحمل میکردم، کلیدها را برداشتم گوشی را به دست گرفتم و خواستم بروم که یکدفعه وارد اینستاگرام شدم من از این صفحات مجازی چیزی سرم نمی شد و نمی دانستم که کار با آن چجوریه همین که انگشتم به اینستاگرام خورد،صفحه کمپین صادق و کلیپ جنایت قتل صادق برایم باز شد،کلیپ مرگ صادق بود😳اولین بار بود میدیدمش😭فیلم جنایت را تا آن روز، از من مخفی کرده بودند. هیچ وقت تصور نمیکردن که من یکدفعه آن را ببینم، بافیلم سوختن صادق من دوباره گر گرفتم دیوانه شدم، به شوهرم زنگ زدم و هرچی فریاد وعصبانیت داشتم، سرش خالی کردم و گفتم: شما به من خیانت کردید، شما نامردین! باورتون ندارم! دروغگوها!چرا صادقم ساطور زدن و اتیش زدن و فیلم رو نشون من ندادین ! چرا نگفتین که پسرم توی آتیش منو صدا میکرده! لعنتیا اینا رو دیدین و دست روی دست گذاشتین که قاتلا مفت بخورن و بخوابن؟ گوشی را قطع کردم وپرت کردم یه گوشه! شوهرم نگرانم شده بود ونمیتونست محل کارش ترک کنه به خواهرم زنگ زده بود تا بیاد پیشم، ب خواهرم باوحشت اومد بغلم کنه،پسش زدم و گفتم دیگه به تو هم اعتمادی ندارم؟از جلو چشام بریدنامردا، چرا نگفتید که پسرم اینگونه بی رحمانه به قتل رسیده؟چرا فیلمونشونم ندادین؟چرا جنایتو دیدین و ساکتین! بی توجه به خواهرم زدم بیرون و سوار تاکسی شدم ومستقیم سمت دادگاه رفتم،خواهرم وحشتزده،به شوهرش و برادرم زنگ زده بود و گفته بود:سریع برید سمت دادگاه،فریبا بلایی سرخودش نیاره! با داد و هوار وارد شدم،قاتلا،بیرحما!مثلا کشور اسلامیه؟خون کشورم ریختن،پسرم رو زنده زنده سوزاندن!فیلمش دستتونه! جنایت رو دیدین و نشستین هیچ کاری نمیکنین😡چرا دادگاه پسرم شروع نمی‌شه؟ ظالما! مدارکو‌ دارین، چرا کاری نمی کنید ؟ به خدا الان خودمو اتیش میزنم! درین لحظه شوهرخواهرم و داداشمم رسیدند، ماموری امد تاجلومو بگیره. اما رییس دادگاه که با سروصدای من به سالن اومده بود گفت: مادر جان حق با شماست، من می دانم واقعاً حق با شماست! اروم باش! پرونده پیچیده تر از این حرف هاست و باید تمام زوایای آن بررسی بشه،بمن اعتماد کن مادر،به شما قول می دهم در کمتر از یک ماه در اول رمضان دادگاهیشون کنیم.ناچار بودم اعتماد کنم، وقتی به من قول داد و مرا آرام کرد با گریه و اشک از آنجا بیرون رفتیم و مستقیم به سمت آرامگاه ابدی صادقم رفتیم. آنجا باصدای بلند گریه کردم، با پسرم حرف زدم : پسرم! شرمندتم ! به چشمات قسم، که نمی‌دانستم چگونه تورا کشتند،شرمنده‌ام فیلم تو را ندیده بودم صادق!شرمنده ام پسرم! من امروز فهمیدم تو چه دردی کشیدی!امروز فهمیدم تومادرت راصدامی زدی وگردنم بشکنه که نبودم بیام بگم جان مادر! خانوادمم دروغ گفتن بهم پسرم! صدام زدی و ناله کردی و گفتی ای مادر!دردت هزار برابر بیفته به جونم،شرمندم که نیومدم سمتت! آنقدرروی قبرش گریه کردم که همانجاخوابم برد، شایدهم ازهوش رفتم وقتی به هوش امدم در خانه بودیم زخم دلم بسیار عمیق تر از قبل،دوباره باز شد .از آن روز به بعد با کسی حرف نمی زدم و از همه دوری میکردم .فقط اشک می ریختم. دادگاه برگزار شد .ما و وکیلمان، آقای محمدی یک طرف متهمان و خانواده‌هایشان طرفی دیگر! به محض ورود قاتلان، داد زدم !فریاد زدم! فحش دادم! گفتم :نامردها،بی شرفا، چطور توانستید نمک بخورید نمکدون بشکنید؟ مامور، خواست جلویم را بگیرد اما رئیس دادگاه گفت: مشکلی نیست حال این مادر را درک می کنم، بزارین فریادهاشو بزنه و اروم شه،حق داره بنده خدا! برلبان دانیال لبخندی موذیانه نقش بسته بود که مرا بیشتر عصبی می کرد! کمال،سید دانیال و جهانگیری هم نگاهش میکردند! اصلاً صدای کسی را نمی شنیدم، تمام حواسم به قاتلها بود !با نگاهم تمام خشمم را بروز میدادم! وکیل ما دمش گرم بسیار خوب و محکم،شروع به دفاع کرد .در آنجا بحث انگیزه ناموسی مطرح شد و گفتند با اظهارات خانم x سخنان دانیال توهم و بی اساس تشخیص داده شده است و انگیزه ناموسی پرونده منتفیست! سید دانیال زین العابدین، با مظلوم نمایی و صحبتهای بی اساس خواست دادگاه راباخود همرا کند و ادعای بی گناهی کرد و اظهار داشت که دانیال دیوانی آذر گولم زده و خبر از هدف شومش نداشتیم که با دفاع کوبنده آقای محمدی،صحبتهایش بی اساس تشخیص داده شد. حتی با دستبردن در شناسنامه اش و کم کردن سنش،قصد فریب دادگاه را داشت، که این حقه هم کار ساز نشد و با درایت دادگاه حقه ش برملا شد و راه به جایی نبرد،اما با توجه به رفتارهای دانیال در فیلم و علامت تتوی شیطان پرستی روی دستش،و اظهارات قاتلان مسیر پرونده کلا تغییر کرد ادامه دارد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #رمان داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دهم✍غیرقابل اعتماد 🌹پدرم خیل
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 📖 ✍تقصیر کسی نیست 🌷پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن … مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم … 🌷اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود … اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد … 🌷اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن … 🌷کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم … 🌷اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی … ✍ادامه دارد‌...... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌