eitaa logo
داروخانه معنوی
6.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
128 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهــــٰـانِ خـَــــستہ بہ خُـــــود گـــُــفت: ۔۔۔۔ آه! کـــــو خــُـــورشیـــ☀️ــد؟! ↲↲درِ شِکـــــستہ؛ ⇠چنـــــین ضَـــــجہ کــــَـرد: ╰─┈➤ ◇◇«یــٰـــا زهـــــــرٰا ۜ » «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J14.mp3
7.84M
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش (بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع ألحّق وألحّق مَع ألعلّے أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿فـــٰــاطمہ ۜ ‌𑁍⇉﴾ ؛ ⇠⇠رَفـــــت،↡↡ ↶ولےدَرعــَـــوضش‌ثـــٰــابت‌کــــَـرد↷ ⇇پـــٰــانهـــٰــادن‌‌‌بہ رهِ‌ عِشـــــق، ◇◇جِگـــــر‌ مےخـــــوٰاهـــــد . .✿⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قَـــــدر؎بَغلـــــم‌کـُــــن ؛ ⇇بَغـــــلت‌ ↶رٰاحـــــت‌ِدُنیــــٰـاســـــت... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
جاتون خالی تو حرم امام رضا جانمون چند دقیقه ایی شاهد بارش برف بودیم فیلمش را گرفتم ولی نت داخل حرم ضعیفه لود نمیشه
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم 🌸من با اینکه خیلی خسته بودم
" "بر اساس قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش سوم 🌸ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار ونیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن …. من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم …. ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم راست بگو …. خندیدم گفتم : حتما …. گفت : نه می دونم تو راست گویی منظورم اینه که طفره نرو چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟ گفتم بدون طفره برای این که به من مربوط نیست چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن ….. پرسید تو موافقی ؟ گفتم راستشو بگم نه ولی به خواست من که نیست چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ولی به شرف تورج اعتماد دارم می دونم که اگر این کار و بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم تو این طور فکر نمی کنی ؟ گفت خوب چرا ….ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه گفتم : اگر به من بگه و نشه کوچیک میشه پس همینطوری بمونه بهتره …… 🌸ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم …. کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپز خونه تا من شام رو آماده کنم به کمک مرضیه میز رو چیدم ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد …… خیلی زود تر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن …… ما به استقبالشون رفتیم سلام کردم عمو به جای جواب سلام گفت : چایی داریم بابا گلوم از دست این پسره خشک شده …. گفتم آره عمو شما بشین من الان براتون میارم 🌸عمه شما هم می خوری ؟ گفت: وای آره .. فکر می کنی مال من خشک نشده من که خونم خشک شد … تورج هیچی نگفت …سرشو انداخت پایین و رفت بالا عمو گفت کجا میری وایستا حرف بزنیم … تورج همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت : نماز نخوندم الان برمی گردم …… ادامه_دارد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2