□جهــــٰـانِ خـَــــستہ بہ خُـــــود گـــُــفت:
۔۔۔۔ آه! کـــــو خــُـــورشیـــ☀️ــد؟!
↲↲درِ شِکـــــستہ؛
⇠چنـــــین ضَـــــجہ کــــَـرد:
╰─┈➤
◇◇«یــٰـــا زهـــــــرٰا ۜ »
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه #حضرت_زهرا
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ترجمه وشرح مختصرخطبه فدک ☝بخش #سیزدهم(بسیارشنیدنی) نذرسلامتی وظهورامام زمان عج صلوات لطفا🌿 علّے مَع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
014-Shokuhe-Yas-www.Ziaossalehin.ir-J14.mp3
7.84M
﴿فـــٰــاطمہ ۜ 𑁍⇉﴾ ؛
⇠⇠رَفـــــت،↡↡
↶ولےدَرعــَـــوضشثـــٰــابتکــــَـرد↷
⇇پـــٰــانهـــٰــادنبہ رهِ عِشـــــق،
◇◇جِگـــــر مےخـــــوٰاهـــــد . .✿⇉
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
⇠قَـــــدر؎بَغلـــــمکـُــــن ؛
⇇بَغـــــلت
↶رٰاحـــــتِدُنیــــٰـاســـــت...↷
#امام_حسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
جاتون خالی تو حرم امام رضا جانمون چند دقیقه ایی شاهد بارش برف بودیم
فیلمش را گرفتم ولی نت داخل حرم ضعیفه لود نمیشه
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم 🌸من با اینکه خیلی خسته بودم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش دوم 🌸من با اینکه خیلی خسته بودم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی
قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش قرار داشتن ولی اونا چهار ونیم راه افتادن که زودتر برن تا بتونن گل و شیرینی هم بخرن ….
من و ایرج رفتیم بالا تا تو اتاق خودمون تلویزیون تماشا کنیم ….
ایرج از من پرسید : رویا یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ….
خندیدم گفتم : حتما ….
گفت : نه می دونم تو راست گویی منظورم اینه که طفره نرو چرا تو با مینا حرف نمی زنی ؟ گفتم بدون طفره برای این که به من مربوط نیست چرا که نه به تورج اعتماد دارم نه به اینکه عمه و علیرضا خان قبول کنن …..
پرسید تو موافقی ؟ گفتم راستشو بگم نه ولی به خواست من که نیست چون می دونم عمه نمی خواد ، پس مینا اذیت میشه ولی به شرف تورج اعتماد دارم می دونم که اگر این کار و بکنه پاش وایمیسته … اینه که بهتره من دخالت نکنم تو این طور فکر نمی کنی ؟ گفت خوب چرا ….ولی دلم می خواست بدونم مینا چی فکر می کنه گفتم : اگر به من بگه و نشه کوچیک میشه پس همینطوری بمونه بهتره ……
🌸ایرج دستمو کشید و منو نشوند روی پاش و گفت : ببین چه زن عاقلی دارم ….
کمی بعد منو ایرج رفتیم تو آشپز خونه تا من شام رو آماده کنم به کمک مرضیه میز رو چیدم ایرج هم همش دور و ور ما می پلکید و به غذا نوک می زد ……
خیلی زود تر از اونی که فکر می کردیم عمه اینا برگشتن ……
ما به استقبالشون رفتیم سلام کردم عمو به جای جواب سلام گفت : چایی داریم بابا گلوم از دست این پسره خشک شده ….
گفتم آره عمو شما بشین من الان براتون میارم
🌸عمه شما هم می خوری ؟ گفت: وای آره .. فکر می کنی مال من خشک نشده من که خونم خشک شد …
تورج هیچی نگفت …سرشو انداخت پایین و رفت بالا عمو گفت کجا میری وایستا حرف بزنیم …
تورج همین طور که از پله ها میرفت بالا گفت : نماز نخوندم الان برمی گردم ……
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2