#جهت_پسردار_شدن
🌸✨ اگر《حمـــد》و
《معوذتین⇜ ناس و فلق》
را با تربت مقدسه بنویسند
وزن و مرد از آن آب بخورند
زن #پسر آبستن شود✨
📚 گنجهای معنوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ماجرای خواب عجیب یکی از علما و دیدار او با امام زمان (عج الله تعالی فرجه) ✋نشر دهیم #تشرفات #امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_14095334360.mp3
5.02M
#داستان_های_مهدوی
#تشرفات
▫️کاش که ای یار فدایت شویم
همسفر کرب و بلایت شویم
داستان #تشرف یکی از مسافران کربلا به محضر امام عصر علیه السلام و عنایت عجیب حضرت به زوّار حسینی.
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#سلام_امام_زمانم❣
"-آقٰــــآ؎مَـــــن⇇𔘓"
۔↶«نآمتـــــان ؏َــجیب أســـت..»↷
۔ تٰابہزبـــــآن مےآورمَشآرٰام مےشَـــــوم۔۔۔
⇇﴿صُبحتـــــآن بِخیر دِلبـَــــر جآنم۔۔﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
_«سٰـــــاکن دیٰـــــآرِحُجْـــــبُ وَحیٰـــــآ۔۔𑁍 »
⇇چِہ ؏ـــارفٰانِہ بِہ میـــــدٰآن آمـــــدِه ا؎۔۔!
◇پـــــوشِشِ دیـــــنےتــُـــو۔۔⇩⇩⇩
↶دِلِ پٰاکـــــانِ روزگٰـــــاررٰا بِہ؛
❍↲شـــــوق آورده أســـــت❀↷
چـــــرٰا کہ این پـــــوشِش أز
⇇" زِره جَـــــنگاورٰانِ" میـــــدٰانِ رَزم،
بَـــــسے وٰالٰاتَـــــرأســـــت۔۔۔
□_کہ آن زِرِه میـــــدٰانِ،
⇇﴿ جَهـــــآداَصـــــغر𔘓﴾أســـــت وَ
"حِجٰـــــآبِ" تـــــو۔۔
زِرِہ میـــــدٰانِ ﴿جَهٰـــــادِ أکبَـــــر۔۔☫⇉﴾.
#حجاب
#چادرانه
#ریحانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
دَر مکـــــتب↡↡
⇇« حُسیـــــنﷺ و زینـــــبۜ »،
⇠عــــٰـاشق شَهــــٰـادت مےشَـــــویم و
⇠⇠ جـــُــز زیبـــْــایے نِمےبینیـــــم…
✿﴿سیــّـــد حســـــن نَصـــــرُالله﴾✿
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#نماز📿 ▫️قسمت (دوم) ▫️تعقیبات ✍هدف حرف زدن وایجاد ارتباط با خداست #استاد حاجیه خانم رستمی فر «د
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز__۳_1.mp3
20.5M
-مےگـــُــفت..↡↡
⇇تمـــٰــام شیعیــٰـــآن
⇠ بہ مَنـــــزله؎ اُولادِ
﴿فـــــٰاطمہ عَلیهـــــاالسّـــــلٰام𔘓⇉﴾ هَستــَـــند،
□وَلے خـُــــدٰا مےدٰانـــــد کِہ،
چہ کٰارهـــٰــایے مےکــُـــنیم...
↶کہ شــــٰـایــَـــد سَبـــــب شَـــــود،
◇آن حَضـــــرت أز مــٰـــا و کار مــٰـــا ؛
۔۔۔۔نــــٰـاراضے شَـــــود!↷
✿«-آیـــّــتاللهبهجـــَــت»✿
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#فاطمیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۸ فراز آخر 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۸🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ارزش و ویژگی های قرآن سپس قرآن را بر او نازل فرمود. نوری اس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
خطبه ۱۹۸ فراز آخر 🎇🎇🎇#خطبه۱۹۸🎇🎇🎇🎇🎇 ✨ارزش و ویژگی های قرآن سپس قرآن را بر او نازل فرمود. نوری اس
خطبه ۱۹۹
فراز ۱
در سفارش به ياران خود
🎇🎇🎇#خطبه۱۹۹🎇🎇🎇🎇🎇
✨ره آورد نماز
مردم! نماز را برعهده گيريد، و آن راحفظ كنيد، زياد نماز بخوانيد، و با نماز خود را به خدا نزديك كنيد، (نماز فريضه واجبي است كه در وقتهاي خاص بر مومنان واجب گرديده است)، آيا به پاسخ دوزخيان گوش فرانمي دهيد، آن هنگام كه از آنها پرسيدند: چه چيز شما را به دوزخ كشانده است؟ گفتند: (ما از نمازگزاران نبوديم.) همانا نماز! گناهان را چونان برگهاي پاييز فرو مي ريزد، و غل و زنجير گناهان را از گردنها مي گشايد، پيامبر اسلام (ص) نماز را به چشمه آب گرمي كه بر در سراي مردي جريان داشته باشد، تشبيه كرد، اگر روزي پنج بار خود را در آن شستشو دهد، هرگز چرك و آلودگي در بدن او نماند. همانا كساني از مومنان حق نماز را شناختند كه زيور دنيا از نماز بازشان ندارد، و روشنايي چشمشان يعني اموال و فرزندان مانع نمازشان نشود. خداي سبحان مي فرمايد: (مرداني هستند كه تجارت و خريد و فروش، آنان را از ياد خدا، و برپا داشتن نماز، و پرداخت زكات باز نمي دارد) رسول خدا (ص) پس از بشارت به بهشت، خود را در نماز خواندن به زحمت مي انداخت، زيرا خداوند به او فرمود: (خانواده خويش را به نماز فرمان ده و بر انجام آن شكيبا باش.) پس پيامبر (ص)
پي در پي خانواده خود را به نماز فرمان مي داد، و خود نيز در انجام نماز شكيبا بود.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
﴿مَـــرحوم اسمــــٰـاعیل دولٰابے(ره)✿⇉﴾:
⇇خُـــــدا یک¹ مـــــو؎ ِسَـــــر مُـــــؤمـــــن رٰا ؛
⇠⇠بہ کُل عــٰـــالـَــــم نمےفُروشَـــــد...
↶صـــٰــاحب مــــٰـال قِیمـــــت مــٰـــال رٰا مےدٰانـــــد↷
□شُمــٰـــا قِیـــــمت خُودتـــــٰان رٰا نمےدٰانیـــــد؛
لـــــذٰا گاهے اُوقـــــٰات ↡↡
⇇خودتـــٰــان رٰا أرزٰان مےفُـــــروشیـــــد..
#تلنگرانه
#کلام_بزرگان
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و پنجم✍ بخش دوم 🍓تورج گفت : والله بالله من هیچ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس #داستان_واقعی قسمت_چهل و پنجم✍ بخش دوم 🍓تورج گفت : والله بالله من هیچ
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان_واقعی
قسمت_چهل و پنجم ✍ بخش سوم
🍓باور کن رویا خیلی دوستت دارم که می توونم به خاطر تو اینو تحمل کنم …. کاش حرفشو بهم
می زد ولی همش به شوخی برگزار می کنه …… حالا بگو من چطوری تو رو بزارم و برم ؟ من وقتی صبح ها میرم سر کار ، تا وقتی بر می گردم چشمم به ساعته که کی تو رو می بینم باور کن دلم تنگ میشه بی قرار میشم ، وقتی تو رو می بینم دلم می خواد بغلت کنم و یک ساعت از جام تکون نخورم …. حالا باید این مدت دوری تو رو تحمل کنم ….
گفتم : ایرج هیچی نگو که دلم خیلی تنگه ، تو میری و این منم که باید چشم براهت بمونم اگر بیشتر طول بکشه چیکار کنم نکنه دیر بیای ؟ .. نکنه … اصلا نیای ؟ …..
🍓دستشو انداخت گردن من و سرشو گذاشت کنار سرم و گفت : مگه طاقت میارم ؟ چی داری میگی ؟ این حرفو نزدن با خودتم همچین فکری نکن من هر روز باهات حرف می زنم هر طور شده بهت تلفن می کنم ….
بعد دستمو گرفت تو دستش و فشار داد قلبم براش می زد دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش و تا ابد بمونم ولی خجالت می کشیدم …..
راه افتاد … و گفت من فردا میام دانشگاه دنبالت یک دور می زنیم و بعد میریم خونه … و تا موقع پرواز می خوام پیشم باشی …. گفتم من فرودگاه نمیام نمیتونم ببینم داری ازم دور میشی ….
گفت : اگر نیای من نمی تونم برم می خوام تا آخرین لحظه ببینمت خواهش می کنم بیا تو رو خدا بیا …..
ساکت شدم نمی خواستم اون بفهمه بغض کردم ….
اون همین طور تو خیابون ها دور می زد …و با هم حرف می زدیم …
🍓وقتی رسیدیم خونه همه خواب بودن و من با سرعت رفتم تو اتاقم کمی بعد هم ایرج اومد بالا یک ضربه ی خیلی کوچیک زد به در …. لای درو باز کردم و آهسته گفتم چیکار داری ؟ برو بخواب….
گفت: نمی دونم شاید بهت گفته باشم…ولی یادم نیست … می خواستم بگم عاشقتم خیلی دوستت دارم … گفته بودم ؟
گفتم من که یادم نیست ولی خوب شد گفتی ؛؛ گفت میشه یک کم از موهات رو بدی با خودم ببرم ؟ گفتم این لوس بازی ها رو از کجا یاد گرفتی ؟ من باید تو قلبت باشم برو بخواب که فردا خیلی کار داری شب بخیر …..
🍓اونشب من با ترس از دست دادن ایرج تا صبح نخوابیدم علیرضا خان حرفی نمی زد ولی من از کاراش می فهمیدم که دلش نمی خواست من با ایرج ازدواج کنم شاید هم واقعا به خاطر تورج بود و شاید هم چون من دختر برادر عمه بودم راضی نبود … به هر حال اینا فکرایی بود که من می کردم و خودمو با اونا آزار می دادم …
روز شنبه بود و دکتر جمالی با ما درس داشت اون روز دیدم که یک جور دیگه به من نگاه می کنه و هر وقت نگاهش به من میفته لبخند
می زنه …… خیلی خوشم نمیومد ولی چون اون دکتر حمیرا بود عکس العملی نشون ندادم …ولی اون روز از درسی که خیلی دوست داشتم چیزی نفهمیدم …
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان_واقعی قسمت_چهل و پنجم ✍ بخش سوم 🍓باور کن رویا خیلی دوستت دارم
#رمان "
#رویای_من "بر اساس داستان_واقعی
قسمت_چهل و پنجم✍ بخش چهارم
🍓ایرج منتظرم بود با عجله خودمو بهش رسوندم .. کنار ماشین وایستاده بود گفتم سوار شو سرده … و خودم نشستم تو ماشین فورا دستمو گرفت منم دلم می خواست هر چی بیشتر بهش نزدیک بشم …. حسش کنم تا وقتی ازش دور میشم گرمای بدنش رو تو وجودم نگه دارمم …..
با یک ذوق بچه گونه به من گفت : ببین روی صندلی عقب چی برات گذاشتم …. یک جعبه اونجا بود برداشتم و بازش کردم یک دوربین عکاسی لوبیتل بود ، من همچین چیزی رو ندیده بودم ….. که یک دوربین می تونه عکس رو همون جا چاپ کنه و بیرون بده خیلی هیجان انگیز بود …
🍓گفتم : چرا این کارو کردی دستت درد نکنه من خیلی خوشحال شدم
گفت : می خوام اول خودم ازش استفاده کنم الان میرم جایی که چند تا عکس ازت بگیرم با خودم ببرم و توام در نبودن من هر روز از کارایی که می کنی عکس بنداز و وقتی من اومدم بهم نشون بده… انشالله با همین دوربین از بچه هامون هم عکس می گیریم …..
کمی بعد ما تو بلوار الیزابت بودیم اونجا خیلی خلوت و قشنگ بود ….
پیاده شدیم و اون از من و من از اون عکس انداختیم که همون جا عکس از توی دوربین اومد بیرون …………
🍓خیلی برام جالب بود و این بهترین چیزی بود که اون می تونست دم رفتن به من بده و من هیچی براش نگرفته بودم …….
وقتی رسیدم خونه رفتم تو اتاقم و یکراست چمدونم رو بیرون کشیدم و یک ساعت جیبی کوچک که یادگار بابام بود در آوردم و کمی از موهام رو قیچی کردم و گذاشتم توش تا در یک موقعیت بهش بدم ….
عمه شام رو زودتر داد تا برن فرودگاه ….
من قصد نداشتم برم چون می ترسیدم علیرضاخان چیزی بگه که باعث ناراحتی بشه ….
ایرج داشت تو اتاقش حاضر می شد حمیرا اومد و ازم پرسید تو مگه نمیای ؟
گفتم نه ….
🍓گفت : بلند شو زود باش خودتو لوس نکن تو باید بیای زود باش ، گفتم تو رو خدا اصرار نکن نمی تونم بیام ………
با بی حوصلگی گفت : ای بابا خودت می دونی … و رفت پایین ..
ایرج داشت حاضر می شد وایستاده بودم تا ببینمش و باهاش خداحافظی کنم چمدون به دست اومد …
تا چشمم بهش افتاد اشکم سرازیر شد رفتم جلو و فورا ساعت رو کردم تو دستش و گفتم این پیشت باشه تا برگردی ساعت بابامه برام خیلی عزیزه …. بهم نگاه کرد و درِ ساعت رو باز کرد …
گفت تو که گفتی لوس بازیه …من این لوس بازی رو روزی صد بار بو می کنم …عمه صدا کرد ایرج دیر میشه کجایی زود باش ….
🍓گفت بدو حاضر شو که بدون تو نمیرم ….گفتم نه من نمیام الان خداحافظی می کنیم یک مرتبه منو گرفت تو بغلش و صورتم رو بوسید و کنار گوشم گفت اگر نیای برمی گردم تو اتاقم …. صدای عمه اومد که داد زد رویا تو کجایی زود باش دیگه ….
تو دلم گفتم علیرضاخان هر چی می خواد بگه؛؛ بگه من میرم می خوام تا ثانیه ی آخر پیش ایرج باشم …… سریع آماده شدم و با اونا رفتم ……
و بالاخره ایرج آخرین نگاه عاشقانه رو به من انداخت و رفت که سوار هواپیما بشه …اون که دور می شد احساس می کردم برای آخرین بار اونو می ببینم دلم داشت می ترکید بدون اختیار اشکهام ریخت.
ناهید_گلکار
ادامه_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌓
♨️ارزش دعا هنگام سحر
💠 از امام باقر علیهالسلام روایت شده است:
خداى عزوجل از میان بندگان مؤمنش آن بندۀ بسیار دعاکننده را دوست دارد؛ پس بر شما باد دعا از هنگام سحر تا طلوع آفتاب
زیرا این فاصله، هنگامى است که درهاى آسمان در آن باز شده، و روزیها در آن تقسیم میشود، و حاجتهاى بزرگ برآورده میگردد.
📚 بهجتالدعاء، ص۴۴
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2