#زندگینامه_حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام
حضرت علی اکبر علیه السلام
علی بن حسین بن علی بن ابیطالب (۳۳-۶۱ق)، مشهور به علیاکبر فرزند امام سوم شیعیان. او را نخستین شهید از بنیهاشم در روز عاشورا و شبیهترین مردم به پیامبر اسلامدانستهاند.
معرفی
علی اکبر در ۱۱ شعبان سال ۳۳ق در مدینه به دنیا آمد. پدرش امام حسین(ع) و مادرش لیلی بنت ابی مره نام دارد.[۱] گزارشهای تاریخی، لقب وی را اکبر و کنیهاش را ابوالحسن نگاشتهاند.[۲] اما شیخ مفید لقبش را اصغر گفته است.[۳]
در مورد برخی از جنبههای زندگی علی اکبر، اختلافاتی وجود دارد. برخی از نسبشناسان و تاریخدانان، او را بزرگترین فرزند امام حسین(ع) گزارش کرده[۴] و برخی دیگر وی را کوچکتر از امام سجاد(ع) دانستهاند.[۵] همچنین در مورد ازدواج و فرزندان وی نیز اختلاف وجود دارد. برخی با استناد به عبارتی از زیارتنامه وی، او را صاحب همسر و فرزند میدانند.[۶] شیخ کلینی در فروع کافی حدیثی از امام رضا(ع) نقل کرده که حکایت از ازدواج حضرت علی اکبر(ع) با یک کنیز و داشتن فرزندی به نام حسن دارد. در مقابل گروهی ازعلمای انساب و محققان تصریح کردهاند که از وی فرزندی نمانده و نسل امام حسین(ع) تنها از طریق امام سجاد(ع) ادامه پیدا کرده است.[۷]
علی اکبر در ۱۰ محرم سال ۶۱ قمری در واقعه عاشورا به همراه پدر و بسیاری از بنی هاشم به شهادت رسید[۸] و در کنار امام حسین(ع) در کربلا به خاک سپرده شد.
سیمای ظاهری علی اکبر
بر اساس کتاب فُرسانُ الهیجاء، چهره علی اکبر با ابهت بود و چون ماه تابان میدرخشید. به زیبایی و پاکیزگی آراسته بود. چهار شانه و میانه قامت بود. رنگی روشن و به سرخی آمیخته و چشمانی سیاه و گشاده با مژههایی پرمو داشت، اندامش متناسب و معتدل و سینه و شانهاش پهن بود.[۹]
امام حسین(ع) او را شبیهترین مردم در خلقت و آفرینش، اخلاق و صفات روحی، گفتار و آداب اجتماعی به رسول خدا(ص) معرفی میکرد.[۱۰]
ویژگیها، فضایل و مناقب
علی اکبر به عنوان یک محدث شناخته میشد[۱۱] و امام حسین(ع)، وی را یادآور رسول خدا (صلی الله علیه و آله) میدانست.[۱۲] وی در عاشورا همراه پدرش بود و آمادگی خود را برای کشته شدن در کنار او اعلام کرد و به امام حسین (ع) گفت: ای پدر! در هنگامی که بر حق استوار باشیم از مرگ ابائی ندارم. امام(ع) هم در حق وی دعای خیر فرمود: خداوند بهترین اجر و پاداش فرزندی را از جانب پدر به فرزند خویش به تو عنایت فرماید.[۱۳]
در روز عاشورا وقتی به او پیشنهاد شد که به یزید بپیوندد این پیشنهاد را رد کرد و گفت: « اِنَّ قَرابَهَ رَسولِ اللهِ اَحَقُّ اَنْ تُرعیٰ (ترجمه: رعایت خویشاوندی رسول خدا به حقیقت نزدیکتر است.)[۱۴] و سرانجام اولین شهید از بنیهاشم بود.[۱۵]
فضایل علی اکبر آنقدر قابل توجه بود که حتی معاویه وی را به دلیل ویژگیهایش شایسته خلافت میدانست.[۱۶]
@Manavi_2
#اوصاف_حضرت_علی_اکبرعلیه_السلام 🌸
#ماه_شعبان
على اكبر عليه السلام در شكل و شمايل و خلق و خو، شبيه ترين مردم به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و منش و رفتارش، اخلاق پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را در خاطره ها زنده مى كرد و هرگاه اهل بيت عليهم السلام مشتاق ديدار جدشان رسول اللَّه (صلى الله عليه و آله و سلم) مى شدند، به چهره او مى نگريستند.
در روایتی به نقل از شیخ جعفر شوشتری در كتاب خصائص الحسینیه آمده است: در روز عاشورا اباعبدالله الحسین هنگامی كه علی اكبر را به میدان می فرستاد، به لشگر خطاب كرد و فرمود:" یا قوم، هولاءِ قد برز علیهم غلام، اَشبهُ الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسول الله....... " ای قوم، شما شاهد باشید، پسری را به میدان می فرستم، كه شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) است بدانید هر زمان ما دلمان برای رسول الله(ص) تنگ می شد نگاه به وجه این پسر می كردیم.
شایستگی برای خلافت از نظر معاویه
معاويه ، او را شايسته ترين فرد براى خلافت مى دانست و او را چنين توصيف كرد : شايسته ترين فرد براى اين كار (خلافت) ، على بن الحسين بن على عليهماالسلام است . جدّش پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است و دليرى بنى هاشم ، سخاوت بنى اميّه و فخر ثقيف را دارد . البتّه اين سخن معاويه ، در واقع ، يك موضعگيرى سياسى ، به منظور نفى خلافت از خاندان رسالت است ، نه اين كه واقعا او خلافت را حقّ على اكبر مى دانسته است .
حضرت علی اکبر (علیه السلام) در کربلا
همين طور ، مشهور است كه : على اكبر ، اوّلين شهيد اهل بيت بوده و طبرى و ابو الفرج ، به اين مطلب ، تصريح كرده اند و در «زيارت ناحيه مقدسه» هم آمده است
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#روز_جوان
#مولودی
🌸 یاعلی اکبر امام حسین(علیهم السلام)
💗از نسل حیـدری
🌸و دلاورتـر از تو نیست
💗یعنی پس از علی (علیه السلام)
🌸علی اکبـرتر از تو نیست
💗منطق قبول داشت که
🌸با خلق و خوی تـو
💗شخصی میـان خلق
🌸پیغمبرتر از تو نیست
🌸 میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام مبارک💐
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#روز_جوان
این عکس معروف را عکاسی به نام پاولوسکی گرفته است؛ در آستانه بهار ۱۳۶۴ خورشیدی
آن روز استخبارات عراق ، خبرنگاران را به منطقه عملیاتی جنوب بصره برده بود و این عکس، معروف ترین یادگار آن روز شد: شهید جوانی از ایران، آرمیده در میان گل های بهار ... تا شاید یادمان باشد تکرار آرام و دلنواز این روزها را، مدیون شهیدان وطن هستیم.
@Manavi_2
4_5847993982373595649.mp3
6.08M
🍃خدمتکاری که اشک امام حسین علیهالسلام را درآورد...
📚 مستدرك الوسائل ج7، ص 193.
👈امام زمانمون رو یادمون نره ....
🌹 تعجیل در فرج و سلامتی امام مهدی عج صلوات 🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@Manavi_2
2515507948968.mp3
11.84M
سخنراییی استاد شجاعی 👌👌
برطرف کردن مواقع ظهور
#مطالبه_گری
@Manavi_2
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
¡°•💐
اۍ شهزاده علی اکبر✨🌿
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
@Manavi_2
@Manavi_3
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوششم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
سلام نمازش را داد و به سجده رفت. بوی گلاب سجاده اش، احساس خوبی به او داد. نفس عمیقی کشید.
آنقدر از حرف های نازنین عصبی شده بود؛ که دیگر به مسجد نرفت. حرف های نازنین را باور نداشت. او آنقدر به شهاب اعتماد داشت و اورا باور داشت، که حرف های نازنین نتوانست حتی ذره ای شک، در دلش ایجاد کند. ولی
چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود، دلیل نازی برای گفتن این حرف ها بود.
ــ مهیا مادر؛ بیا شام بخور...
با صدای مادرش، سریع بوسه ای به مهر زد و سجاده اش را جمع کرد.
به آشپزخانه رفت و روی صندلی نشست.
ــ به به... چه بویی... چه غذایی...
مهلا خانم، کاسه ی سالاد را روی میز گذاشت و کنار احمد آقا نشست.
ــ نوش جان مادر!
احمد آقا بشقاب مهیا را برداشت و برایش برنج گذاشت و به سمتش گرفت.
ــ شهاب زنگ نزد مهیا جان؟!
مهیا بشقاب را گرفت و ناراحت گفت:
ــ ممنون. نه زنگ نزد. تو ماموریت نمیتونه زنگ بزنه.
احمدآقا سری تکان داد. مهیا دیگر اشتهایی نداشت و تا آخر فقط با غذایش باز می کرد.
ــ خیلی ممنون مامان!
ــ تو که چیزی نخوردی دخترم!!
ـ سیرم مامان با مریم تو پایگاه کلی خوراکی خوردیم.
ــ مادر اینقدر چیپس و پفک نخورید. معده هاتونو داغون میکنین...
مهیا، در جمع کردن سفره به مهلا خانم کمک کرد. بعد از خوردن چایی به اتاقش رفت. وسایل طراحی اش را روی
میز تحریرش گذاشت. نگاهش به پنجره افتاد. یاد حساسیت شهاب، نسبت به پنجره اتاقش افتاد. پرده را کشید و
روی صندلیش نشست و مشغول طراحی شد. بعد از چند دقیقه در اتاقش زده شد.
ــ بفرما تو...
ــ مهیا باباجان نمی خوابی؟!
ــ نه هنوز کار دارم.
ــ باشه باباجان. شبت خوش!
ــ شبت خوش بابا!
مهیا آنقدر غرق طراحی شده بود؛ که متوجه گذشت زمان نشد. با احساس درد در گردنش دستی به آن کشید.
نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد. اشک در چشمانش جمع شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش
برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو...
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت
نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد
شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است.
مهیا را در آغوش کشید.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند. مهیا سرش را به بازوی شهاب تکیه داد.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
شهاب بوسه ای روی موهای مهیا کاشت.
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!
مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...^_^
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعلا نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی نمیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
بوس
شبت خوش!
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
ادامه دارد....
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهفتم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
موبایلش زنگ خورد.
ــ اومدم شهاب! یه لحظه صبر کن...
ــ عزیز من، نیم ساعت پیش هم همین رو بهم گفتی خب...
مهیا خندید.
ــ نه... به خدا اومدم دیگه.
کیفش را برداشت.
ــ مامان من رفتم.
مهلا خانم، سبد به دست به طرفش آمد.
ــ به سلامت مامان جان! خوش بگذره...
ــ خداحافظ بابا!
ــ بسلامت باباجان! به شهاب سلام برسون.
ــ سلامت باشید.
امروز، طبق قولی که شهاب به او داده بود؛ باید بیرون می رفتند. در را باز کرد. شهاب را دید، که در ماشین کلافه به
ساعتش نگاه می کرد.
به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سوار شد.
ــ سلام!
ـ علیک سلام! خسته نباشید. یه ساعت دیگه تشریف می آوردید...
مهیا، سبد را جلوی پاهایش گذاشت.
ــ خب چیکار کنم دیگه... روسریم درست نمیشد.
شهاب دنده را عوض کرد.
ــ نمیدونم شما دخترا، غیر از این بهونه چیز دیگه ای ندارید؟!؟
مهیا با اخم به سمت شهاب برگشت.
ــ ما دخترا؟؟ وایسا ببینم تو از کجا میدونی این بهونه ی ماست؟! مگه کی بهت گفته؟! هان؟!
ــ خب تو بهم گفتی... زن سابقم هم میگفت. میدونی چند بار هم نامزد کردم؛ که بعدبهم خورد. اونا هم این بهونه رو
میگفتن...
مهیا، مشت محکمی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی شهاب!
شهاب بلند خندید.
ــ خب عزیز دلم! مثال غیر از تو، مریم دیگه! قراره تا کی من این بهونه رو بشنوم!
مهیا چشم غره ای برای شهاب رفت.
ــ اگه بفهمم، زنی غیر از من، تو زندگیت هست؛ هم تورو هم اونو میکشم.
ــ خب راستش هست.
مهیا با صدای بلندی گفت:
ــ شهاب!!
ــ خب عزیز دلم! مامانم و مریم چه کارند پس تو زندگیم؟!
ــ شهاب خیلی داری حرصم میدی ها!
شهاب دست مهیا را گرفت و روی دنده گذاشت.
ــ حرص می خوری با مزه میشی!
مهیا، به علامت قهر رویش را به سمت مخالف برد.
شهاب ماشین را روبه روی رستوران نگه داشت.
ــ خانومی پیاده شو شام بخوریم. دارم از گشنگی تلف میشم.
هردو از ماشین پیاده شدند. شهاب به سمت مهیا رفت و دستش را گرفت و
وارد رستوران شدند. گارسون آن ها را راهنمایی کرد و روی یک میز نشستند.
بعد از سفارش شام، شهاب، دوباره شروع کردبه سربه سر گذاشتن مهیا...
شامشان را با کلی شوخی وخنده خوردند. بعد از حساب کردن میز، از رستوران خارج شدند.
مکان بعدی، به انتخاب مهیا، امامزاده علی ابن مهزیار بود.
مهیا، با دیدن مناره ها لبخندی زد. شهاب ماشین را پارک کرد. بعد به سمت مهیا آمد و سبد را از او گرفت؛ و دست
به دست هم به سمت امامزاده رفتند. کنار در ورودی از هم جدا شدند.
بعد از ورود، شهاب به سمت مهیا رفت. سلامی دادند و به سمت مزار شهدای مدافع حرم، رفتند. کنار مزار شهید
علی ظهیری، نشستند. بعد از خواندن فاتحه، شهاب بوسه ای بر سنگ مزار زد و سرش را روی مزار گذاشت.
مهیا احساس کرد باید شهاب را کمی تنها بگذار. آرام گفت:
.ــ شهاب! من یکم میرم اونور...
ــ باشه عزیزم.
شهاب، به این تنهایی نیاز داشت و چه خوب که مهیا اورا درک کرد.
مهیا، همان جای قبلی فرش را پهن کرد و نشست. فلاکس چایی و لیوان ها را گذاشت و ظرف خرما و کیک خرمایی
را درآورد. به عقب برگشت و نگاهی به شهاب انداخت. از دیدن شهاب کنار مزار شهدای مدافع حرم، دوباره دلش
لرزید. لبخند غمگینی زد و به کارش ادامه داد.
چشمانش را بست و به گذشته برگشت...
ادامه دارد....
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#شبتان_شهدایی
💠 چشماشون معجزه می کنه
حاج قاسم میگفت:
همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید.
پرسیدم:
چرا؟
گفت:
اینا چشماشون معجزه میکنه
هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه
نگاهتون بهش بخوره...
عشقســهحرفه،شهیـدچهارحـرف..!
شهــدایكپـلـهازعاشقـیهمجـلوزدن
#شهید
#شهدا
#گناه
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📅 #تقویم_نجومی_اسلامی
🗓 یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۱
🗓 ۱۲ شعبان ۱۴۴۴
🗓 5 مارس 2023
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️19 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️28 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
▪️33 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️36 روز تا اولین شب قدر
✅ #توسل_به_حضرت_امام_رضا_ع
✅ علامه المفضال محدث قمی نقل نموده به جهت سلامتی در سفرها و دریاها بنا برحکایت معروف ابی الوفای شیرازی که رسول خدا را در خواب دید و دستور داد در خصوص توسل جستن برای #سلامتی در #سفرها به اهل بیت طاهرینش و امام هشتم که به ضامن الغربا مشهور است. این دعا را بخوانند: اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِحَقِّ وَلِيِّكَ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا إِلَّا مَا سَلَّمْتَنِي بِهِ فِي جَمِيعِ أَسْفَارِي فِي الْبَرَارِي وَ الْبِحَارِ وَ الْجِبَالِ وَ الْقِفَارِ وَ الْأَوْدِيَةِ وَ الْغِيَاضِ مِنْ جَمِيعِ مَا أَخَافُهُ وَ أَحْذَرُهُ إِنَّكَ رَءُوفُ رَحِيمٌ
❇️ #ذکر روز #یکشنبه 《100》مرتبه : یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام "ای صاحب جلال و بزرگواری"
❇️ #ذکر روز #یکشنبه که به اسم امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها میباشد، #موجب_فتح_و_نصرت میشود، روایت شده است که در این روز #زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام و زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها خوانده شود.
❇️ #ذکر (یا #فتاح) 《489》 مرتبه بعد از نماز صبح موجب #فتح_و_نصرت_یافتن میشود.
✅ برای #حجامت و #خون دادن روز خوبی است.
✅ برای #اصلاح #سر و #صورت روز خوبی است.
⛔️ برای گرفتن #ناخن روز خوبی نیست.
✅ برای #ازدواج و #خواستگاری روز خوبی است.
✅ برای #زایمان روز خوبی است.
⛔️ برای #برش و #دوخت #لباس روز خوبی نیست.
✅ برای #مسافرت رفتن روز خوبی است.
🔸امروز روز خوب و نیکویی است.
🔸امروز برای شروع کارها خوب است.
🔸دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸کسی که در این روز بیمار شود نیاز به مراقبت دارد.
🔹کسی که امروز گم شود، به لطف خدا زود پیدا میشود.
🔹قرض دادن و قرض گرفتن خوب است.
🔹کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است.
🔹خرید و فروش و تجارت، موجب سود است.
🔸میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است.
🔸رسیدگی به ایتام ونیازمندان و بیچارگان خوب است.
🔸صدقه دادن خوب است.
🔹رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « صورت چپ » است.باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد.
🔹 تعبیر خواب این شب با تأخیر همراه است.
🔹مسیر رجال الغیب از سمت جنوب میباشد. بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.
چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب. و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد.
🔹 #اوقات_شرعی_به_افق_تهران
🔹 اذان صبح ۵:۰۶:۲۹ طلوع آفتاب ۶:۲۹:۳۹
🔹 اذان ظهر ۱۲:۱۵:۵۱ غروب آفتاب ۱۸:۰۲:۳۷
🔹 اذان مغرب ۱۸:۲۰:۴۵ نیمه شب شرعی ۲۳:۳۴:۳۳
⏰ ذات الکرسی عمود 23:24
🤲 دعا در زمان ذات الکرسی #مستجاب است.
🗓 #ذات_الکرسی مخصوص روز #یکشنبه است.
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4