#داستانک
استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم
درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل
کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟
آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند
امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند،
قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد.
آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد،
این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند.
چرا؟چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است.
فاصله قلبهاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد،
چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند
و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان
باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند
و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که
دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باش
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است
که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت
می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ
فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها
بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی....
ـــــــــ🌼ــــــــ
#مَنِ_آدم🌈
| @ManeAdam |🌻
🍀
#داستانک
گوهرشاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا علیه السلام مسجدى بنا کند.
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید. او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند. بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید.
اما من مزد شما را دو برابر مى دهم...
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید...
⏯ ادامــــــه دارد...🚶♂
ـــــــــ🌼ــــــــ
#مَنِ_آدم🌈
| @ManeAdam |🌻
مَـــ🍁ــنِ آدَمْ
🍀 #داستانک گوهرشاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خو
🍀 #داستانک
....قسمت دوم؛
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که سر کار نمی رفت"
گوهرشاد حال او را جویا شد.
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت...
🔺چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند.
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
👈او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دوکار صورت بگیرد.
💠یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز...
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور....
💠و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو، من باید از شوهرم طلاق بگیرم...
حال اگر تو شرط را میپذیرى کار خود را شروع کن...
⏯ ادامــــــه دارد...🚶♂
ـــــــــ🌼ــــــــ
#مَنِ_آدم🌈
| @ManeAdam |🌻
مَـــ🍁ــنِ آدَمْ
🍀 #داستانک ....قسمت دوم؛ جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که
🍀 #داستانک
#قسمت_آخـــــــر 👌
💠آیا میدانید آن جوان بنّا که عاشق گوهرشاد شد چه کسی بود؟
🔺جوانِ عاشق وقتى پیغام گوهرشاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم...
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال همسری زیبا به نامِ گوهرشاد باشد.
روز چهلم گوهرشاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد...
👈قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام میشود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
✨به گوهر شاد خانم بگوید اولاً از شما ممنونم"
و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم....
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟؟
✨جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بـےتاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم، ولى اکنون دلم به عشق خدا مےطپد و جز او معشوقى نمیخواهم.👌
من با خدا مأنوس شدم و فقط با او آرام میگیرم.👌
اما از گوهرشاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.....
✅و آن جوان شد پیش نمازِ مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد"
و شد یک فقیه کامل👌
و او کسی نیست جز آیت الله شیخ محمدصادق همدانی....
ـــــــــ🌼ــــــــ
#مَنِ_آدم🌈
| @ManeAdam |🌻
☘ #داستانک....
یه روز یه مسافر تو شهرِ زندگی غریب افتاد ... زمستون بود...
بادهای سرد حسادت در شهر میوزید...
و دانه های طمع و حرص محکم به سر و صورتش میخورد ...
دنبال یه خونه گرم بود ...که قلبشو گرم کنه...
که توی سرمای این زمستون سرد نَمیره ...
شهرِ زندگی یه عالمه خونه داشت ولی بین خونه ها یه خونه درش باز بود انگاری منتظرش بود...
صاحبخونه وقتی مسافر رو دید با خوشحالی صداش کرد و به خونه دعوتش کرد...
ولی مسافر نگاهش به خونه های دیگه افتاد ... درهای زیبا...نماهای خوشگل... و از اون خونه دور شد.
با خوشحالی یکی یکی درِ خونه هارو میزد، اما رفته رفته سرما زیادتر میشد و توی شهر هیچکس درو براش باز نمیکرد...
یاد اون صاحبخونه مهربون افتاد...رفت در خونش ...اون هنوزم منتظرش بود میدونست که برمیگرده... اما با چه رویی پیشش میرفت... همونجا به دیوار سردی تکیه داد و نشست... بلورهای یاس اطراف قلبشو گرفته بود و رفته رفته ضربانش آرامتر میشد...
چشماشو بست و روزهای بهاری کودکیش رو مرور میکرد و حسرت میخورد...
اما یه دفه گرمایی روی پشتش احساس کرد ...
آره همون صاحبخونه مهربون بود...کنارش نشست لبخند زد و نوشیدنی گرمِ امید بهش تعارف کرد...
سرما از وجودش رفت و قلبش شروع به تپیدن کرد...
خدایا مارو ببخش به خاطر درهایی که زدیم اما درِ خونهٔ تو نبود...
روی اومدن دوباره به خونتو نداشتیم اما آخه جای دیگه ای رو هم نداریم😔
#الهی_و_ربی_من_لی_غیرک...
✍ #شمس
𖡨⃟ٖٖ𖠷͚̥̆̑══✼🍃🌺 @ManeAdam