eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️زمانی می‌فهمی عاشق شده‌ای که می‌بینی دوست نداری بخوابی.... زیرا واقعیت، شیرین‌تر از رویاهایت شده ‌است… ✏️امیلی برونته 📚 رمان بلندی‌های بادگیر 🍃 @Manifestly
✏️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. 📚منبع: روزنامه خراسان 🍃 @Manifestly
جالب است بدانید کشور ژاپن را با ۱۲۷ میلیون جمعیت تنها ۳۰۰ هزار کارمند دولتی اداره میکند، حال آنکه در ایران با جمعیت ۸۵ میلیون نفر ۴میلیون کارمند دولتی مشغول به کارند! از این تعداد، ۴۰۰ هزار نفر مدیر هستند به عبارت دیگر تعداد مدیران دولتی ایران از تعداد کل کارمندان دولتی ژاپن بیشتر است. @Manifestly
✏️شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می‌شود. عادت نجار این بوده که همیشه موقع رفتن به خانه، اکثر وسایل کارش را روی میز بگذارد. بدن مار در اثنای گردش به اره گیر می‌کند و کمی زخمی می‌شود. مار خیلی ناراحت می‌شود و برای دفاع از خود اره را گاز می‌گیرد که سبب خون‌ریزی دور دهانش می‌شود. او نمی‌فهمد که چه اتفاقی افتاده و فکر می‌کند اره به او حمله کرده و اگر کاری نکند مرگش حتمی است. مار برای آخرین بار از خود دفاع می‌کند و بدنش را دور اره می‌پیچد و اره را خوب فشار می‌دهد صبح که نجار وارد دکان میشود روی میز به جای اره، لاشه ماری بزرگ و زخم‌آلود را میبیند که فقط و فقط به خاطر بی‌فکری و خشم زیاد مرده است 🔻 هیچگاه در موقع خشم تصمیم جدی و مهم نگیرید. اکثراً در لحظه خشم بدون فکر تصمیم میگیریم و یا هم می‌خواهیم از دیگران انتقام بگیریم اما بعد متوجه می‌شویم که خود ضرر دیده ایم. در زندگی لازم است که بیشتر گذشت کنیم از اتفاق‌ها، آدم‌ها، رفتارها و گفتارها. از همه چیز. 🍃 @Manifestly
شاید در بهشت بشناسمت✏️ این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پند آموز است که در یک برنامه ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه تلوزیونی که مهمان او یک فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید؛ بیشترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی *خوشبختی* را چشیدم. در *«مرحله ی اول»* گمان میکردم خوشبختی در جمع آوری ثروت و کالا است، اما این چنین نبود. در *«مرحله ی دوم»* چنین به گمانم میرسید که خوشبختی در جمع آوری چیزهای کم یاب و ارزشمند می باشد، ولی تاثیرش موقت بود. در *«مرحله ی سوم»* با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره می‌باشد، اما باز هم آنطور که فکر میکردم نبود. در *«مرحله چهارم»* اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد، پیشنهاد این بود که برای جمعی از *کودکان معلول* صندلی های مخصوص خریده شود و من هم بی درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه ها را به آنان تحویل دادم ، خوشحالی که در صورت آن ها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که *طعم حقیقی خوشبختی* را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم ، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به شدت به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خود را خَم کردم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که *معنای حقیقی خوشبختی* را با آن فهمیدم... او گفت: میخواهم چهره ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه ی *ملاقات در بهشت*، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی *پروردگار جهانیان* دوباره از شما تشکر کنم! مترجم: ضیاء رئیسی @Manifestly
✏️ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ . ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻧﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﺎﻣﺶ ماری ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ی ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﭘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ . ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ . ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ . ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ . ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﻡ ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ . ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ . ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ . ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ . . . ! 🔻از هر دست بدهی از همان دست میگیری... 🍃 @Manifestly
برای انهدام یک تمدن ۳ چیز لازم است: - خانواده - نظام آموزشی - الگوها برای اولی، منزلت زن را باید شکست، دومی منزلت معلم، سومی منزلت بزرگان و اسطوره‌ها... 👤 🍃 @Manifestly
✏️اشک خدا 🍁🍂🍃 🍂🍃 🍁 زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟ زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده. فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟ زن پاسخ داد: نه! فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی! زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی! سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت. پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا. مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم. و زن از خانه بیرون آمد ، کناری نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از خدا می خواهی ، درست است؟ زن با اطمینان پاسخ داد: نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد. هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟ فرشته گفت: بله ، ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️اگر عادت داری همیشه روی مبل‌ها و فرش‌ها را بپوشانی، زندگی نمی‌کنی! اگر پنجره‌ها را به بهانه‌ی آنکه پرده‌ها کثیف می‌شوند باز نمی‌کنی، زندگی نمی‌کنی! اگر روکش مشمایی صندلی‌های ماشینت را هنوز دور ننداخته‌ای زندگی نمی‌کنی! دیر میشود عزیز... بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخره‌ترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان... عمر تمام این وسایل می‌تواند از من و تو و نسل آینده‌مان بیشتر باشد! چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان می‌کنیم. ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیده‌ایم. نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم! اگر راحت‌تر زندگی کنیم آرامتر و کم‌دغدغه‌تر هم خواهیم بود. فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پرده‌های بلند رو به حیاط و آن ‌همه گلدان در جای‌جای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرش‌های لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمان‌هایمان اسیر شده‌ایم در میان این روکش‌ها و حفاظ‌ها... 🔻خوشبختی واقعی همین حوالی‌ست، در سادگی، در سهل‌گیری زندگی! روی زندگی را نپوشانیم❤️ 🌺 @Manifestly
✏️جیم تورپ، دونده‌ی آمریکایی که در تصویر، کفش‌ها و جوراب‌های متفاوت به پا دارد. عکس؛ سال١٩١۲ بازی‌های المپیک جیم صبح قبل از شروع مسابقه متوجه شد کفش‌هایش را دزدیده‌اند. او در سطل زباله ۲ کفش پیدا کرد و چون یکی از کفش‌ها برایش بزرگ بود، مجبور شد یک جوراب اضافی بپوشد. همان روز با همان کفش‌ها ۲مدال طلا گرفت. 🔻این داستان یک است که هیچ چیز نمیتونه جلوی موفقیت انسان رو بگیره. بنابراین چی میشه اگه دنیا با ما عادلانه رفتار نکنه؟ اونوقت ما چه کاری باید بکنیم؟ اگر یه روز از خواب پاشدید و دیدید که کفشهاتون رو دزدیدن یا مریض شدین یا اتفاق دیگه ای افتاده یادتون باشه هیچ چیز نمیتونه جلوی شما رو بگیره. منبع : سایت factcheck 🌺 @Manifestly
✏️  بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام 👤 🌺 @Manifeatly
✏️تا سال ۱۹۵۴ باور تمام دنيا بر این بود که یک انسان نمی تواند یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود... آنها باور داشتند که انسان محدودیتهای فیزیکی دارد که هیچگاه نخواهد توانست یک کیلومتر را زیر ۴ دقیقه بدود! تا اینکه سر و کله "راجر بنستر" پیدا شد اون از همان ابتدا گفت من میتوانم، اصلا از در که آمد تو گفت من خواهم توانست و سرانجام در یک مسابقه یک کیلومتر را در کمتر از ۴ دقیقه دوید... از آن به بعد در یکسال حدود بیست هزار نفر این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد! چه چیزی فرق کرد در عرض یکسال؟ هیچ چیز فقط "باور" باور انسانها عوض شد که میتوانند و توانستند 🍀 @Manifestly
#جملات_ناب ✏️ وقتی دیدی سایه انسانهای کوچک درحال بزرگ شدن است بدان در سرزمینشان آفتاب در حال غروب کردن است. 🍀 @Manifestly
نهج البلاغه حکمت ۳۵۱
کمک✏️ غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است. زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند. زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم. هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن! در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟ زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم. مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد. زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم! سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود... فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود. @Manifestly
آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود. 🔸 اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 🔸بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند: پاريس، خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود گفتم حرف اش را هم نزنيد. 🔸بعد قرار شد كلوديا زنم باشد با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد، با سرطان و تصادف. كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند. 📚 پرسه در حوالی زندگی ✏️ @Manifestly
✏️امام کاظم (ع)در مورد برکت در مال حلال فرمود: گوسفند درسال یکبار زایمان می کند وهر بار هم یک بره به دنیا می آورد. سگ در سال دو بار زایمان میکند و هربار هم حداقل ۷-۶ توله. به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است. ولی در واقع برعکس است. گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ درکنار آنها.. چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .با اینکه مردم فراوان گوسفند را ذبح می کنند و از گوشت آن استفاده می کنند. ‌علاوه بر اینکه تمام اجزای گوسفند قابل استفاده است بخلاف سگ، مال حرام اینگونه است. فزونی دارد ولی برکت ندارد.» 📚 الكافي،كلينى، ج5 ،ص125 @Manifestly
در شهر رشت بر حسب اتفاق در خیابان سعدی رشت به مزاری رسیدم و با سرگذشتی عجیب آشنا شدم منطقه ای بود متعلق به هموطنان ارمنی و در آن منطقه مزاری بود متعلق به یک انسان آزاده به نام بعدها وقتی در مورد آرمن جستجو کردم بیشتر با این آزاده مرد آشنا شدم آرمن در شهر رشت زاده شد دوران ابتدایی را در همان شهر سپری نمود در ایامی که فقر در ایران همه گیر شده بود روزی مادرش برای آرمن پالتویی خریداری می‌کند و در هنگام عزیمت به مدرسه به وی میپوشاند اما در برگشت آرمن پالتو را بهمراه نداشت وقتی با سوال مادر روبرو میشود می‌گوید یکی از همکلاسهای مسلمانش لباس مناسب نداشته پالتو را به وی بخشیده بعدها آرمن به داروسازی تجربی رو آورد و شهرت آرمن از همینجا شروع شد آن مرد بزرگ متعدد مشاهده میکرد که افرادی هستند که هزینه داروهای خود را ندارند یا بدلیل فقر اصلا دسترسی به دارو ندارند و آن‌زمان هم ایران دچار فقری فراگیر بود آرمن با هزینه خودش شبها نیمه شبها بسمت تهران راه می افتاد و صبح هنگام در تهران داروهای مورد نیاز نیازمندان را خریداری یا تهیه میکرد یا مواد آنرا تهیه میکرد و سپس ظهر هنگام خودش را به رشت میرساند و از بعد از ظهر داروهایی مورد نیاز مردم فقیر را به یکسوم قیمت واقعی بین ایشان توزیع میکرد در ابتدا عده ای کوته فکر علیه آن ابرمرد دست به اتهام سازی و شایعه پراکنی زدند و با تاکید بر ارمنی بودن وی ،داروها را حرام و... می‌دانستند و چند مرتبه آرمن بخاطر همین ناجوانمردی‌های و اتهامات به زندان افتاد اما آن آزاده مرد عزم داشت که شود زندگی خود را فروخت و داروخانه ای راه انداخت کم کم مردم رشت و نواحی اطراف آن به نیات آن آزاده مرد اعتماد کردند داروخانه آرمن تبدیل شد به قبله و ماوای بی‌پناهان و مستضعفان رشت اما آرمن خسته نشد آنقدر پیش رفت و بزرگ مردی به خرج داد تا علمای رشت به زیارت او رفتند آن‌زمان امام جماعت مسجد جامع رشت در اختیار آیه الله ضیابری بود آیه الله به حریم و آزادگی آرمن اعتقاد پیدا کرد و دست در دست آن ابرمرد گذاشت و اولین داروخانه شبانه روزی ایران را در شهر رشت بنا نهادند مردم فقیر خطه گیلان از هر دین و مذهب به داروخانه آرمن هجوم می آوردند تجار شهر پول خود را به آیه الله ضیابری می‌دادند و آیه الله نیز پول را دودستی تقدیم آرمن می‌نمود تا صرف هزینه دارو و درمان فقرا شود بعدها آیه الله ضیابری و آرمن میناسیان برای سر و سامان دادن سالمندان بی سرپرست اولین سرای سالمندان ایران را در شهر رشت و با هزینه شخصی و کمک بازاریان رشت تاسیس نمودند و بدون حتی یک ریال کمک از دولت وقت پذیرای سالمندان بیمار و بی کس و کار از سراسر ایران شدند پس از رشت آرمن تلاشی وافر را برای سرای تاسیس سالمندان در تهران مبذول داشت و توانست با زحمت و مرارت زیاد سرای سالمندان کهریزک را بنا نهد که هر سه بنای خیر آرمن تا کنون به فعالیت خود ادامه میدهند هم داروخانه شبانه روزی رشت و هم سرای سالمندان رشت و هم سرای سالمندان کهریزک در سال ۱۳۵۶ آن آزاده مرد در حالی که در سرای سالمندان رشت در حال خدمات رسانی بود در هنگام کار درگذشت و مردم خطه گیلان را در عزای فراق خود گذاشت روز بعد شهر رشت از هجوم جمعیت به صحرای محشر تبدیل شد جا برای سوزن انداختن نبود مردم گیلان از هر فرقه و‌ایین آمدند و عظمتی خلق شد بنام جنازه ساعتها روی دست مردم بود و امکان دفن پیدا نمی‌کرد بر روی تابوت یک مسیحی چندین عمامه سادات بزرگ گیلان گذاشته شده بود مردم تکبیر گویان و صلوات فرستان جنازه یک ارمنی را تشییع میکردند در ابتدا مسلمانان اجازه دفن آن ابرمرد در قبرستان ارامنه را نمی‌دادند و می‌خواستند او را در قبرستان مسلمانان دفن کنند اما با میانجیگری علما و صرف وقت زیاد جنازه به کلیسای رشت رسید ساعتها مردم رشت کلیسا را در برگرفتند نهایتا جسد آن آزاده مرد را در همانجا دفن کردند آری آرمن میناسیان عنوان مسیح رشت را پیدا کرد و در هنگام مرگ سر سوزنی مال یا اموال در این دنیا نداشت اما دنیایی را در سوگ خود نشاند... آزادگی به دین و مذهب نیست همینکه در خدمت خدا و خلق خدا باشی کافیه @Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی در زندگی چگونه بدست میاد هر آرزویی کنی براورده میشه چون..‌ #دکتر_قمشه_ای @Manifestly
از متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟ گفت:کنار دریا،مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید... پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد اینطوری پای خود را گچ گرفت فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده... به خودت نگاه کنی خداشناس می شوی مغرور نشوید... وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد، وقتی میمیرد مورچه او را میخورد. شرایط به مرور زمان تغییر میکند. هیچوقت کسی را تحقیر نکنید. شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان ازشما قدرمندتر است. یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند! پس خوب باشیم و خوبی کنیم. @Manifestly
خدا و خفاش✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 روزی سلیمان (ع) نشسته بود که چهار تن از مخلوقات خدا به نزدش آمدند تا خواسته ی خود را مطرح کنند. 🔹اولی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. 🔹دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات،که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. 🔹سومی باد بود،گفت:یا نبی الله خدا مرا به هر طرف می گرداند،و مرا بی آرام کرده، دعا کن، تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد 🔹چهارمی آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند ، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت ومعنویت خفاش رابرمرغان معلوم نماید. خفاش گفت: یا نبی الله اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جابرود و هر رایحه بدی را پاک کند. اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد،همه خلایق از او در بیم و هراسند، و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات رابر طرف کند. اما باد، اگرنوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصلها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم . باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم . آب گفت: غرقش می کنم . مار گفت: به زهر کارش سازم . چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخواستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید .پشت و پناه او باشیم. تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: 🔸پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. 🔸 باد را مرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود،پرواز نتوانی کرد. 🔸فضله تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. 🔸و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد ، دو پستان در میان سینه تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه خود گذار و آنچه خواهی بخور. 📚 انوار المجالس ✏️ ملامحمدحسین ارجستانی 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
تام هیکلی✏️ مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست. مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و ... ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟» مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.» پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر! 🍀 @Manifestly
اونایی که میخوان تو انتخابات رای بدن قبلش این داستان رو بخونن ✏️روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد. روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد. فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست» سیاستمدار گفت:«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم» فرشته گفت «اما در نامه اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید» سیاستمدار گفت: «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم» فرشته گفت: «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور» و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند. در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند.. به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت، گرچه به خوبی روز اول نبود. بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟ سیاستمدار گفت: «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم.. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم» بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید: «انگار آن روز من اینجا منظره دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای» 🍁 @Manifestly
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت: با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد 📚عاشقانه ها 📜عشق در جهنم ✏️پائولو کوئیلو 🍁 @Manifestly
الَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَ اللَّهِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَائِزُونَ آنان که ایمان آوردند و از وطن هجرت گزیدند و در راه خدا به مال و جانشان جهاد کردند آنها را نزد خدا مقام بلندتری است و آنان بالخصوص رستگاران و سعادتمندان دو عالمند. سوره توبه آیه ۲۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت آیت الله بروجردی از انتقادها به او بخاطر تجلیل از کوروش @Manifestly
شازده کوچولو پرسید آدمها کجان؟ گل گفت :باد به اینطرف و آن طرفشان می برد، نه که ریشه ندارند این بی ریشگی حسابی باعث درد سرشان شده است. 📚شازده کوچولو 👤آنتوان دوسنت اگزوپری @manifestly
شهریار کوچولو گفت: – سلام. سوزن‌بان گفت: – سلام. شهریار کوچولو گفت: – تو چه کار می‌کنی این‌جا؟ سوزن‌بان گفت: – مسافرها را به دسته‌های هزارتایی تقسیم می‌کنم و قطارهایی را که می‌بَرَدشان گاهی به سمت راست می‌فرستم گاهی به سمت چپ. و همان دم سریع‌السیری با چراغ‌های روشن و غرّشی رعدوار اتاقک سوزن‌بانی را به لرزه انداخت. – عجب عجله‌ای دارند! پیِ چی می‌روند؟ سوزن‌بان گفت: – از خودِ آتش‌کارِ لکوموتیف هم بپرسی نمی‌داند! سریع‌السیر دیگری با چراغ‌های روشن غرّید و در جهت مخالف گذشت . شهریار کوچولو پرسید: – برگشتند که؟ سوزن‌بان گفت: – این‌ها اولی‌ها نیستند. آن‌ها رفتند این‌ها برمی‌گردند. – جایی را که بودند خوش نداشتند؟ سوزن‌بان گفت: – آدمی‌زاد هیچ وقت جایی را که هست خوش ندارد 📚شازده کوچولو 👤آنتوان دوسنت اگزوپری @manifestly