eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال بد گرفت و دستور داد تا او را حسابی بزنند. اتفاقاً شکار خوبی داشت و حیوانات زیادی شکار کرد و خوشحال بازگشت. یادش آمد که آن مرد فقیر را بدون دلیل اذیت کرده است به همین خاطر تصمیم گرفت او را صدا کند و از او عذرخواهی کند. دستور داد او را حاضر کنند. وقتی آمد، پادشاه از او عذر خواست و خلعتی همراه با هزار درهم به او داد. مرد گفت: ای پادشاه من خلعت و انعام نمی خواهم اما اجازه بده یک سخن بگویم، گفت: بگو. گفت: صبح، اولین کسی را که تو دیدی من بودم و اولین کسی را که من دیدم تو بودی، امروزِ تو همه به شادی و طرب گذشت و روزِ من به رنج و سختی، خودت انصاف بده، بین ما دو تا کدام شوم تر هستیم؟؟! کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مردی به گلفروشی رفت تا گلی بخرد و برای مادرش پست کند ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺏ گلفروشیﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩی ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺩﺧﺘﺮم ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﺎ ﻣﻦ بیا ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯿﺨﺮﻡ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ شروع به رفتن به سَمتی کرد. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ، قبرستان نزدیک است و ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮی مرد ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ٬ ﺑﻪ ﮔﻞ ﻓﺮوشى برگشت ، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ ! 🔹به جای تاج گلی که بر سر مزارم می آوری شاخه ای از آن را امروز به من هدیه کن 👤شکسپیر 🔻پانوشت: به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی اون دیگر صدایت را نخواهد شنید 🚩 @Manifestly
✏️عابدی در بنی اسرائیل از مردم کناره گیری کرد و مدت هفتاد سال مشغول عبادت شد. خداوند علیم، فرشته ای را نزد او فرستاد و فرمود عبادات تو قبول نمی شوند و خودت را دچار مشقت منمای و جِد و جَهد مکن. عابد در جواب گفت چون آنچه به من واجب است عبودیت و بندگی می باشد، لذا باید وظیفه خود را همیشه انجام دهم ولی قبول شدن و قبول نشدن موکول به معبود من است. وقتی آن فرشته مراجعت نمود، خداوند متعال فرمود عابد چه گفت؟ فرشته گفت پروردگارا، تو عالم تری که او چنان و چنین گفت. خدای سبحان فرمود نزد آن عابد برو و بگو ما طاعات تو را به خاطر این نیت ثابتی که داری قبول کردیم. 📚تفسير آسان 📜بندگی ✏️محمد جواد نجفی خمینی کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
در معرفی 50 کتاب برتر تاریخ جهان به انتخاب گاردین بوستان سعدی و مثنوی معنوی در رتبه های ۱۳و۱۴ این فهرست هستند کتاب داستانهای هزار و یک شب(به زودی در کانال مانیفست) رتبه ۷این لیست را دارد. @Manifestly
✏️غرور با هم همکلاسی بودیم او تنها پسری در مدرسه بود که وقتی نگاهم میکرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که مرا اینگونه عاشق کرد دلم می خواست بدونه که چقدر دوستش دارم اما او همیشه بامن رسمی بود و به من میگفت خواهر. دوست داشتم بهش بگم من نمیخوام خواهرت باشم من میخوام تا ابد با تو باشم. به خاطرش به علاقه خیلی ها پشت کردم. یک روز به هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم اونروز خیلی حرف زدیم اما خیلی رسمی بود به من میگفت خواهر منم بهش میگفتم برادر سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود ...... و دراخر گفت خواهر خدانگهدار... ولی من نمیخواستم خواهر اون باشم... من رفتم و اورفت من با اندیشه او و او با اندیشه فرداها.... زمانی گذشت با خبر شدم که ازدواج کرده. سالها گذشت او را دیدم این بار جسم بی روحش را در مراسم خاک سپاریش سرمای خاصی حاکم بود... بنا به رسم هنگام دفن او صفحه ای از دفتر خاطراتش را خواندند اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بود، امروز برای اخرین بار دیدمش چقدر زیبا شده بود هم زیبا بود هم مهربان وقتی نگاهم میکرد دلم می لرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که چقدر دوستش دارم،او همیشه به من میگفت برادر ولی من نمیخواستم برادر او باشم من میخواستم فقط تا ابد با او باشم من دیگر به تنهایی خود فکر نمی کنم به غروری که فاصله را رقم زد می اندیشم. کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد . داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی .بهلول گفت حیف که الساعه کار خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم . داروغه گفت حاضری بری و فوری کارت را انجام بدهی و برگردی ؟ بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوری می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود . کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️یک روز مردی در خیابانی در نیویورک قدم میزد و دید که سگی به جان دختر بچه ای افتاده ، مرد سریع به طرف دختر رفت و سگ را کشت بعد پلیس از راه رسید و به مرد گفت آفرین شما یک قهرمانید . صبح روز بعد روزنامه ها چنین نوشتند : یک نیویورکی شجاع، جان دختر بچه ای را نجات داد! مرد به دفتر روزنامه رفت و گفت من نیویورکی نیستم ، آن ها عذر خواهی کردند و مرد رفت . فردا روزنامه ها چنین نوشته بودند : یک آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای رانجات داد . مرد آمد و گفت ولی من که آمریکایی نیستم! آن ها از وی پرسیدند پس کجایی هستی ؟! مرد گفت که من ایرانی ام! بعد،روزنامه نگار ها در روزنامه بعدی به خاطر اشتباهاتشان از مردم عذر خواهی کردند و چنین نوشتند : یک مسلمان تند رو ، سگ بی گناه آمریکایی را کشت!!! کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️روزی لویی شانزدهم سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید. پرسید: از چه نگهبانی می کنی؟ سرباز گفت: قربان افسر گارد به من گفته خوب مراقب باشم. لویی، از افسر گارد پرسید: این سرباز چرا اینجاست؟ افسر گفت: من طبق برنامۀ افسر قبلی عمل کردم. مادر لویی او را صدا زد و گفت: زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود. و از آن روز 41 سال می گذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم می زند. روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟ کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد، تو هم میتوانی آن را انجام دهی!! اگر هیچ کس نمیتواند کاری را انجام دهد، تو باید انجامش دهی و راه آن را به دیگران بیاموزی. @Manifestly
✏️امام جعفر صادق علیه السلام فرمود: روزی دو فرشته از آسمان به زمین می آمدند که یکدیگر را ملاقات کردند. یکی به دیگری گفت: «برای چه کاری فرو می آیی؟» او پاسخ داد: «خداوند، مرا مأمور کرده است که به دریای نیل بروم و یک ماهی نادر را برای حاکمی ستمگر که به آن میل پیدا کرده است بالا بیاورم، تا او در کفرش به نهایت آرزوی دنیایی برسد. تو برای چه کاری می روی؟» فرشته دیگر پاسخ داد: «من مامورم کاری شگفت انگیزتر از کار تو انجام دهم! به سوی بنده مؤمنی می روم که روزه دار و نمازگزار بوده و دعا و صدایش در آسمان شناخته شده است. می روم تا ظرف غذایش را که برای افطار آماده کرده است، بریزم تا به نهایت آزمون در ایمانش برسد... بنابراین هر بلایی که برای آزمودگی مؤمن به او می رسد، آثار پر برکت آن برایش ذخیره می شود. خداوند میفرماید: ای محمد! اگر بنده ای را دوست بدارم، او را با سه چیز مواجه می سازم: دلش را غمگین، بدنش را بیمار و دستش را از بهره دنیا تهی می کنم... و آن گاه که بر بنده ای خشم گیرم، او را با سه حالت همراه می کنم: دلش را شاد، بدنش را سلامت و دستش را از بهره های دنیا پر میکنم. 📚اصول کافی 📚بحار الانوار http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️ ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ الصباح " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم! ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ... ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ! ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ انشاا... ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ! ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990 ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..! ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمیبینم ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند! ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ! آﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و آبروی این آب و این خاک شدند. روحشان شاد و یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد انشاا... کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️رﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ می‌رفت. ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ بودند ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ می‌بندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ می‌کند.ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. سرانجام یکی ﺍﺯ آنان ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ می‌شود. ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ را ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ می‌دانی ﮐﻪ ﻣﻦ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ می‌خورم.» وقتی مرد ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎن خندیدند. ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ نگذاشت.» «سر خر» كه می‌گویند حكايتش اين است. کانال ما را به دوستان خود پیشنهاد کنید حکایات کوتاه  و داستانهای بلند👇👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d