❇️ دیـــدار یــار ....
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🕌 سابقا راه قم به مسجد جمکران از طرف مرقد حضرت علی بن جعفر (ع) بود.
در خارج شهر، آسیابی بود که اطرافش چند درخت وجود داشت، و جای نسبتا باصفایی بود، آنجا میعادگاه حضرت بقیه اللّه (ع) بود، صبح پنجشنبه هر هفته جمعی از دوستان مرحوم حاج ملا آقاجان در آنجا جمع میشدند تا به اتّفاق به مسجد جمکران بروند.
✨💫✨
یک روز صبح پنجشنبه، اوّل کسی که به میعادگاه میرسید، مرحوم حجّه الاسلام و المسلمین آقای میرزا تقی تبریزی زرگری است. میبیند که توجّه و حال خوبی دارد، با خود میگوید اگر بمانم تا رفقا برسند، شاید نتوانم حال توجّهم را حفظ کنم، و لذا تنها به طرف مسجد حرکت میکند و آنقدر توجّه و حالش خوب بوده که جمعی از طلّاب، که از زیارت مسجد جمکران به قم برمیگشتند، با او برخورد میکنند ولی او متوجّه نمیشود.
✨💫✨
رفقای ایشان که بعد سر آسیاب میآیند، گمان میکنند آقای میرزا تقی نیامده است.
از طلّابی که از مسجد جمکران مراجعت میکنند میپرسند:
🔹 شما آقای میرزا تقی را ندیدید؟
▫️ میگویند:
🔸 چرا، او با یک سیّد بزرگواری به طرف مسجد جمکران میرفت و آنها آنچنان گرم صحبت بودند که به ما توجه نکردند.
✨💫✨
▫️ رفقای ایشان به طرف مسجد جمکران میروند. وقتی وارد مسجد میشوند، میبینند او در مقابل محراب افتاده و بیهوش است. او را به هوش میآورند و از او سؤال میکنند:
🔹 چرا بیهوش افتاده بودی؟ آن سیّدی که همراهت بود، چه شد؟
✨💫✨
میگوید:وقتی به آسیاب رسیدم، دیدم حال خوشی دارم، تنها با حضرت بقیّه اللّه «ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء» صحبت میکردم، با آن حضرت مناجات مینمودم، تا رسیدم به مقابل محراب، این اشعار را میخواندم و اشک میریختم.
❇️با خداجویان بیحاصل مها تا کی نشینم
باش یک ساعت خدا را، تا خدا را با تو ببینم
تا اینجا رسیدم که:
❇️ ای نسیم کوی جانان بر سر خاکم گذر کن
آب چشم اشکبارم بین و آه آتشینم
✨ ناگهان صدایی از طرف محراب بلند شد و پاسخ مرا داد، من طاقت نیاوردم و از هوش رفتم.
▫️ معلوم شد که تمام راه را در خدمت حضرت بقیّه اللّه (ع) بود، ولی کسی که صدای آن حضرت را میشنود از هوش میرود، چگونه طاقت دارد که خود آن حضرت را ببیند؟ لذا مردمی که آقا را نمیشناختند، حضرت را در راه میدیدند. ولی خود او تنها از لذت مناجات با حضرت حجه بن الحسن علیهما السّلام برخوردار بود.
⬅️ یکصد پرسش و پاسخ پیرامون امام زمان (علیه السلام)، صفحه ی ۲۷۵
🌻اللهم ارنی الطلعه الرشیده🌻
#تشرف
@ManjiMahdi313
#امام_حسین
#امام_زمان
#تشرف
🔻داستان تشرف یکی از علمای اصفهان؛ بسیار زیبا و نکته دار...
علی رغم طولانی بودن مطالعه آن را از دست ندهید:
🔹حدود هشتاد سال پیش برای یکی از علمای اصفهان که از سادات خیلی اصیل هم هستند تشرفی پیش آمده بود که خیلی جالب است.
🔸ايشان جوان بوده و سوار الاغ مى شده و اطراف اصفهان تبلیغ مى رفته و روضه مى خوانده است. دهه اول محرم بوده، به يكى از روستاهای اطراف مى رود و منبرش را می رود. آن روز برف سنگينى مى آمده است.
🔹وقتى اين روضه تمام مى شود بايد به يك روستای ديگر با فاصله مثلاً يك فرسخ برود. سوار الاغ که مى شود برود، يكى از اهالى اين آبادى مى آيد و مى گويد:« آقا سيد تو راه گرگ و حيوانات درنده هستند مى خواهید يكى، دو نفر همراهتان بفرستيم؟
🔸ايشان مى گويد: مى روم مشكلى نداره» و قبول نمی کند همراهی بیاید.
نقل می کند عباى زمستانيم را به سر كشيدم و سوار بر الاغ شدم و رفتم. برف سنگينى مى آمد. برف سنگينى هم به زمين نشسته بود. مى گويد مقدارى كه آمدم احساس کردم، گويا يك سوارِ ديگر از پشت سر من، دارد مى آيد.
🔹منتهى از بس برف سنگين بود، حوصله نكردم سرم را بیرون بیاورم و ببينم کیست. حدس زدم یه نفر از روستا آخرش آمده مراقب من باشد.
🔸بعد آن آقا كه پشت سر من مى آمد گفت:« آ سيد مصطفى سلامٌ عليكم».
🔹گفتم:« سلام عليكم» .
🔸گفت: «مسئلةٌ»(یعنی سوالی داشتم؟)
🔹گفتم:« بفرماييد».
🔸گفت:« آيا در روز عاشورا دشمن بر جسد حضرت سيدالشهداء اسب تاخت؟
🔹گفتم:« بله من در تاريخ خوانده ام كه چنین کاری کرده اند.
🔸آن آقا گفتند:« و اسب ها هم بر بدن رفتند؟»
🔹گفتم: «بله در تاريخ هست كه اسب ها هم بر بدن رفتند.»
🔸مدتى گذشت و يك خورده جلوتر آمديم. بازآن آقا گفتند:« آسيد مصطفى! آيا متوكل عباسی خواست قبر حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را، منهدم كند؟»
🔹گفتم: بله سعى كرد كه از بين ببرد».
🔸گفت:« گاوها را فرستاد كه قبر را شخم بزنند و مساوى كنند؟»
🔹گفتم:« من در تاريخ خوانده ام كه فرستادند اما گاوها نرفتند».
🔸گفت« چطور؟ اسب كه حيوان نجيب و خوش فهمى است و در عالم خودش بيش از گاو متوجه می شود، اما بر جسد و بدن مبارك حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) رفت ولى آن گاوها حتى بر قبر مطهر هم نرفتند و شخم نزدنند و قبر را از بين نبرند؟!»
🔹آقا سید می گوید من به فکر رفتم که عجب سوالى شد! اين از محدوده توانائى فکری اين آبادى و اين منطقه بيرون است! داشتم به جوابش هم فكر مى كردم. گويا حس كردم از همان پشت سر نورى به دلم افتاد و جوابی برای این سوال به نظرم آمد.
🔸گفتم:« البته اين قضيه يك جوابى دارد».
🔹گفتند:« چى هست؟»
🔸گفتم:« روز عاشورا حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) خواسته بودند كه هر چه دارند را براى خدا بدهند حتى اين يك مشت استخوان را گذاشتند وسط و خودشان اجازه دادند و خودشان خواسته بودند كه اسب بر بدن مبارکشان برود. خود حضرت خواستند هر چه داشتند را در راه خدا داده باشند.
اما در جريان متوكل، اينها مى خواستند آثار حضرت را از بين ببرند.
🔹نظر امام حسین (علیه السلام) بر از بين رفتن آثارشان نبود، از اول خود حضرت مى خواستند، آثارشان محفوظ بماند تا مردم به اين وسيله بهره ببرند و مقرّب به خدا شوند».
🔸آن آقا كه پشت سر بود، فرمود:« درست است.»
🔹آقا سید مصطفی می گوید: بعد پشت سرم را نگاه كردم ديدم هيچ كسى نيست حتى جاى پائى غير از همين مسيرى كه من آمده ام، نيست.
@ManjiMahdi313🖤🥀
❇️ دیـــدار یــار ....
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🖋مرحوم آقا سید احمد موسوی نقل می فرمودند:
📜مرحوم ساختمانی (معروف به آقا سید علی طُرُقی) در روستای طُرُق (یکی از روستا های اطراف مشهد) زندگی می کرد و زندگی اش را از راه فروش لبنیات می گذراند ، مجالس روضه خوانی هم زیاد درخانه اش می گرفت ، از عشق و علاقه ای که به امام زمان علیه السلام داشت ، اینقدر کتاب مهدی موعود (ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار) را خوانده بود که حفظ شده بود...
روزی در صحرای طُرُق نشسته بود و با امام زمان خودش درد دل می کرد که آقا چرا به خانه من تشریف نمی آورید...
ناگهان دید که از دور مردی سوار بر اسب می آید...
آن مرد با جلالت و جبروت نزدیک شد و فرمود: آقا سید علی صبحانه داری؟
عرض کرد: بله آقا ، سرشیر و... دارم.
آن آقا را به خانه اش برد و ایشان مهمان مرحوم طرقی شدند.
خانواده آقاسید علی نان می پختند و صبحانه حاضر می کردند ، وقتی ایشان غذا را میل نمودند فرمودند: بالشتی داری من کمی استراحت کنم
گفتم: بله آقا.
بالشتی آوردم و ایشان کمی خوابیدند و بلند شدند ، فرمودند: من می روم حرم.
گفتم: بفرمایید من هم سرشیر هایم را بفروشم می آیم.
آن آقا رفتند و من هم بعد از مدتی به حرم مشرف شدم.
دوباره در حرم شروع کردم همان حرف ها را به امام زمان علیه السلام عرض کردم.
ناگهان دیدم همان آقا آمدند و فرمودند: آقا سید علی ، من که آمدم منزلتان و غذایت را هم خوردم و....
.
.
آنجا فهمیدم مشرف به دیدار قطب علم امکان حضرت حجت بن الحسن العسکری شده ام...
🔺ادامه دارد...
🌻اللهم ارنی الطلعه الرشیده🌻
#تشرف
@ManjiMahdi313🖤🥀
❇️ دیـــدار یــار ....
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
مرحوممولویقندهاری
ملازمینحضرتصاحبالزمانعلیهالسلام
📜 تشرف مرحوم مولوی قندهاری به محضر ملکوتی قطب عالم وجود حضرت صاحب الزمان(ارواحنا فداه) در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام و سؤال در باره ملازمین آن حضرت...
📚منبع:عنایات حضرت بقیة الله عجل الله تعالی فرجه الشریف به آثار امام حسین علیه السلام ، صفحات ۱۴۱،۱۴۲،۱۴۳
🖋 جناب مستطاب مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسن مولوی قندهاری که یکی از علمای اهل معنا بودند، داستان تشرف خود را به خدمت حضرت بقية الله (ارواحنافداه) چنین نقل فرموده اند:
سالی که به حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس مشرف شدم ،
می خواستم وارد رواق شوم که دیدم قرآنی روی زمین سر راهم افتاده و بزرگواری که آثار جلالت و عظمت از وجناتشان نمایان بود، کنار رواق نشسته اند و به من نگاه می کنند.
به من فرمودند: هوشیار باش و قرآن را احترام کن!
من خم شدم و قرآن را برداشتم و بوسیدم و در قفسه قرآنها گذاشتم ولی بی اختیار برگشتم و کنار آن آقای بزرگوار نشستم.
ناگهان این سؤال به ذهنم آمد، عرض کردم: به ما خبر رسیده است که پیامبر صل الله علیه و آله وقتی که به معراج رفته بودند به خداوند عرض کردند: فرزندم مهدی امت عمرش طولانی است و غریب خواهد بود، خداوندا! برای او مونسی قرار ده!
بعد از این مناجات و درخواست ، خداوند سی نفر ملازم را در هر زمانی در خدمت حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف قرار داد، آیا این مطلب صحيح است؟
فرمودند: بله صحیح است.
باز بی اختیار از جای خود بلند شدم و رفتم.
بعد از زیارت حضرت اباالفضل علیه السلام هنگامی که از حرم مطهر خارج می شدم به مرحوم کرار حسین هندی برخورد کردم که یکی از اولیاء خدا بود.
تا چشمشان به من افتاد فرمودند: مبارک باشد! مبارک باشد!
عرض کردم: برای چه چیزی به من تبریک می گویید؟!
فرمود: برای ملاقاتی که با امام زمان (ارواحنا لتراب مقدمه الفداء) داشتی؟
مرحوم مولوی می فرمودند: عارف جلیل و ثقه عادل جناب کرار حسین هندی ، از اولیاء خدا و دائما ملازم حرمین شریفین حضرت اباعبدالله الحسين و حضرت ابوالفضل العباس علیهماالسلام بود. وی بسیار کتوم و گمنام بود و عاشقانه به زوار حرمین شریفین خدمت می کرد. ایشان علاقه زیادی به من داشتند و می فرمودند: من مأمور هستم که بعضی از مطالب و اسرار را برایتان بازگو کنم.
🌻اللهم ارنی الطلعه الرشیده🌻
#تشرف
@ManjiMahdi313🖤🥀