#داستانک 📚
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
📌 شاگرد...
📄 وقت امتحانات پایانترم بود، اما دولت، ورود زنان و دختران باحجاب رو به مراکز آموزشی و دانشگاهها ممنوع کرده بود.
جلوی ورودی دانشگاه، به خاطر مقاومتکردن برای حفظ حجاب و برنداشتن روسریاش، سیلی خورد و از امتحانات محروم شد.
خم به ابرو نیاورد. لبخند زد و گفت: امام زمان! شاگرد خوبی برای کلاس درس مادرتون بودم؟
📖 #داستانک ۸ ؛ ویژه #فاطمیه
@ManjiMahdi313
#داستانک
سید محمد موسوی رضوی نجفی از شیخ باقر بن شیخ هادی کاظمی نقل کرد: شخص صادقی که دلاک بود و پدر پیری داشت که در خدمتگزاری به او کوتاهی نمی کرد. حتی آنکه برای پدر آب در مستراح حاضر می کرد و منتظر می ایستاد که او بیرون آید و به مکانش برساند. همیشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله می رفت.
تا اینکه مسجد رفتن را ترک نمود. علت ترک کردن مسجد را از او جویا شدم.
گفت:
چهل شب چهارشنبه به مسجد رفتم، چون چهارشنبه ی دیگر شد بخاطر خدمت به پدر میسر نشد به مسجد بروم تا اینکه شب شد،عازم مسجد شدم،در راه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است،چون نزدیکم رسید رو به من کرد و از مقصد من پرسید. گفتم: مسجد سهله...
فرمود:
اوصیک بالعود اوصیک بالعود
(یعنی: وصیت می کنم تو را به پدر پیرت)
و آن را سه مرتبه تکرار کرد.
آنگاه از نظرم غایب شد.
دانستم که او مهدی است و آن جناب راضی نیست به جدا شدن من از پدرم،حتی در شب چهارشنبه...
پس دیگر به مسجد نرفتم!
#امام_زمان
#میلاد_امام_جواد
@ManjiMahdi313
#داستانک
با وجود کهولت سنی که داشتند برنامه شان این بود که هر هفته یک روز را کنار قبر مادرشان می روند و روز دیگر را در کنار قبر پدرشان حاضر می شدند.
❄️ در یکی از روزهای سرد زمستانی به ایشان عرض کردم هوا خیلی سرد است و ممکن است بیماریتان تشدید شود،اگر صلاح می دانید امروز از رفتن به قبرستان منصرف شوید.
فرمودند:
این را بدانید که انتظار پدر و مادر از فرزندانشان پس از فوتشان بیشتر از حال حیاتشان می باشد که آن ها به زیارت و دیدارشان بروند.
|آیت الله سیدعبدالله جعفری|
@ManjiMahdi313
#امام_زمان | #ماه_رجب
#داستانک
برای معالجه چشم از مشهد به تهران آمده بودم،همان زمان یکی از تجار تهران که او را می شناختم برای زیارت به مشهد رفته بود؛شبی در خواب دیدم در حرم حضرت امام رضا (علیه السلام) هستم و امام رضا روی ضریح نشسته اند،ناگاه دیدم آن تاجر تیری به طرف حضرت انداخت،حضرت ناراحت شدند؛بار دوم تیر انداخت، حضرت ناراحت شدند تا بار سوم که حضرت به پشت افتادند.
من با وحشت از خواب بیدار شدم،اما در تهران ماندم تا آن تاجر بر گردد؛ خوابم را برای او تعریف کردم.یکمرتبه اشک او جاری شد گفت:
حقیقت مطلب آن است زنی دست به ضریح چسبانده بود،من خوشم آمد، دستم را روی دست او گذاشتم تا سه مرتبه؛از او پرسیدم اهل کجایی؟
گفت تهران،با او رفاقت نموده به تهران آمدیم.
|مرحوم حاج آقا حسن قمی|
@ManjiMahdi313
#داستانک
روزی وارد صحن امام حسین علیه السلام شدم دیدم گوشه ای شلوغ است،جلو رفتم و سؤال کردم چه خبر است؟بچه ای را نشان دادند و گفتند از مناره صحن بالا رفته و از آنجا به پائین پرت شده است،پدر این طفل که حمّال است در وسط زمین و آسمان خطاب به بچّه کرده که بایست،همانجا مانده و آنگاه او را سالم پائین آورده اند.
از پیرمرد با تعجّب سؤال کردم چه چیز باعث شده شما به این مقام برسی؟
گفت این کار مهمی نیست،ما اصرار کردیم گفت:
رمز این کار این است که من از اوّل بلوغ سعی کرده ام هر چه خدا فرموده عمل کنم،امروز من هم یک چیز از او خواستم،خداوند عزیز و قادر قبول کردند.
|حاج ملاعلی همدانی|
@ManjiMahdi313
#داستانک
فُطرُس یکی از فرشتگان حامل عرش در انجام وظیفه اش سُستی کرد و تاخیر داشت،بالهایش شکسته و به جزیره ای در زمین تبعید شد.وی ۷۰۰ سال به عبادت خدا مشغول بود تا امام حسین به دنیا آمد.جبرئیل با هفتاد هزار فرشته جهت تبریک این میلاد به زمین نازل شدند،وقتی از کنار فطرس گذشتند او از علت نزول آنان جویا شد و از آنان خواست تا وی را با خود ببرند.جبرئیل نزد پیامبر برای وی میانجیگری کرد.با پیشنهاد پیامبر فطرس خود را به قنداقه امام حسین مالید و خداوند بال هایش را بهبود بخشیده و او را به جایگاه اولیه اش بازگرداند.
فطرس پس از بهبودی و عروج به آسمان به رسول خدا خبر از شهادت فرزندش حسین داده و می گوید به جبران این شفاعت زیارت هر زائر و سلام و صلوات هر سلام دهنده ای را به امام حسین برساند
@ManjiMahdi313
#داستانک
یکی از رفقا برایم تعریف می کرد که یک آقائی مستأجر آستان قدس رضوی بود. هر سال یک مرتبه مشرّف می شد به مشهد که هم مال الاجاره را بدهد و هم زیارتی بکند.این شخص سگی داشت که پاسبانی می کرد.یک سال این سگ زائید و چون به بچّه هایش مشغول بود نمی توانست خوب پاسبانی بکند.لذا این مرد بچّه هایش را برد در روستایی دیگر.این سگ چند روزی به خودش می پیچید و ناله می کرد تا کم کم به حال عادی برگشت. این شخص می گفت وقتی آن سال به مشهد مشرّف شدم بعد از زیارت حضرت اندکی خوابیدم.در خواب دیدم که به حرم مشرّف شدم و حضرت رضا (ع) را دیدم،جلو رفتم و سلام کردم. آقا رویش را از من برگردانید.دو دفعه، سه دفعه سلام کردم و گفتم آقا! من رعیت شما هستم.خیانت هم نکردم. چرا از من قهرید؟
حضرت با تندی فرمودند ناله های آن سگ دل مرا به درد آورده است.آن چه دل امام زمان (ع) را به درد می آورد آه دیگران است،حق الناس است.ولو اینکه بین سگی و بچّه هایش فاصله بیندازی...
آیتاللهمظاهری
@ManjiMahdi313
#داستانک
یک خانمی هر سال بچّه سقط می کرد.
حدود ده تا بچّه سقط کرد.یک شبی با خدا راز و نیاز کرد.گفت ای خدا من ده تا بچّه زائیدم اما یکی هم ندارم.درد زائیدن و سقط شدن بچّه را دارم اما بچه ندارم.مقداری از خدا گله کرد.آن خانم شب خواب دید که می خواهد وارد یک قصر فوق العاده زیبائی بشود.اما راهش نمی دهند.گفتند این قصر مال تو است اما بعد از مردنت نه حالا. دربان آن قصر گفت که خداوند این قصر را برای ریاضت هایی که کشیده ای برای تو خلق کرده است.خانم از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد؛و در حال خوشحالی از خواب بیدار شد.مرحوم شهید می فرماید که چون خانم از خواب بیدار شد،از بس که خوشحال بود می گفت خدایا!من حاضرم در سال دو سه مرتبه سِقط کنم!ما متوجّه نیستیم و الّا می گفتیم ای کاش اصلًا دعاهای ما مستجاب نمی شد تا اینکه اجرش را در روز قیامت به ما می دادند.یا اینکه در روز قیامت می گوئیم خدایا ای کاش مصیبت ما در دنیا بیشتر بود یا بلاهای ما بیشتر بود.
هر که در این بزم مقرّب تر است
جام بلا بیشترش می دهند.
مرحوم شهید ثانی
@ManjiMahdi313
#داستانک
در بصره زنى بود جوان، خوش صدا، رقاصه، بى توجه به حلال و حرام الهى به نام شعوانه...در شهر بصره مجلس فسق و فجورى از ثروتمندان و جوانان نبود مگر اين كه شَعْوانه براى خوشگذرانى آنان در مجلس حاضر مى شد،او در آن مجالس آوازه خوانى مى كرد، مى رقصيد و بزم آلودگان را گرم مى كرد،شعوانه را در اين امور عدّه اى از دختران و زنان همراهى مى كردند.
روزى براى رفتن به مجلس بدكاران،با تعدادى از همكارانش از كوچه اى مى گذشت،شنيد از خانه اى ناله و افعان بلند است،با تعجب گفت:چه خبر است؟
يكى از همكارانش را براى جستجوى موضوع فرستاد،ولى از برگشتن او خبرى نشد،
نفر دوم را فرستاد تا از آن مجلس خبرى بياورد برنگشت،سومى را به دنبال خبر گرفتن فرستاد و از او به اصرار خواست برگردد و مانند آن دو نفر او را به انتظار نگذارد،او رفت و بعد از اندك مدّتى بازگشت و گفت:اى خاتون،اين ناله و ماتم بدكاران و فرياد و نعره ى گنهكاران است!
شعوانه گفت:بهتر اين است كه خود بروم و از آن مجلس خبر بگيرم.
نزديك مجلس آمد، مشاهده كرد واعظى براى مردم سخن مى گويد و سخنش به اين آيه رسيده بود:
زمانى كه آتش دوزخ،تكذيب كنندگان قيامت را از مكانى دور ببيند،خروش و فرياد جهنم را از دور به گوش خود مى شنوند، چون آن تبهكاران را در زنجير بسته به محل تنگى از جهنم دراندازند، در آن حال فرياد واويلا از دل بركشند!
شعوانه چون اين آيه را شنيد و با قلب و جان به مفهوم آن توجه كرد، عربده اى كشيد و گفت:اى گوينده!من يكى از گنهكارانم،من نامه سياهم،من شرمنده و خجالت زده ام،آيا اگر توبه كنم توبه ام در پيشگاه حق مورد پذيرش است؟
واعظ گفت:آرى،گناهت قابل بخشش است، گرچه به اندازه ى شعوانه باشد!
گفت:واى بر من كه خود من شعوانه هستم،مرا چه اندازه آلودگى است كه گنهكار را به من مثل مى زنند،اى واعظ از اين پس گناه نكنم و دامن آلوده نسازم و به مجلس اهل گناه قدم نگذارم.واعظ گفت: خداوند هم نسبت به تو ارحم الراحمين است.
شعوانه به حقيقت توبه كرد، اهل عبادت و بندگى شد،گوشت روييده از گناه در بدنش آب شد،دلش گداخت،سينه اش سوخت، ناله و فريادش به نهايت رسيد،در خود نگريست و گفت:آه!اين دنياى من،آخرتم چه خواهد شد،در درونش صدايى احساس كرد:
ملازم درگاه باش تا ببينى در آخرت چه مى بينى...
حتی اگه شعوانه هم باشی خدا میبخشه 💔
@ManjiMahdi313
••|⛵️⚓️|••
📌 همیشه هوامونو داره...
🌅 غروب یکشنبه بود؛ اسفندماه و مصادف با ماه رجب…
پدرم بیمار بود و بستری.
تو فضای مجازی میگشتم که یهو یه عنوان مداحی چشممو گرفت.
زبان حال حضرت زینب بود:
به سمت گودال از خیمه دویدم من...
شمر جلوتر بود، دیر رسیدم من...
⏰ به خودم که اومدم، دیدم تا آخرش رو گوش دادم و کلّی اشک ریختم.
یک ساعتی گذشت. خبر از دست دادن پدرم بهم رسید.
جا خوردم. داغ پدر خیلی برام سخت بود، ولی یاد کربلا افتادم. یاد اون خانمی که کلّی داغ روی دلش بود… اما صبر کرد… یاد دختری که سَر پدر رو دید.
📜 یاد اون حدیث افتادم که مضمونش این بود: اگه میخواین گریه کنین، برای اباعبدالله گریه کنین.
احساس کردم خیلی آروم شدم. تازه یه پدر مهربونتر و دلسوزتر از همهٔ پدرها بالاسرم هست و هوامو داره.
حتماً خودش قلبمو آروم میکنه…
📖 #داستانک ؛ #محرم
•「اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 」•
🌊•••|↫ #لبيڪیامہدےعج
@ManjiMahdi313🖤🥀
#داستانک📗
'بـرگہۍامتحـٰان📄'
سرکلاساستادازدانشجویانپرسید:
اینروزهاشهدایزیادیروپیدامیکننو میارنایران...
بهنظرنتونکارخوبیه؟
کیاموافقن؟۱نفر
کیامخالف؟همهبهجز۱نفر
دانشجویانمخالفبودن
بعضیهامیگفتن:کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضیهامیگفتن:ولموننمیکنن ...گیر دادنبهچهارتااستخوووون... ملتدیوونن
بعضیهامیگفتن:آدمیادبدبختیاشمیفته
تااینکهاستاددرسروشروعکردولی خبریازبرگههایامتحانجلسهیقبلنبود...
همهیسراغبرگههارومیگرفتند.
ولیاستادجوابنمیداد...
یکیازدانشجویانباعصبانیتگفت:
استادبرگههامونروچیکارکردی
شمامسئولبرگههایمابودی
استادرویتختهیکلاسنوشت:من مسئولبرگههایشماهستم...
استادگفت:منبرگههاتونروگمکردمو نمیدونمکجاگذاشتم؟
همهیدانشجویانشاکیشدن.
استادگفت:چرابرگههاتونرومیخواین؟
گفتند:چونواسشونزحمت کشیدیم،درسخوندیم،هزینهدادیم،
زمانصرفکردیم...
هرچیکهدانشجویانمیگفتنداستادروی تختهمینوشت...
استادگفت:برگههایشماروتویکلاس بغلیگمکردمهرکیمیتونهبرهپیداشونکنه
یکیازدانشجویانرفتوبعدازچنددقیقهبا برگههابرگشت ...
استادبرگههاروگرفتوتیکهتیکهکرد.
صدایدانشجویانبلندشد.
استادگفت:الاندیگهبرگههاتونرو نمیخواین!چونتیکهتیکهشدن!
دانشجویانگفتن:استادبرگههارو میچسبونیم.
برگههاروبهدانشجویاندادوگفت:شمااز یکبرگهکاغذنتونستیدبگذریدوچقدر تلاشکردیدتاپیداشونکردید،پسچطور توقعداریدمادریکهبچهاشروبادستای خودشبزرگکردوفرستادجنگ؛الان منتظرههمینچهارتااستخونشنباشه؟
بچهاشرومیخواد،حتیاگهخاکستر
شدهباشه.
چنددقیقههمهجاسکوتحاکمشد!
وهمهازحرفیکهزدهبودنپشیمونشدن!!
تنهاکسیکهموافقبـود . .
فرزندشھیدیبودڪهسالھامنتظربابـاشبود🥲💔
〰〰〰🌱🌻🌱〰〰〰
💛 @ManjiMahdi313 💛
〰〰〰🌱🌻🌱〰〰〰