33.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صوت کامل خطبه فدکیه
@Manodaneshjooham
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پاسخ_به_شبهات
چرا یک جا حضرت زهرا سلام الله علیها از حقش می گذرد و غذایش را به نیازمند می دهد در حالی که خودش گرسنه است ولی جای دیگر از حقش نمی گذرد و برای پس گرفتن فدک به مسجد می رود و خطبه می خواند؟
پاسخ استاد شهید مطهری را بشنوید
#معرفی_کتاب
📚 کتاب « #چمدانهایباز » اولین اثر سید محسن روحانی در حوزه ادبیات هست. این کتاب شامل روایتهای متنوعی از زندگی مهاجران در کشور آمریکاست.
📌 روحانی توی این کتاب با قلمی متفاوت دیدههای خودش رو به عنوان یک دانشجو و وکیل ایرانی از زندگی مهاجران در آمریکای شمالی و خصوصا شهر نیویورک به تصویر کشیده فراز و نشیبهای مهاجرت و زندگی در کنار تفاوتهای فرهنگی، اقتصادی و مذهبی از جمله مواردی هست که در کتاب به اون اشاره شده.
@Manodaneshjooham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران_قوی 💪
🔺امان از خودکم بینی!
@Manodaneshjooham
#حرف_حساب
نکات تأمل برانگیز استاد قرائتی در همایش امروز مبلغان نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه ها/ قم؛
🔺منتظر حوزه و جامعه مدرسین نمانید / شما آخوندا به اندازه زلیخا عرضه ندارید!
حجت الاسلام محسن قرائتی:
▫️بزرگترین محل تجمع اسلام شناس ها در جهان، قم است؛ بچه های قم باید بهترین بچه ها باشند، حال باید دید بچه های قم چطور تربیت شده اند، اگر خوب بودند که الحمدلله اما اگر خوب نبودند یعنی حوزه کم کاری کرده است؛ بیشترین کتاب طهارت را در حوزه نجف نوشته اند و از جمله کثیف ترین کوچه ها، کوچه های نجف است!
🔹ده ها هزار فاضل حوزوی در قم هستند و ده ها هزار دانش آموز دبیرستانی هم در قم هستند، عملا رابطه ای بین طلاب و دانش آموزان نیست، منتظر دعوت نمانید، خدا به موسی گفت اذهب الی فرعون؛ منتظر حوزه و جامعه مدرسین و علما و مراجع و یا دولت نباشید!
▫️اهمیت تبلیغ چهره به چهره بسیار بالاست، قرآن همه اش که نمی گوید یا ایها الناس، یک جا می گوید یا بنی یک جا می گوید یا ایهاالنبی و...
🔹بسیاری از پژوهش ها و پایان نامه ها عملا لغو و بدردنخور هستند، 350 اعوذ در دعاها داریم اما یکی از آنها را پیامبر ص هر روز می گفت: اعوذ بک من علم لاینفع!
▫️ ما آمدیم امتحان خبرگان بدهیم گفتند شما راجع به گوشت فلان پرنده یک رساله بنویس! گفتم نه من این گوشت رو خوردم نه بابام نه الان مشکل مملکت این گوشت هست!
🔹اگر طلبه طوری زندگی کرده که دخترش همسر طلبه نمی شود و پسرش حوزه را دوست ندارد، یعنی او احتمالا موفق نبوده است...
▫️آقای اعرافی به من گفتند ششصد درس خارج داریم، اما وقتی فقط ده درصد طلاب می خواهند مجتهد شوند، برای غیر این ده درصد چه کرده ایم؟ چرا همه باید درس های لازم برای اجتهاد را بخوانند؟
🔹من این روزها که از پا افتاده ام خیلی سخنرانی نمی روم اما برنامه های دانشگاه فرهنگیان را حتما می روم چون فرزندان این سرزمین را اینها درس خواهند داد.
▫️کدام آیه یا روایت به ما گفته پنجشنبه ها حوزه تعطیل باشد؟ خلبان، دکتر، نانوا و بقال همه دارند کار می کنند اما ما پنجشنبه تعطیلیم!
سه هزار روز از عمر من تلف شده طی این سالها بخاطر این قاعده لغوی که در حوزه است؛ من مرد تحول نبودم که بگویم این قاعده را قبول ندارم، ما تفسیر نمونه را در همین ساعت ها و روزها نوشتیم!
🔹یک بار کسی متلکی به من گفت که اذیت شدم؛ گفت شما آخوندا به اندازه زلیخا عرضه ندارید! گفتتم چطور؟ گفت زلیخا یوسف را به زنها نشان داد و آنها دستشان را بریدند اما شماها عرضه نداشتید یوسف دین را نشان نسل نو بدهید!
▫️ روحانی سنتی شصت سال و هر روز مسجد می رود اما روحانی کارمند و دکترا گرفته ها روزهای تعطیل مسجد می رود و سی سال بعد هم بازنشسته می شود...
@Manodaneshjooham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
توبه امام جمعه مسجد القصی
به نظرم پذیرش و بیان اینکه در امری اشتباه کردهای بزرگترین شجاعت ها و نشان آزادگی و حریت است
@Manodaneshjooham
18.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️خدایا شکرت که ایرانی و مسلمانیم..!
تفاوت فرهنگ ها....
#منفعل_نیستیم
@Manodaneshjooham
#معرفی_کتاب ناتا
کتاب ناتا رمانی نوشته زهرا باقری است که در نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این داستان روایتی تاریخی از دوران صدر اسلام است و زندگی بردگی و کنیزی شخصیتی را نشان میدهد که در نهایت به همسایگی اهل بیت (ع) میرسد.
درباره کتاب ناتا
زهرا باقری در رمان ناتا، داستانی از زندگی کنیزان و زنان در صدر اسلام نوشته است. این اثر رمانی تاریخی مذهبی است که زندگی شخصیتی را نشان میدهد. از زمانی که به عنوان برده و کنیز از آفریقا به عربستان میآید و رخدادهایی که در طول این مدت برایش اتفاق میافتد.
علاوه بر این، در این داستان با تحولات اجتماعی ناشی از ظهور اسلام آشنا میشویم و مسائل زنان و حقوق بردگان را بررسی میکنیم. داستان از دو زاویه دید متفاوت روایت میشود و تاثیرات مختلف اسلام را بر قشرهای گوناگون اجتماع ترسیم میکند.
@Manodaneshjooham
روشنای نور ( من و دانشجوهام )
#معرفی_کتاب ناتا کتاب ناتا رمانی نوشته زهرا باقری است که در نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این داستان
بخشی از کتاب ناتا
وقتی کسی به ما نزدیک میشد، ابوعمر اشاره میکرد راست بایستیم و خودمان را بی هیچ مقاومتی، به دست خریدار بسپاریم. یکی دو تا مشتری که به سراغم آمد، فهمیدم وقتی خریداری نزدیکمان میشود، باید چرخی بزنیم، بعد دهانمان را باز کنیم تا دندانهایمان را ببینند. دندان خراب، دردسرساز بود. یکی دو بار هم مینشستیم و بلند میشدیم تا خیالشان راحت باشد که پاهایمان سالم است. مراحل فروش برای مردان سختتر بود. علاوه بر کارهای معمول، ابوعمر تختهسنگی بزرگ را آماده کرده بود؛ وقتی خریداری برای مردان پیدا میشد، ابوعمر به آنها اشاره میکرد که سنگ را بلند کنند و چند قدم راه بروند. دلم برایشان میسوخت؛ زبری تختهسنگ، سینههاشان را خراش میداد و خون جاری میشد. در همان ساعات اول حضور در بازار، آن دو خواهر و چهار مرد، بهفروش رسیدند. حتی فرصت نشد همدیگر را درآغوش بگیریم؛ با نگاه و اشک چشم، از هم خداحافظی کردیم. ابوعمرکه از فروش روز اول خشنود بود، به چادرش رفت و دوباره، به ما اجازه داد روی زمین بنشینیم. اینبار، اشعث نگهبان ما بود.
میان بازار، سکویی بلند بود که گویا مرکز آن بهحساب میآمد. گاهی محل دادخواهی بین دو نفر، یا دو خانواده وگاه، مجلس شعر، رقص یا آواز بود. ساعتی پیش از ظهر، شاعران روی سکو رفتند. با صدای غرّایی شعر میخواندند. حواس همهٔ بازار به شاعران بود. ابوعمر و پسرانش هم روی تختهسنگ رفتند تا بتوانند آنها را ببینند. نمیفهمیدم چه میخوانند؛ گاهی صدای هلهلهٔ جمعیت بلند میشد و شاعر، با افتخار لبخند میزد. حتی یک زن هم روی سکو رفت و با صدایی رسا، چنان شعر میخواند که همهٔ مردان حیرت کرده بودند. دوست داشتم بدانم چه میگویند. حتی در خیال هم نمیتوانستم تصور کنم این زبان را یاد بگیرم. در طول این مدت، فقط سلام، بیا، برو، بخواب و ساکت باش را فهمیده بودم. زبانی سخت به نظر میآمد. حس میکردم موقع ادای بعضی کلمات، حلق ابوعمر زخم میشود. مدام او و پسرانش را میپاییدم. وقتی حواسشان نبود، دور و برم را خوب نگاه میکردم. کاش به جای آن دو خواهر، من را خریده بودند. از وقتی خریدارشان آنها را خرید، به چادری که دقیقاً روبهروی من بود رفتند. چند پیرزن داخل چادر بودند؛ میدیدم که سینی غذا و نوشیدنی به آنجا میبرند.
روی زمین داغ نشسته بودم و از گرسنگی و تشنگی، تمام تنم ضعف میرفت. با دیدن آن غذاها، گرسنهتر شدم. پاهایم را در شکمم فشار دادم و چشمانم را بستم؛ خیلی زود چشمم گرم شد و خوابم برد. خواب پدر و مادرم را دیدم که بر سر سفرهٔ غذا نشستهاند. مادرم لقمهای گرفت و به دهانم گذاشت. داشتم لقمه را میجویدم که عمر با لگدی بر پهلویم، بیدارم کرد؛ با صدایی بلند گفت: «پاهایت راجمع کن.» تکهای نان پرت کرد روی دامنم. نانم را با اشک چشم خوردم. نان در گلویم گره میخورد. دلم پیش مادرم بود؛ آرزو کردم که کاش این بندها به پایم نبود و فرار میکردم. مردن در بیابان، شرف داشت به تحقیرشدن میان این همه آدم. ساعت استراحت گذشت و بازار، دوباره جان گرفت. ابوعمر هم گاهگاه، میان چادرها قدم میزد و مایحتاج خودش و اهل و عیالش را میخرید. بعد از ظهر، مشتریها بیشتر بودند. یک مرد میانسال، قیمت من را پرسید و ابوعمر قیمتی گفت. مرد هم شروع کرد به چانهزدن و ابوعمر، کوتاه نمیآمد. مرد به سراغ دختری دیگر رفت و او را خرید. طنابی را که به دستان دخترک بود محکم میکشید و او راکشانکشان میبرد. نمیدانم چرا دوست داشتم زودتر کسی مرا بخرد. انگار میان زمین و آسمان ماندن، برایم سخت بود. دوست داشتم تکلیفم زودتر معلوم شود. کمکم سرخی خورشید در پهنهٔ دشت پخش شد. گویی روی بازار، رنگ قرمز پاشیدند. با غروب خورشید، بساط خرید و فروش جمع شد و چراغها، پیهسوزها و مشعلها، جان گرفتند. در آستانهٔ بعضی از چادرها، آتش افروختند و اسباب پختوپز فراهم شد. نسیمی از سمت کوهها به دشت میوزید. لباس من از دو پارچهٔ مندرس درست شده بود. دامنی که از کمر تا زانوانم را پوشانده بود و تکه پارچهای که به صورت مورب، از شانهٔ چپم روی سینههایم را میپوشاند و از زیر دست راستم رد میشد و به سر دیگر پارچه که کمرم را پوشانده بود، گره میخورد. این پارچه، فقط ستر عورت میکرد و محافظی برای آفتابسوختگی روزها و سرمای شبها و نیش حشرات نبود.
ابوعمر و پسرانش، بهنوبت داخل چادر میرفتند و استراحت میکردند. بوی گوشت کبابشده و نان تازه، فضای بازار را پرکرد. دست و پایم از گرسنگی میلرزید. میدانستم سهم من از این غذا، فقط بوی آن است. دوباره اشک به چشمانم دوید و دلم برای خانواده ام، خواهر و برادر کوچکم و آغوش مادرم تنگ شد
هدایت شده از ایکسونامی
⭕️ به حساب شماها
🔻 وقتی دو دختر بعد از مال گردی به قصد خوشگذرونی با دو پسر ارتباط میگیرند اما شانس میارن ماجرا فقط برعکس شد و به همینجا ختم شد.
🚸 جنس اول| رسانه زنان، خانواده و زیست جنسی
https://eitaa.com/joinchat/1736638675C96dbe5b0e6