☘💫
#شهیدانه
فرمانده بود
اما برای گرفتن غذا
مثل بقیه رزمندهها
توی صف میایستاد،
سرصف غذا هم جلوییها
به احترامش کنار میرفتند،
می خواستند او زودتر غذایش را بگیرد، او هم عصبانی میشد،
رها میکرد و میرفت،
نوبتش هم که میرسید،
آشپزها غذای بهتر برایش میریختند
او هم متوجه میشد
و میداد به پشت سرش.
#شهید_محمود_کاوه🌱
#شبیه_شهدا_رفتار_کنیم
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات🌹
🌱|@martyr_314
~🕊
#شهیدانه
⚘میگفت:" دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است.آخر در مقابل خانواده هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام".
⚘در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی میکرد.
میگفت:" آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد".
⚘در نامه ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود:" دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین(ع) هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی رسد".
⚘یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می کرد، که از او شنیده:" دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر حضرت زهرا(س)هم ناشناخته مانده است".
#شهید_محمود_کاوه♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🍁در طول سه سالی که با هم بودیم شاید صد روز در کنار هم نبودیم تازه برای هر روز فقط یک تا دو ساعت در خانه بود که اتاق را هم مقر فرماندهی کرده بود. به منطقه تلفن میزد یا نیرو جمع میکرد، متن سخنرانی را آماده میکرد و یا دوستانش را میدید حتی موقع خواب هم آرامش نداشت. کلاش را مسلح بالای سرش میگذاشت چون منافقین در شهر شب نامه پخش میکردند و برای ترور محمود لحظه شماری میکردند.
🍁لحظهای هم که میخواست بخوابد میگفت: من این جا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیدهام و بچهها آلان توی سرمای سنگرهای کردستان خوابشان نمیبرد. بلند میشد و اشکهایش را پاک میکرد انگار تقدیر هم به بی قراریاش عادت کرده بود از قضا تلفن زنگ میخورد. محمود هم خوشحال میگفت میخواهم بروم کردستان، همین امشب. بعد هم میگفت: مرا ببخش که مرد خانه نیستم.
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
یڪے از بچہها بہ شوخے پٺویش را پرٺ ڪرد طرفم. اسلحہ از دوشم افٺاد و خورد ٺوے سر ڪاوه. ڪم مانده بود سڪٺہ ڪنم؛ سر محمود شڪسٺہ بود و داشٺ خون مےآمد.
با خودم گفٺم: الان اسٺ ڪہ یڪ برخورد ناجورے با من بڪند.
چون خودم را بےٺقصیر مےدانسٺم، آماده شدم ڪہ اگر حرفے ،چیزے گفٺ، جوابش را بدهم.
ڪاملاً خلاف انٺظارم عمل ڪرد؛ یڪ دسٺمال از ٺو جیبش در آورد، گذاشٺ رو زخم سرشو بعد از سالن رفٺ بیرون.
این برخورد از صد ٺا ٺو گوشے برایم سخٺٺر بود. دنبالش دویدم. در حالے ڪہ دلم مےسوخٺ، با ناراحٺے گفٺم: آخہ یہ حرفے بزن، چیزے بگو.
همانطور ڪه مےخندید گفٺ: مگہ چے شده؟
گفٺم: من زدم سرٺ رو شڪسٺم، ٺو حٺے نگاه نڪردے ببینے ڪار ڪے بوده همان طور ڪہ خون ها را پاڪ مےڪرد، گفٺ: این جا ڪردسٺانہ، از این خون ها باید ریخٺہ بشہ، این ڪہ چیزے نیسٺ.
چنان مرا شیفٺہ خودش ڪرد ڪہ بعدها اگر مےگفٺ: بمیر، مےمردم.
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
#شهیدانہ
در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.
محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم: دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه!!
گفت: بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم..
رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.
محمود دورو بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم: اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط
جور خاصی پرسید: دیگه چه کاری باید بکنیم!🤔
گفتم: چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه☹️
گفت: یک کار دیگه هم باید انجام داد🙂
گفتم: چه کاری؟🤔
با حال عجیبی جواب داد: توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم💚🍃
راوی: همرزم شهید
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
پدرش را برده بودند ڪردستان
ببیند پسرش ڪجا اسٺ و چہ ڪار مےڪند
وقتے محمود فهمیده بود به پدرش گفتہ بود:
"شما از امڪاناٺ بیتالمال استفاده نڪنیدها!
چیزے اگر مےخواهید بخورید یا جایے بروید با خرج خودتون باشه"
📚منبع: یادگارن،جلد۶
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
بعد از سالها همین یه پسر را داشتم
نمیخواستم بی پشت بمونم
ولی به مادرش گفتم:
دیگه محمود را فرزند خودت ندان!
او دیگر مال ما نیست،مال خداست
خودش از قبل ذخیره نگهش داشته بوده
برای همین روزها..!
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
کتاب را که میخواند گفت: بابا!
گفتم: جانِ بابا
گفت: اینجا نوشته تو اگر دعام کنی
حرفم بیشتر پیش خدا در رو دارد
گفتم: من و ننهات که صبح تا شب داریم
دعات میکنیم
گفت: آن را که میدانم
میخواهم دعا کنی دعایِ من
به گوش خدا برسه
دعا کردم،آخرش هم به آسمان گفتم:
فقط تا حدّی که داغش را نبینم!
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
هر آنچه از خدا میخواهید...
با واسطه از شهدا در نماز اول وقت بخواهید...
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
وسط حرفهاۍ طرف بلند شد
از اتاق زد بیرون
طرف ماتش برد..
ماهم یکی دو ساعت بعد دیدمش
گفتم: چرا یدفعه اینقدر ناراحت شدۍ
و از اتاق رفتی بیرون؟!
گفت: نمیتونم تحمل کنم
ڪه کسی ازم تعریف کنه..
آخه من چیام که بخوان
تعریفم رو بکنن..
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
گونی بزرگی رو گذاشته بود روی دوشش
و تو سنگرها جیره پخش میکرد!
بچهها باهاش شوخی میکردن
-اخوی دیر اومدی!
-برادر میخوای بکشیمون از گشنگی؟
-عزیز جان! حالا دیگه اول میری
سنگر فرماندهی برا خود شیرینی دیگه...
گونی بزرگ بود و سر اون بنده خدا پایین
کارش که تموم شد...
گونی رو گذاشت زمین...همه شناختنش!
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314
همیشه به نیروها و رزمندهها میگفت:
قبل از خواب زمزمه کنیم:
خدایا گناهانی را که مرا از
امام حسین{ع}محروم میکند،ببخش!
#شهید_محمود_کاوه
🌱|@martyr_314