eitaa logo
شهدایی
359 دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
36 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدایی
🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐 💠#قسمت_سی_و_هفتم: تلخ ترین عید توی در خشک شدم
🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 💠 : حرف های عاقلانه مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ... - مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ... خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و دلم قرص و محکم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ... پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت های خوبش بود ... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ... بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ... بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ... - اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون ... - بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک خونه ام ... حتی توی آشپزی ... - کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ... 🔷🔷🔷🔷🆔 @Martyrs16 💠 : غذای مهران مامان با ناراحتی اومد سراغم ... - نکن مهران ... اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری ... - مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه ... دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه ... یا داغون میشه قابل خوردن نیست ... هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت ... اما می دونستم توی حال خودش نیست ... یهو حالتش عوض شد ... بدجور بهم ریخت ... - آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ... و از آشپزخونه رفت بیرون ... چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد ... نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد ... و بهش عمل کردم ... الهام نبوده باشه ... تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد ... - اینطوری مشخص نمیشه ... باید تا تهش برم ... خدایا ... اگر الهام بود ... و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه ... و مثل قبل ... چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر ... اگرم خطوات بود ... نجاتم بده ... قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم ... توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش ... کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار ... پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت ... از در نیومده محکم زد توی گوشم ... - گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی ... این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ... اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود ... خدا برای من زمان خریده بود ... سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی ... غذای من حاضر شده بود ... مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا ... تا اول از همه برای بی بی بکشه ... مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ... - من از غذای مهران می خورم ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا سال 54 در آزمون استخدامی آموزش و پرورش پذیرفته شدم اما برادرم شهید برونسی گفت: برادر جان امام خمینی گفته همکاری با دولت محمد رضا شاه حرام است و همین نان زحمت کشی بهتر است. شهید عبدالحسین‌ برونسی‌ منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستانک مجازی -واقعی https://eitaa.com/Martyrs16/2289 داستان واقعی پسری که درگیرغرقابی میشه! https://eitaa.com/Martyrs16/10228 داستان عنایت حضرت زهرا -سلام -الله -علیها(پارت اول) https://eitaa.com/Martyrs16/10375 (پارت دوم )👇 https://eitaa.com/Martyrs16/2355 داستان رفاقت مقدمه شباهت( پارت اول) https://eitaa.com/Martyrs16/7891 *قیمت خدا* (پارت اول) https://eitaa.com/Martyrs16/6962 داستان دهه شصتی (پارت اول) https://eitaa.com/Martyrs16/10721 رمان بدون توهرگز (پارت اول) https://eitaa.com/Martyrs16/14967
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱| 『📽| 』 بچـه‌ها . . . بیاید مثل شهدا ، به امام‌ زمان(عج‌الله)✨ راست بگیم که ، آقا دوسِت داریم❤️ شهدایی [@Martyrs16]
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ مادرانه ای زینبی🕊 مادر هست دیگر... گاهی دلش برای فرزندش تنگ میشود💔 شهدایی [@Martyrs16]
‍ یکی‌از‌هم‌سنگری‌هایشدر‌سوریه‌‌می‌گفت: من‌‌بستنِ‌کمربندایمنی‌رادرسوریه‌از محمودرضایادگرفتم! وقتی‌می‌نشست‌‌پشتِ‌‌فرمون‌،کمربندش‌‌را‌می‌بست. یکباربهش‌‌گفتم:اینجا‌دیگه‌‌چرا‌می‌بندی؟! اینجاکه‌‌پلیس‌نیست! گفت:می‌دونی‌چقدرزحمت‌کشیدم‌باتصادف‌‌نَمیرم...؟!🚶🏻‍♂ شهدایی [@Martyrs16]
‏یک روز، در صبحگاه لشکر بخاطر فرماندهی خوبش در عملیاتِ والفجر۸ از او تقدیر کردند! وقتی رسیدیم گردان، رفتم چادر فرماندهی دیدم یکجا نشسته و گریه میکند! می‌گفت من کی هستم ازم تقدیر کنند. همه اون پیروزی‌ها مرهون لطف خدا و رشادت شهدا و این بچه‌ها بوده!(: شهدایی [@Martyrs16]
8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ناگفته‌های شنیدنی همسر شهید حججی از نحوه شنیدن خبر شهادت همسرش 🔸خودم ساکش را بستم و اتیکتش را زدم/برای محسنم گریه نکنید/من فقط یک داغ دیدم اما «امان از دل زینب»/می‌خواست دوبار شهید شود شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید محسن حججی: عکس سربریدنش رو دیدم دلم آتیش نگرفت،صبرکردم روزاول عکس اسارتش رودیدم دلم نلرزید،صبر کردم امایه صحنه دیدم آتیشم زد... یا ابا عبدالله 😭 التماس_دعا شهدایی [@Martyrs16]
بین خودمان بماند فرمانده بحث یافتن نیست ؛ مسئله این است که کسی مانند شما نیست که من پیدایش کنم... شهدایی [@Martyrs16]