eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علامھ‌‌ مجلسـے فࢪمودند: شب‌ جمعہ مشغول مطالعہ بودم،بہ این دعا ࢪسیدم: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم،الحمدلله‌ من‌اول‌‌الدنیا‌الی‌فنائِها‌و‌مِن‌َالاخره‌الی‌بقائِها الحمدلله‌ِعلی‌کل‌نعمه،استغفرالله‌من‌کل‌ذنب‌ِِو‌اتوب‌الیه،‌وهو‌ارحم‌الراحمین. بعد یڪ هفتہ مجدد خواستم،آن ࢪا بخوانم ڪہ دࢪ حالت مڪاشفہ از ملائڪہ ندایـے شنیدم،ڪہ ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلـے فارغ نشده ایم...‼️ شهدایی [@Martyrs16]
هدایت شده از شهدایی
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شهدایی [@Martyrs16]
هدایت شده از شهدایی
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 🍃🌸حضرت زهرا در عالم رویا به علامه میرجهانی فرمودند ازغصه ها و قلب پر از خون چه میدانید؟ شکسته تر از من در آن زمانه نبود این زمانه دل فرزندم شکسته تر است 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 شهدایی [@Martyrs16]
هدایت شده از شهدایی
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . شهدایی [@Martyrs16]
هدایت شده از شهدایی
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 🍃🌸حضرت زهرا در عالم رویا به علامه میرجهانی فرمودند ازغصه ها و قلب پر از خون چه میدانید؟ شکسته تر از من در آن زمانه نبود این زمانه دل فرزندم شکسته تر است 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 شهدایی [@Martyrs16]
نــام :رضا نـام خـانوادگـی :اسماعیلی تاریخ تولد: 1371 تاریخ شهادت: 1393 محل شهادت: سوریه دسـته اعـزامـی :فاطمیون مزار: مشهد، بهشت رضا (ع) نخستین دانشجوی ذبیح مدافع حرم لشگر فاطمیون، مردی از تبار اسماعیل، از شیعیان علی، از فدائیان حسین و سربازان مهدی علیهم‌السلام بود. با شهادتش تیپ فاطمیون دیده شد و بعد از آن به لشگر تبدیل شد. ۱۹ سال بیشتر نداشت. جثه کوچکی داشت. کوچکترین فرد تیپ بود اما دل بزرگی داشت. یک عادت داشت بدون سربند «یا علی ابن‌ ابیطالب» به رزم نمی‌رفت. در عملیات بازپس‌گیری شهرک شیعه نشین "زمانیه" متوجه عدم حضور یکی از رزمندگان فاطمیون شدند. مجتبی رفیق چندین ساله رضا در بین نیروها نبود. مجتبی رفت توی دل دشمن و او را زدند. رضا طاقت نیاورد. ناسلامتی رفیقش بود. زد به دل دشمن.   با همان سربند اسیرش کردند. ادامه دارد... شهدایی [@Martyrs16]
تشنه بود آب جلویش ریختند. متوجه حضور حاج قاسم در منطقه شدند و برای خراب کردن روحیه‌ی ایشان، بیسیم رضا را وصل کردند جلوی دهان رضا و چاقو زیر گلویش گذاشتند برای اینکه زجر کشش کنند آرام آرام گردنش را می‌بریدند و میگفتند به حضرت زینب ف*ش بده انقدر یواش بریدند که ۴۵ دقیقه طول کشید ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خرخر گلو آمد این پسر فقط گفت: اصلا من اومدم جونمو بدم اصلا من اومد فدا بشم برای حضرت زینب اصلا من اومدم سرم رو بدم یا علی یا مولا یا زهرا میگویند حاج قاسم تمام ۴۵ دقیقه را پشت بیسیم گریه میکردند. ادامه دارد... شهدایی [@Martyrs16]
وصیت نامه شهید اسماعیلی بسم الله الرحمن الرحيم درود بى پايان بر تو باد مهدى جان، اى اميد بخش مستضعفين جهان، سلام و درود بر تو اى خمينى بت شكن نائب امام زمان عجل الله تعالى، درود بر شما اى امت حزب الله، درود بر شما اى خانواده هاى داغ دار هميشه خندان، اى امت حزب الله در هم بكوبيد اين منافقين از خدا بى‌خبر را كه پيروزى از آن شماست. پدر و مادر عزيزم، كه تا آخرين لحظه زندگيم خوبي هاى شما را فراموش نخواهم كرد، اميدوارم كه مرا ببخشيد چون كه فرزند خوبى براى شما نبودم، اميد آن دارم كه سرباز خوبى براى امام زمان عجل الله تعالى باشم و خدمتى به مستضعفين كنم. حال كه اين وصيت نامه را در سنگر مى نويسم نمى دانم كه به چه نحوى از دنيا مى روم ولى از درگاه ايزد متعال خواستارم كه در جبهه جنگ از دنيا بروم شايد خداوند لطفى و نظرى بر من پر گناه كند و در اين جبهه حق عليه باطل به شهادت رساند رضايم به رضاى الله. پدر و مادر، من اگر كشته شدم برايم گريه نكنيد، برايم خرج ندهيد، پولى كه مى خواهيد خرج كنيد به حساب جنگ زدگان بريزيد. دوست دارم كه شب هاى جمعه سرى به مزارم بزنيد و از من يادى كنيد. پدر و مادر، من 61 روز روزه بدهكار هستم اگر مى توانيد خريدارى كنيد، از دوستانم بپرسيد از من چه كسى طلبكار است؟ و اگر من از كسى طلبى دارم نگيريد، از اقوام و آشنايان براى من حلاليت بطلبيد. سفارشى كه مى كنم تا آخرين لحظه پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا اين انقلاب به انقلاب حضرت مهدى عجل الله تعالى برسد. خدايا، خدايا تو را به جان مهدى تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار. وصيت نامه سرباز امام زمان عجل الله تعالى يا صاحب الزمان ادركنى درود بر امام خمينى پایان. شهدایی [@Martyrs16]
😭👇 🕊🌺 یکشنبه بود ۲۹ آذر ۹۴ بین منطقه و درگیری ما با شدید شد بود تک تیراندازشون مشرف بود بهمون گرامون هم گرفته بودن داشتن با خمپاره میزدنمون. هرکی یه گوشه پناه گرفته بود. عین خیالش نبود خیلی شجاع بود داش مشتی و بامرام.....قبل از تیر خوردنش میگفت حاجی دعا کن شهید شم ، میگه برگشتم بهش گفتم اگه قسمتمون باشه شهید میشیم ، به چند دقیقه هم نرسید که تیر بهش اصابت کرد ، بعد از تیر خوردنش بچه ها اومدن به کمکمون که دیگه خیلی خون ازش رفته بود فقط برگشت به یکی از رفقا گفت ، بلندم کن رو بشينم ، میگه برگشتم بهش گفتم واسه چی خون زیادی ازت رفته ، که آقا سجاد گفت اربابم اومده میخوام بهش سلام بدم😭❤️ 🌹❤️"السلام علیک یا ابا عبدالله حسین (ع) " ❤️🌹 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹سخنان دلنشین شهيد 🕊🌺 ترکش گلوله گلویش را پاره میکند وسمت چپ بدنش همچون مادرش زهراي اطهر وبدن سید الشهدا تڪه تڪه وهضم میشود😔 ۹۵/۱/۲۵ شهدایی [@Martyrs16]
⭕️آرمیتا رضایی‌نژاد: دلم می‌خواست فکر کنم بابا جایی در این دنیا٫ هر چقدر هم دور٫ دارد نفس می کشد٫ میخورد٫ می خوابد٫ ممکن است زنگ بزند و بار دیگر «میشا» صدایم کند 🔻«شهره پیرانی» همسر «شهید داریوش رضایی‌نژاد» در آستانه یازدهمین سالگرد شهادت همسرش به نقل از آرمیتا یادداشتی در صفحه شخصی‌اش منتشر کرد: 🔻روز طبق معمول تلفن مادرم زنگ زد. شاید پنج شش ماه بیشتر از شهادت بابا نگذشته بود. مادرم برداشت. پرسید: شما؟ مرد پشت تلفن خودش را معرفی کرد و کارش را گفت. با بابا کار داشت. و مادرم آن روز جمله تلخی را به زبان آورد: ببخشید آقا٫ همسرم در قید حیات نیستن! غمی که با شنیدن این جمله من پنج ساله را فرا گرفت توصیف نشدنی ست. با خودم میگفتم ای کاش جای آن مرد بودم و نمی‌دانستم که دیگر نیست. مثل خیلی های دیگر دلم را خوش میکردم که هنوز جایی در این دنیا٫ هر چقدر هم دور٫ دارد نفس می کشد٫ میخورد٫ می خوابد٫ ممکن است زنگ بزند و بار دیگر «میشا» صدایم کند. بعضی وقت ها رفتنش را انکار میکنم. می نشینم به انتظار صدای کلید که توی در بچرخد و من بپرم و بغلش کنم. با خودم فکر میکنم شاید... شاید همه این ها یک رویای طولانی باشد. شهدایی [@Martyrs16]
چہ‌شَـوَد‌گَـر‌تـو‌بـیـائـے‌و‌بَـری‌غَــم‌زِدِل‌ِمـا کہ‌بہ‌هَر‌خَستہ‌دَوائے‌و‌بہ‌هَر‌بَستہ‌ڪِليدے ! شهدایی [@Martyrs16]
⭕️آرمیتا رضایی‌نژاد: دلم می‌خواست فکر کنم بابا جایی در این دنیا٫ هر چقدر هم دور٫ دارد نفس می کشد٫ میخورد٫ می خوابد٫ ممکن است زنگ بزند و بار دیگر «میشا» صدایم کند 🔻«شهره پیرانی» همسر «شهید داریوش رضایی‌نژاد» در آستانه یازدهمین سالگرد شهادت همسرش به نقل از آرمیتا یادداشتی در صفحه شخصی‌اش منتشر کرد: 🔻روز طبق معمول تلفن مادرم زنگ زد. شاید پنج شش ماه بیشتر از شهادت بابا نگذشته بود. مادرم برداشت. پرسید: شما؟ مرد پشت تلفن خودش را معرفی کرد و کارش را گفت. با بابا کار داشت. و مادرم آن روز جمله تلخی را به زبان آورد: ببخشید آقا٫ همسرم در قید حیات نیستن! غمی که با شنیدن این جمله من پنج ساله را فرا گرفت توصیف نشدنی ست. با خودم میگفتم ای کاش جای آن مرد بودم و نمی‌دانستم که دیگر نیست. مثل خیلی های دیگر دلم را خوش میکردم که هنوز جایی در این دنیا٫ هر چقدر هم دور٫ دارد نفس می کشد٫ میخورد٫ می خوابد٫ ممکن است زنگ بزند و بار دیگر «میشا» صدایم کند. بعضی وقت ها رفتنش را انکار میکنم. می نشینم به انتظار صدای کلید که توی در بچرخد و من بپرم و بغلش کنم. با خودم فکر میکنم شاید... شاید همه این ها یک رویای طولانی باشد. شهدایی [@Martyrs16]
چہ‌زیبا‌گفت‌حاج‌حُـسیـ‌ݩ‌خرازۍ: یـادمون‌باشہ،‌ڪہ‌هر‌چـے‌برایِ‌خُـ‌دا💚 ڪوچیڪی‌و‌افتـادگـی‌ڪنیم،، خـدا‌در‌نظر‌بقیہ‌بزرگمون‌میڪنہ:)🖇 شهدایی [@Martyrs16]
میگـفٺ : من‌بہ‌این‌باور‌رسیده‌ام‌ چشمۍکه‌به‌نگاھ حرام‌عادت‌ڪند خیلۍچیزهارا ازدسٺ مۍدهد -چشم‌گناهکار‌لایق‌شهادت‌نـمـۍشود🥀 شھیدمحمد‌هادۍذوالفقاری🌱🌸 سرباز مثل شهدایی [@Martyrs16]
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_هفتم : حادثه ب
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : 15 سال دیگه نمی دونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... ـ دیگه چی می دونی؟ ... دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ ... چند لحظه صبر کردم ... ـ می دونم که خیلی خسته ام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ... ـ نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ... ـ تو می دونستی؟ ... ـ فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار ... زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود؟ ... اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد می کرد ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ... شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم ... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ... مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سال ها ازش می ترسیدم ... داشت اتفاق می افتاد ... زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ... 🆔 @Martyrs16 💠 ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ... و غرق فکر ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد ... واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ... نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید ... ـ چرا نخوابیدی؟ ... ـ خوابم نمی بره ... اومد طرفم ... ـ چرا چیزی بهم نگفتی؟ ... چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین ... ـ ببخشید ... و ساکت شدم ... ـ سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم ... ـ از دستم عصبانی هستی؟ ... می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم ... اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد ... مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی ... روی بابا هم بهت باز می شد ... حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه ... هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره ... اگه من رو بزاریم کنار ... شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟ ... و سکوت فضا رو پر کرد ... ـ از دست تو عصبانی نیستم ... از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی ... نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ... ـ اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود ... اما همه اش همین نبود ... ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره ... جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی ... و حرمتش رو بشکنی ... بالا بری ... پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم ... امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد ... مادرم که رفت ... من هنوز روی مبل نشسته بودم ... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 @Martyrs16 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_یازده : 15 س
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : قبیله مغول حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ... چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ... ـ نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ... سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ... مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد... ـ مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ... و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ... با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ... لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ... خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ... ـ این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ... اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ... فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ... 🆔 @Martyrs16 💠 : کنکور حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ، بلند شد ... و جمله ی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت ... با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش می بارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمه ای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ... ـ صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه ... عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ... ـ به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند می کنید ... بعد هم می خواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ... دایی زیرچشمی نگاهی بهش کرد ... ـ مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونه اش رو به اسم زن هاش می شناسن ... حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست ... اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ... عمه در حالی که غر غر می کرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غر غر کردن، صفت مشترک همه شون بود... و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد ... ـ اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ می زدی ... از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ... آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ... مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ... مادر دیگه وقت، قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمی اومد ... زمانی که همه بچه ها فقط درس می خوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام می دادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک می کرد ... هر چند، مادرم سعی می کرد جو خونه آرام باشه ... اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ... . ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎?
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠#قسمت_صد_و_سیزدهم : قبی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 : انسان های عجیب پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ... مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و می خواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ... و سعید از اینکه پدر دست رد به سینه اش زده بود ... کسی که تمام این سال ها تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ... ـ با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمی خواد که ... سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچک ترین اشاره و حرفی بهم می ریخت ... جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ... با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروس ها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ... چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم... مدادم رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همه شون هم مشهد ... نمی تونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ... وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ... با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ... هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ... . 🆔 @Martyrs16 💠 : بزرگی خالق کسی جلودار حرف ها و حدیث ها نبود ... نقل محفل ها شده بود غیبت ما ... هر چند حرف های نیش دارشون ... جگر همه مون رو آتش می زد ... اما من به دیده حسن بهش نگاه می کردم ... غیبت کننده ها ... گناه شور نامه اعمال من بودن ... و اونهایی که تهمت رو هم قاطیش می کردن ... و اونهایی که آتش بیاری این محفل ها بودن ... ته دلم می خندیدم و می گفتم ... ـ بشورید ... 18 سال عمرم رو ... با تمام گناه ها ... اشتباه ها ... نقص ها ... کم و کاستی ها ... بشورید ... هر حقی رو که ناخواسته ضایع کردم ... هر اشتباهی رو که نفهمیده مرتکب شدم ... هر چیزی که ... حالا به لطف شما ... همه اش داره پاک میشه ... اما اون شب ...زیر فشار عصبی خوابم نمی برد ... همه چیز مثل فیلم از جلوی چشم هام رد می شد که یهو به خودم اومدم ... ـ مهران ... به جای اینکه از فضل و رحمت خدا طلب بخشش کنی ... از گناه شوری اونها به وجد اومدی؟ ... گریه ام گرفت ... هر چند این گناه شوری ... وعده خدا به غیبت کننده بود ... اما من از خدا خجالت کشیدم ... این همه ما در حق لطف و کرمش ناسپاسی می کنیم ... این همه ما ... اون نماز شب ... پر از شرم و خجالت بود ... از خودم خجالت کشیده بودم ... - خدایا ... من رو ببخش که دل سوخته ام رو نتونستم کنترل کنم ... اونها عذاب من رو می شستن ... و دل سوخته ام خودش را با این التیام می داد ... خدایا ... به حرمت و بزرگی خودت ... به رحمت و بخشندگی خودت ... امشب، همه رو حلال کردم و به خودت بخشیدم ... تمام غیبت ها ... زخم زبون ها ... و هر کسی رو که تا امروز در حقم نامردی و ظلم کرده ... همه رو به حرمت خودت بخشیدم ... تو خدایی هستی که رحمتت بر خشم و غضبت پیشی گرفته ... من رو به حرمت رحمت و بخشش خودت ببخش ... و دلم رو صاف کردم ... برای شبیه خدا شدن ... برای آینه صفات خدا شدن ... چه تمرینی بهتر از این ... هر بار که زخم زبانی ... وجودم رو تا عمقش آتش می زد ... از شر اون آتش و وسوسه شیطان... به خدا پناه می بردم ... و می گفتم ... - خدایا ... بنده و مخلوقت رو ... به بزرگی خالقش بخشیدم... ⬅️ادامه دارد... 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎 @Martyrs16 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺