شهدایی
#بدون_تو_هرگز 8 "خرید عروسی" 🔹 مادرم پشت گوشی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم بر
#بدون_تو_هرگز ۹
غذای مشترک 🍲
🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم.
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم 😢
🔺 بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، بلد بودن آشپزی و هنر بود.
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
اما از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😎
👌🏼 غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت.
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود.
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید؛
- به به، دستت درد نکنه 😊
عجب بویی راه انداختی ...
🔹با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم!
انگار فتح الفتوح کرده بودم ...😎
رفتم سر خورشت و درش رو برداشتم.
آبش خوب جوشیده بود و حسابی جا افتاده بود.😋
قاشق رو کردم توش بچشم که؛
نفسم بند اومد...😰
نه به اون ژست گرفتن هام ،نه به این مزه غذا!
🔹 اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...شور شده بود!
🔹گریه م گرفت!😭
خاک بر سرت هانیه! مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد😢
خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟
پدرم هر دفعه اگه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت بیچاره بودیم!
- کمک می خوای هانیه خانم؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم!
قاشق توی یه دست، درب قابلمه توی دست دیگه!
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود!😓
با بغض گفتم ... نه علی آقا
برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🔹 یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
کاری داری علی جان؟
چیزی می خوای برات بیارم؟
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت کمتر سخت گرفت...
- حالت خوبه؟😊
- آره، چطور مگه؟😢
- چرا شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ؟🤔
🔹به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ...
من و گریه؟😏
🔹 تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ...
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم ...
قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...😭
ادامه دارد....
شهدایی
#بدون_تو_هرگز ۹ غذای مشترک 🍲 🔹اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم تا غذا درست کنم. من همیشه از ازدواج
#بدون_تو_هرگز ۱۰
دستپخت معرکه 👌🏼 🍲
🔹 علی چند لحظه مکث کرد ...
زل زد توی چشم هام ...
- واسه این ناراحتی و می خوای گریه کنی؟ ...😊
🔸دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😭
با صدای بلند زد زیر خنده ..😄
با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم.
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت.
🔸 غذا کشید و مشغول خوردن شد ...
یه طوری غذا می خورد که اگه یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه !🙄
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم.
می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ها! نه؟! چطوری داری قورتش میدی؟🤔
🔸از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت.
🔷گفت خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋😊
- مسخره ام می کنی؟ 😢
- نه به خدا ...
😕😣 چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ...
جدی جدی داشت می خورد!😧
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ...
🔸گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه.
🔸 قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم!
و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود!😞
مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ...
حتی سرش رو بالا نیاورد که منو ببینه.
🔷 مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... 🍳
سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ...
- برای بار اول، کارت عالی بود 👌
🔸اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... 😞
اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ،برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...😓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل قرص ماه بودالهی بمیرم ...
دیدم روشکمش بلنده ...
دیدیم ترکشه توشکمش روده هاش دربه داغونه ...😭
ولی داره حرف میزنه ..!
دستشم ازتیرخورده رگ ها مونده دوسه تارگ مونده یعنی اویزون بود ...💔
گفتم پسرم شمااینجوری ... پیغامی داری به مردم بگم ..؟
گفت اره من براایران اسلام اومدم
فقط برای حجاب زن ها اومدم .. فقط براناموس اومدم برامملکتم اومدم ...
گفتم مادرشماایناروبنویسیم من به مردم میگم باورکنن
کاغذنگه داشت با دست سالمش نوشت
گفتم خوب بهتره شماامضاش هم بکنی ..
دست سالمه رو زدروخون شکمش زد روکاغذ ..
گفت امضاازاین بالاترهم میخوایی ...؟💔
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب -بهای -خون -شهیدان
#امام- زمان
#ایران- قوی
#لبیک- یا-خامنه ای
#شهدا شرمنده ایم
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدا رفتند تا این فاجعه تکرار نشود!
با امنیت شوخی نکنیم و به بهانه های مختلف آن را تضعیف نکنیم!
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب -بهای -خون -شهیدان
#امام- زمان
#ایران- قوی
#لبیک- یا-خامنه ای
#شهدا شرمنده ایم
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🔴این تصویر را قاب کنید بالای سرتان در محل کار بگذارید تا فراموش نکنید میزی را که بر آن تکیه کرده اید به برکت جانفشانی مردان میدان است.
◾️مردانی که رفتند تا راه گم نشود، مردانی که رفتند تا معنی دیگری را از خدمت ارائه دهند .
#ایران
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب -بهای -خون -شهیدان
#امام- زمان
#ایران- قوی
#لبیک- یا-خامنه ای
#شهدا شرمنده ایم
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدادلگیرم ...💔
ازکه نمیدانم ...ازچه نمیدانم ...
دلم جایی رومیخواهد
مثل فکه شلمچه ...
جایی که آغشته به خون پاک شماست⚘
جایی که هوایش بوی عطرسیب میدهد
بوی شیدالشهداء ...
میخواهم حدیث غربتم را فریادبزنم ..
حدیث شرمندگیم را ..
شهدامرا دریابیدبه حرمت چادرخاکی مادرتان🌸
مراکه دیگرجان به لبم رسیده ...
دریابیدمراکه خسته ترینم،
خسته ازخودم ازنفسم از اطرافیانم،
ازشهربی شما ...😢😭
#حجاب فاطمی
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ماملت امام حسینیم
#جانم فدای رهبر
#امام زمانم
#ایران قوی
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
شهدادلگیرم ...💔 ازکه نمیدانم ...ازچه نمیدانم ... دلم جایی رومیخواهد مثل فکه شلمچه ... جایی که آغشته
حدیث شرمندگیم را ...💔
مراکه دیگرجان به لبم رسیده ...🚶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبسته ام به چادرم✌️🏻😌
هویت من چادرمن است ...
چادرم امانت مادرم فاطمه زهرا ...
#چادرانه✨
#حجاب فاطمی
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ایران- قوی
#امام زمانم
#جانم فدای رهبر
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🍁معرفی شهدا🍁
ماجراي شهادت سيد مسعود رشيدي نوجوان 18ساله اصفهاني راشايد خيليهااززبان راوي مناطق عملياتي جنوب حاج محمد احمديان که روزي فرمانده اين شهيد بوده شنيده باشنداو هميشه اين روايت دلنشين را اينگونه تعريف ميکند:ميخواهم با سندومدرک خاطرهاي از يک شهيد رابرايتان بگويم؛ حتماً برسر مزار اين شهيد برويدخيلي حال وهوايتان عوض ميشود.اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتيم. آخرهاي جنگ به آن صورت نيرو به جبهه نميآمد! اغلب سنگرهاي نگهباني را تک نفره گذاشته بوديم اماحساسترين نقطه يک جا داشتيم توي دل خورعبدالله. . . يک جاده ميرفت توي آب،واين سنگر کمين بود؛اينجا را هم تک نفره گذاشته بوديم چون خيلي خطرناک بود، مدام اصرارداشتيم حداقل يک نيرو براي مابفرستند.تااينکه خبر دادندخوشحال باشيدبرايتان نيرو فرستاديم. نزديکي ظهر بود.داشتم توي خط سرکشي ميکردم.ديدم يک نفر دارد ميآيدامادکمههاي لباسش رانبسته، بندهاي پوتينش هم بازاست،گِت نکرده، اورکتش را هم انداخته روي شانههاش واسلحه کلاشش راهم مثل يک بيل کشاورزي گذاشته روي کولش.تا به من رسيد گف:آمُ الي کم.حقيقتش جا خوردم. گفتم خدايا، بچههاي ما همه اهل نماز شب،دعاي عهد،زيارت عاشورا و. . اين اصلاً سلام کردن هم بلدنيست. گفتم:سلام عليکم اخوي.باخودم گفتم خوب سلام کردن رايادش دادم.گف: اخوي اين اتاق ماکجاست؟گفتم:داداش اينجا خط اول فاو؛ام القصره اين طرف ايرانيهاوآن طرف هم عراقيهاهستند. ازاين خط بالاتربروي تير ميخوري.در ضمن اينجااتاق نداريم،سنگرداريم. گف:داداش،يه جانشان ما بده،کپه مرگمان رابذاريم.خستهايم.باخودم گفتم اين بايدپيش خودم بيادتا آدمش کنم
🍁معرفی شهدا🍁
امد توي سنگر ما، جالب اين بود که براي نماز هم مُهر را از بالا به پايين ميانداخت و با پايش استُپ ميکرد! خيلي خودماني با خدا حرف ميزد. فکر ميکردم آدمش ميکنم. يک شب توي خط ميچرخيدم، ديدم آسمان را به رگبارگرفته! به سرعت رفتم سراغش و گفتم: بلند شو ببينم. پاشو مستقيم بزن. گفت:مگه ديوانم؟ بلندشم که تير ميخوره توي ملاجم. نه داداش! ما نشستيم کف اين سنگر و تير ميزنيم، تا عراقيها بفهمند که اينجا آدم هست و جلو نيان. کُفرم در آمده بود. تک و تنها بردمش توي سنگر کمين. گفتم حالا بُِکش !
ازساعت 12تا 2 شب نگهبان بود. ساعت 2 تا 4 مهندس ميرزايي را بردم سمت سنگر کمين. نزديک سنگر که رسيديم بايد مسعود ايست ميداد. ديديم چيزي نميگويد؛ گفتم يا ابالفضل! حتماً عراقيها اسيرش کردند. صدا زدم: آقا مسعود! ديديم جواب نميدهد. گفتم نکند از بس بهش سخت گرفتم رفته پناهنده شده! نزديک سنگرکه شديم، ديديم صداي خروپفش بالا رفته. با يک مکافاتي ازخواب بيدارش کردي
تا بيدار شد، زد زير گريه. ساعت 2 نصف شب !! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهيد ميشوم. زديم زيرخنده و گفتيم: مايي که جنوب کردستان اينقدرجنگيديم تا حالا چنين ادعايي نداشتيم. اين تازه از راه رسيده ميگويد من فردا صبح شهيد ميشوم. گفتم: خب اگر فردا صبح شهيد شدي ما را هم دعا کن. البته با خودم فکر کردم براي اينکه دل من را به دست بياورد اين را ميگويد، سنگر او با سنگر ما يکي بود. ديدم دارد گريه ميکند. گفتم آقا مسعود از سرشب تاحالا نخوابيدم؛ ميخواهم بخوابم. بالاغيرتاً يا برو بيرون گريه کن ●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
يا بگير بخواب.رفت توي دهنه سنگر نشست به گريه کردن ساعت چهار و ربع صبح تک عراقيهاشروع شد.آنقدر آتش دشمن سنگين بودو دود و گرد و خاک به پا شده بودکه چشم نيم متري خودش را نميديد. اين آتش باران دشمن تا ساعت سه و نيم بعدازظهر طول کشيد. بعد از خوابيدن آتش، رفتم آمار بگيرم که چند تا شهيد و زخمي داديم. فکر ميکردم حداقل70ـ 80 تا شهيد را بايد داده باشيم. اما گفتند فقط يک نفر شهيد شده که نميشناسيمش. رفتم ديدم سيد مسعود است. تيرخورده پشت سرش را سوراخ کرده. بغلش کردم و بوسيدمش. گفتم بچه تو چه کار کردي؟! من را ببخش اگر بهت حرفي زدم...
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🍁معرفی شهدا🍁
مادري بيخبر...!
ماجراي شهادت سيد نوجوان را حاج آقا احمديان براي تمام کساني که به جنوب و منطقه عملياتي والفجر8ميروند تعريف ميکند و توصيه ميکند حتماً برسر مزار اين شهيد در اصفهان برويد. ولي با همه اين احوال جالب اينجاست که مادر پير سيد مسعود روايت شهادت جگرگوشهاش را فقط از طريق تلويزيون شنيده و از سال 66 که مسعود به شهادت رسيده تا به حال موفق نشده با فرمانده او درباره نحوه شهادتش حرف بزند؛ در حالي که قبر پسرش از تعريفهاي حاج احمديان هميشه ميزبان جوانان زيادي از سراسرکشور است که از جاهاي مختلف شوق زيارت اين شهيد نوجوان را دارند. يک بار که براي زيارت قبور شهدا رفته بوديم به طوراتفاقي مادر سيد مسعود را ديديم، انگارخود آقا مسعود دست ما را گرفته بود تا حرفهاي مادرش را بشنويم که حداقل از اين طريق فرماندهاش را خبردارکنيم.مادر ميگفت: مسعود در يک نانوايي کار ميکرد شنيده بود که نانواها را منطقه ميبرند البته پشت جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من لشکر امام حسين(ع)، گردان امام حسين و خطشکنم. سه روز بود که رفته بود ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. چهار روز از رفتن او به جبهه گذشته بود که خواب ديدم دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا. فقط به من گفتند يکي ازاين تابوتها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم ..
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
نميدانم مسعود شهيد شده يا نه!تا اينکه يک روز عصر 15يا 16 تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق مسعود که با هم جبهه رفته بودند آمده.گفتم: از او درباره مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد. وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق مسعود ازجبهه آمده برو احوالپرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار ميترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينهاش و شروع کرد به گريه کردن. گفتم: چي شد؟ گفت: مسعود شهيد شده. ديگر نفهميدم چي شد. خودم رفتم در خانه آنها گفتم: از مسعود من چه خبر؟! ديدم سرش را انداخت پايين و رفت توي اتاق و جوابم را نداد. پدرش آمد قسمش دادم به حضرت ابوالفضل(ع) که راستش را بگو ما خاک پاي حضرت زينب(س) را ميبوسيم؛ يعني من لياقت ندارم مادر شهيد بشوم؟! گفت: حالا که قسم دادي آقامسعود شهيد شده. گفتم: اين را زودتر ميگفتي. ديگر نفهميدم چطور به خانه برگشتم نه گريهام گرفت و نه ناله کردم، ولي بدنم مدام ميلرزيد. وقتي آمدم ديدم که همه ميدانستند مسعود من شهيد شده الا من.هرکس ميآمد ميگفت: اين پسر راست نگفته اگر مسعود شهيد شده بود از سپاه خودشان ميآمدند و خبر را ميآوردند يا حداقل فرماندهاش ميآمد ديدن شما. حتي از سپاه پيگير شديم بياطلاع بودند تا اينکه رسما خبر شهادتش را برايمان آوردند. مادر سيد مسعود همچنين ميگفت: دفعه اول که رفته بود سه ماه شهرک دارخوئين در بخش تدارکات نانوايي ميکرد. وقتي برگشت تمام سروصورتش سوخته بود. دکتر گفت: اينها علايم شيميايي هستند. اما خودش ميگفت نه مال گرمي هواست!تازه برادر بزرگش زخمي شده بود..
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
امضا نميکنم. گفتم: امضا کن وگرنه
بشوم. وقتي فردايش رفت؛ يک برگه به او داده بودند که بايد پدر و مادر و شوراي محل امضا کند. پدرش گفت:افتاده بود. نميخواستم از خدا شرمنده کارت براي اعزام گرفته عزمش را براي رفتن جزم کرده بود تا ديدم خيلي دوست دارد برود جبهه، رفتم که
درگير عمل اوبوديم که مسعود ميخواست براي باردوم راهي بشود. به همين خاطر نگران بودم.شناسنامهاش راپ قايم کردم تا نرود. يک روز با پسر برادرم آمد پيشم. پسربرادرم گفت: عمه مسعود دارد دوباره راهي ميشود برود جبهه. چون شناسنامهاش پيشم بود خيالم راحت بود و جدي نگرفتم. گفتم: خب برود! مسعود زد روي شانهام و گفت: ببين مادرم چيزي نميگويد. بنازم به اين مادر، آفرين! با خودم گفتم دارند شوخي ميکنند.●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
🍁معرفی شهدا🍁
مثل آن شهيدي ميشود که پدرومادرش
راضي نبودند. بعد از شهادتش پشيمان شدند و گريه ميکردند. امضا کن بعد هم ببر بده شوراي محل تا امضا کنند. به دلم افتاده بود مسعودم اين بار برود ديگر برنميگردد. همان هم شد، 10 تيرماه خودش رفت و 29 تيرماه جنازهاش را آوردند. اين مادر شهيد در خصوص روايت حاج آقا احمديان هم ميگفت: هميشه دوست داشتم تا از حاج آقا احمديان که ميگويند فرماندهاش بوده درباره نحوه شهادت پسرم بپرسم. ولي ازسال 66 که مسعودم شهيد شد تا حالا موفق نشدم. هيچي از شهادت پسرم نميدانم. پدرش دراين بيخبري و چشم انتظاري از دنيا رفت و حالا من... آخر هر وقت کسي شهيد ميشد فرماندهاش ميآمد به ديدن خانواده شهيد از شهادت او تعريف ميکرد. ولي کسي پيش من نيامد فقط از تلويزيون و ديگران که از هر شهر و دياري سرقبرش ميآيند حرفهايي نصفه و نيمه شنيدم.
دو سه ماه از شهادتش نگذشته بود که دانشجويي را ديدم سرقبرش مشغول گريه و دعاست. گفتم: با شهيد مناسبتي داري؟ گفت: نه تهرانيام و در دانشگاه اصفهان درس ميخوانم. بچههاي خوابگاه خيلي از او تعريف ميکردند. آمدم سر قبرش دست به دعا بشوم. تا فهميد مادرمسعود هستم و بيخبر از نحوه شهادت پسرم، شماره حاج احمديان را به من داد ولي هيچ وقت حاجي با من حرف نزد. ما در همينطور که آرام اشک ميريخت ادامه داد: به مسعود ميگفتم تو که از تاريکي ميترسي چطور ميخواهي بروي جبهه با آن همه توپ و تانک؟ ميگفت: آنجا آدمساز است و آدم خوب ميشود. آخه هر وقت به او ميگفتم برو فلان جا سريع ميگفت: شبه! تاريکه، ميترسم. بهانه ميآورد؛
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
ولي همان پسر رفت جبهه. مسعود خيلي مهربان و دلنازک بود و البته خيلي هم حاضر جواب و شيطان بود. به همين خاطر دوست داشتم با فرماندهاش درمورد شهادتش حرف ميزدم که کمي دلم آرام بگيرد.
در پايان مادر سيد مسعود در حالي که بغضش را ميخورد، گفت: اصلا پشيمان نيستم که مسعودم شهيد شده. در واقع ما با دعاي آنها روي پا هستيم، ما خاک پاي امامان هستيم. خيالم راحت است براي انقلاب شهيد دادم. حالا شرمنده امام زمان(عج) نيستم. تنها آرزويم هم عاقبت بخيري همه جوانان و فرج آقا امام زمان(عج) است.
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاتی که ازهمه مدعیان شهادت جلوزد ...!
آقا ما هم نوکرتیم ..
ما رو هم شهید کن ..
💔
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#ایران- قوی
#امام زمانم
#لبیک -یا-خامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🔴رتبه فقط تو بقیه اداتم نمیتونن دربیارن
رتبه چهار پزشکی شهید زین الدین
#حجاب #شهدا
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🌹🌹شهید مهدی زین الدین:
هرکس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا نیز او را نزد اباعبدالله ع یاد می کنند
🌹🌹شهدا را یاد کنیم ولو با ذکر یک صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋🦋
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#حجاب -بهای -خون -شهیدان
#امام- زمان
#ایران- قوی
#لبیک- یا-خامنه ای
#شهدا شرمنده ایم
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]