eitaa logo
شهدایی
361 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوب بریم برای معرفی شهید والامقام...😍 " شهید سیدمسعود رشیدی"😍✨🍃🕊👇
🍁معرفی شهدا🍁 ماجراي شهادت سيد مسعود رشيدي نوجوان 18ساله اصفهاني راشايد خيلي‌هااززبان راوي مناطق عملياتي جنوب حاج محمد احمديان که روزي فرمانده اين شهيد بوده شنيده باشنداو هميشه اين روايت دلنشين را اين‌گونه تعريف مي‌کند:مي‌خواهم با سندومدرک خاطره‌اي از يک شهيد رابرايتان بگويم؛ حتماً برسر مزار اين شهيد برويدخيلي حال وهوايتان عوض مي‌شود.اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتيم. آخرهاي جنگ به آن صورت نيرو به جبهه نمي‌آمد! اغلب سنگرهاي نگهباني را تک نفره گذاشته بوديم اماحساس‌ترين نقطه يک ‌جا داشتيم توي دل خورعبدالله. . . يک جاده مي‌رفت توي آب،واين سنگر کمين بود؛اين‌جا را هم تک نفره گذاشته بوديم چون خيلي خطرناک بود، مدام اصرارداشتيم حداقل يک نيرو براي مابفرستند.تااينکه خبر دادندخوشحال باشيدبرايتان نيرو فرستاديم. نزديکي‌ ظهر بود.داشتم توي خط سرکشي مي‌کردم.ديدم يک نفر دارد مي‌آيدامادکمه‌هاي لباسش رانبسته، بندهاي پوتينش هم بازاست،گِت نکرده، اورکتش را هم انداخته روي شانه‌هاش واسلحه کلاشش راهم مثل يک بيل کشاورزي گذاشته روي کولش.تا به من رسيد گف:آمُ الي کم.حقيقتش جا خوردم. گفتم خدايا، بچه‌هاي ما همه اهل نماز شب،دعاي عهد،زيارت عاشورا و. . اين اصلاً سلام کردن هم بلدنيست. گفتم:سلام عليکم اخوي.باخودم گفتم خوب سلام کردن رايادش دادم.گف: اخوي اين اتاق ماکجاست؟گفتم:داداش اينجا خط اول فاو؛ام القصره اين طرف ايراني‌هاوآن طرف هم عراقي‌‌هاهستند. ازاين خط بالاتربروي تير مي‌خوري.در ضمن اينجااتاق نداريم،سنگرداريم. گف:داداش،يه جانشان ما بده،کپه مرگمان رابذاريم.خسته‌ايم.باخودم گفتم اين بايدپيش خودم بيادتا آدمش کنم
🍁معرفی شهدا🍁 امد توي سنگر ما، جالب اين بود که براي نماز هم مُهر را از بالا به پايين مي‌انداخت و با پايش استُپ مي‌کرد! خيلي خودماني با خدا حرف مي‌زد. فکر مي‌کردم آدمش مي‌کنم. يک شب توي خط مي‌چرخيدم، ديدم آسمان را به رگبارگرفته! به سرعت رفتم سراغش و گفتم: بلند شو ببينم. پاشو مستقيم بزن. گفت:مگه ديوانم؟ بلندشم که تير مي‌خوره توي ملاجم. نه داداش! ما نشستيم کف اين سنگر و تير مي‌زنيم، تا عراقي‌ها بفهمند که اينجا آدم هست و جلو نيان. کُفرم در آمده بود. تک و تنها بردمش توي سنگر کمين. گفتم حالا بُِکش ! ازساعت 12تا 2 شب نگهبان بود. ساعت 2 تا 4 مهندس ميرزايي را بردم سمت سنگر کمين. نزديک سنگر که رسيديم بايد مسعود ايست مي‌داد. ديديم چيزي نمي‌گويد؛ گفتم يا ابالفضل! حتماً عراقي‌ها اسيرش کردند. صدا زدم: آقا مسعود! ديديم جواب نمي‌دهد. گفتم نکند از بس بهش سخت گرفتم رفته پناهنده شده! نزديک سنگرکه شديم، ديديم صداي خروپفش بالا رفته. با يک مکافاتي ازخواب بيدارش کردي تا بيدار شد، زد زير گريه. ساعت 2 نصف شب !! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهيد مي‌شوم. زديم زيرخنده و گفتيم: مايي که جنوب کردستان اين‌قدرجنگيديم تا حالا چنين ادعايي نداشتيم. اين تازه از راه رسيده مي‌گويد من فردا صبح شهيد مي‌شوم. گفتم: خب اگر فردا صبح شهيد شدي ما را هم دعا کن. البته با خودم فکر کردم براي اين‌که دل من را به دست بياورد اين را مي‌گويد، سنگر او با سنگر ما يکي بود. ديدم دارد گريه مي‌کند. گفتم آقا مسعود از سرشب تاحالا نخوابيدم؛ مي‌خواهم بخوابم. بالاغيرتاً يا برو بيرون گريه کن ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
يا بگير بخواب.رفت توي دهنه سنگر نشست به گريه کردن ساعت چهار و ربع صبح تک عراقي‌هاشروع شد.آن‌قدر آتش دشمن سنگين بودو دود و گرد و خاک به پا شده بودکه چشم نيم متري خودش را نمي‌ديد. اين آتش باران دشمن تا ساعت سه و نيم بعدازظهر طول کشيد. بعد از خوابيدن آتش، رفتم آمار بگيرم که چند تا شهيد و زخمي داديم. فکر مي‌کردم حداقل70ـ 80 تا شهيد را بايد داده باشيم. اما گفتند فقط يک نفر شهيد شده که نمي‌شناسيمش. رفتم ديدم سيد مسعود است. تيرخورده پشت سرش را سوراخ کرده. بغلش کردم و بوسيدمش. گفتم بچه تو چه کار کردي؟! من را ببخش اگر بهت حرفي زدم... ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
🍁معرفی شهدا🍁 مادري بي‌خبر...! ماجراي شهادت سيد نوجوان را حاج آقا احمديان براي تمام کساني که به جنوب و منطقه عملياتي والفجر8مي‌روند تعريف مي‌کند و توصيه مي‌کند حتماً برسر مزار اين شهيد در اصفهان برويد. ولي با همه اين احوال جالب اينجاست که مادر پير سيد مسعود روايت شهادت جگرگوشه‌اش را فقط از طريق تلويزيون شنيده و از سال 66 که مسعود به شهادت رسيده تا به حال موفق نشده با فرمانده او درباره نحوه شهادتش حرف بزند؛ در حالي ‌که قبر پسرش از تعريف‌هاي حاج احمديان هميشه ميزبان جوانان زيادي از سراسرکشور است که از جاهاي مختلف شوق زيارت اين شهيد نوجوان را دارند. يک ‌بار که براي زيارت قبور شهدا رفته بوديم به‌ طوراتفاقي مادر سيد مسعود را ديديم، انگارخود آقا مسعود دست ما را گرفته بود تا حرف‌هاي مادرش را بشنويم که حداقل از اين طريق فرمانده‌اش را خبردارکنيم.مادر مي‌گفت: مسعود در يک نانوايي کار مي‌کرد شنيده بود که نانواها را منطقه مي‌برند البته پشت جبهه، سري اول با آنها رفته بود. سري دوم؛ درنامه نوشت من لشکر امام حسين(ع)، گردان امام حسين و خط‌شکنم. سه روز بود که رفته بود ما هم برايش نامه نوشتيم ولي ديگرخبري از نامه و جواب آن نشد. چهار روز از رفتن او به جبهه گذشته بود که خواب ديدم دو شهيد آوردند، سه نفرهم نشسته بودند. نفهميدم اينها خانم هستند يا آقا. فقط به من گفتند يکي ازاين تابوت‌ها مال شماست. يکدفعه با گريه از خواب پريدم و خواب را براي پدرش تعريف کردم. گفتم .. ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
نمي‌دانم مسعود شهيد شده يا نه!تا اينکه يک روز عصر 15يا 16 تيرماه بود. برادرش گفت: مامان رفيق مسعود که با هم جبهه رفته بودند آمده.گفتم: از او درباره مسعود پرسيدي؟ گفت: نه از ماشين پياده شد و رفت. بدنم لرزيد. وقتي پدرش از مسجد آمد. گفتم: رفيق مسعود ازجبهه آمده برو احوال‌پرسي. گفت: تو چرا نرفتي؟ انگار مي‌ترسيدم بروم. باباش رفت و وقتي آمد دستش را گذاشت روي سينه‌اش و شروع کرد به گريه کردن. گفتم: چي شد؟ گفت: مسعود شهيد شده. ديگر نفهميدم چي شد. خودم رفتم در خانه آنها گفتم: از مسعود من چه خبر؟! ديدم سرش را انداخت پايين و رفت توي اتاق و جوابم را نداد. پدرش آمد قسمش دادم به حضرت ابوالفضل(ع) که راستش را بگو ما خاک پاي حضرت زينب(س) را مي‌بوسيم؛ يعني من لياقت ندارم مادر شهيد بشوم؟! گفت: حالا که قسم دادي آقامسعود شهيد شده. گفتم: اين را زودتر مي‌گفتي. ديگر نفهميدم چطور به خانه برگشتم نه گريه‌ام گرفت و نه ناله کردم، ولي بدنم مدام مي‌لرزيد. وقتي آمدم ديدم که همه مي‌دانستند مسعود من شهيد شده الا من.هرکس مي‌آمد مي‌گفت: اين پسر راست نگفته اگر مسعود شهيد شده بود از سپاه خودشان مي‌آمدند و خبر را مي‌آوردند يا حداقل فرمانده‌اش مي‌آمد ديدن شما. حتي از سپاه پيگير شديم بي‌اطلاع بودند تا اينکه رسما خبر شهادتش را برايمان آوردند. مادر سيد مسعود همچنين مي‌گفت: دفعه اول که رفته بود سه ماه شهرک دارخوئين در بخش تدارکات نانوايي مي‌کرد. وقتي برگشت تمام سروصورتش سوخته بود. دکتر گفت: اينها علايم شيميايي هستند. اما خودش مي‌گفت نه مال گرمي هواست!تازه برادر بزرگش زخمي شده بود.. ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
امضا نمي‌کنم. گفتم: امضا کن وگرنه بشوم. وقتي فردايش رفت؛ يک برگه به او داده بودند که بايد پدر و مادر و شوراي محل امضا کند. پدرش گفت:افتاده بود. نمي‌خواستم از خدا شرمنده کارت براي اعزام گرفته عزمش را براي رفتن جزم کرده بود تا ديدم خيلي دوست دارد برود جبهه، رفتم که درگير عمل اوبوديم که مسعود مي‌خواست براي باردوم راهي بشود. به همين خاطر نگران بودم.شناسنامه‌اش راپ قايم کردم تا نرود. يک روز با پسر برادرم آمد پيشم. پسربرادرم ‌گفت: عمه مسعود دارد دوباره راهي مي‌شود برود جبهه. چون شناسنامه‌اش پيشم بود خيالم راحت بود و جدي نگرفتم. گفتم: خب برود! مسعود زد روي شانه‌ام و گفت: ببين مادرم چيزي نمي‌گويد. بنازم به اين مادر، آفرين! با خودم گفتم دارند شوخي مي‌کنند.●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
🍁معرفی شهدا🍁 مثل آن شهيدي مي‌شود که پدرومادرش راضي نبودند. بعد از شهادتش پشيمان شدند و گريه مي‌کردند. امضا کن بعد هم ببر بده شوراي محل تا امضا کنند. به دلم افتاده بود مسعودم اين بار برود ديگر برنمي‌گردد. همان هم شد، 10 تيرماه خودش رفت و 29 تيرماه جنازه‌اش را آوردند. اين مادر شهيد در خصوص روايت حاج آقا احمديان هم مي‌گفت: هميشه دوست داشتم تا از حاج آقا احمديان که مي‌گويند فرمانده‌اش بوده درباره نحوه شهادت پسرم بپرسم. ولي ازسال 66 که مسعودم شهيد شد تا حالا موفق نشدم. هيچي از شهادت پسرم نمي‌دانم. پدرش دراين بي‌خبري و چشم انتظاري از دنيا رفت و حالا من... آخر هر وقت کسي شهيد مي‌شد فرمانده‌اش مي‌آمد به ديدن خانواده شهيد از شهادت او تعريف مي‌کرد. ولي کسي پيش من نيامد فقط از تلويزيون و ديگران که از هر شهر و دياري سرقبرش مي‌آيند حرف‌هايي نصفه و نيمه شنيدم. دو سه ماه از شهادتش نگذشته بود که دانشجويي را ديدم سرقبرش مشغول گريه و دعاست. گفتم: با شهيد مناسبتي داري؟ گفت: نه تهراني‌ام و در دانشگاه اصفهان درس مي‌خوانم. بچه‌هاي خوابگاه خيلي از او تعريف مي‌کردند. آمدم سر قبرش دست به دعا بشوم. تا فهميد مادرمسعود هستم و بي‌خبر از نحوه شهادت پسرم، شماره حاج احمديان را به من داد ولي هيچ وقت حاجي با من حرف نزد. ما در همين‌طور که آرام اشک مي‌ريخت ادامه داد: به مسعود مي‌گفتم تو که از تاريکي مي‌ترسي چطور مي‌خواهي بروي جبهه با آن همه توپ و تانک؟ مي‌گفت: آنجا آدم‌ساز است و آدم خوب مي‌شود. آخه هر وقت به او مي‌گفتم برو فلان جا سريع مي‌گفت: شبه! تاريکه، مي‌ترسم. بهانه مي‌آورد؛ ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
ولي همان پسر رفت جبهه. مسعود خيلي مهربان و دل‌نازک بود و البته خيلي هم حاضر جواب و شيطان بود. به همين خاطر دوست داشتم با فرمانده‌اش درمورد شهادتش حرف مي‌زدم که کمي دلم آرام بگيرد. در پايان مادر سيد مسعود در حالي‌ که بغضش را مي‌خورد، گفت: اصلا پشيمان نيستم که مسعودم شهيد شده. در واقع ما با دعاي آنها روي پا هستيم، ما خاک پاي امامان هستيم. خيالم راحت است براي انقلاب شهيد دادم. حالا شرمنده امام زمان(عج) نيستم. تنها آرزويم هم عاقبت بخيري همه جوانان و فرج آقا امام زمان(عج) است. ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لاتی که ازهمه مدعیان شهادت جلوزد ...! آقا ما هم نوکرتیم .. ما رو هم شهید کن .. 💔 - قوی زمانم -یا-خامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴رتبه فقط تو بقیه اداتم نمیتونن دربیارن رتبه چهار پزشکی شهید زین الدین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
🌹🌹شهید مهدی زین الدین: هرکس در شب جمعه شهدا را یاد کند، شهدا نیز او را نزد اباعبدالله ع یاد می کنند 🌹🌹شهدا را یاد کنیم ولو با ذکر یک صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋🦋 -بهای -خون -شهیدان - زمان - قوی - یا-خامنه ای شرمنده ایم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری شهدا🥀 به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔 تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..} با گروهی میجنگید که عاشق شهادت هستند ..] ✍ الشهداء نوشت.....🖤 باید را مثل قاصدک کف دست #و بسپاریشان به دست باد بروند و دیگران شوند ؟!💔 شهادت را هم💔🕊🌷 جانم💔 ی زهراییِ بی نشان💔 # ریسه ی دلم را دخیل میبندم به ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ... شاید که کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔.. عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤 الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊 صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏 کنید 🙏💔 ؟؟!!علییی✋✅ آرزومه ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز ۱۰ دستپخت معرکه 👌🏼 🍲 🔹 علی چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... - واسه این ن
۱۱ " فرزند کوچک من " 🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد... ⭕️ لقبم "اسب سرکش" بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... 🔸چشمم به دهنش بود ،تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... 🔹من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... ✅ علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت. مطمئن بودم هر کاری که برام می کنه یا چیزی برام می خره، تمام توانش همین قدره ... 🔶خصوص زمانی که فهمید باردارم😌 اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد... 🔹 دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... 🔴 این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد👌 مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه و... 🔸اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده، با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو هم بکنه☺️ 🔹فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و دائم الوضو باشم و... منم که مطیع محضش شده بودم. باورش داشتم ... 🔸9 ماه گذشت ... ✳️ 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود😊 اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... 🔸مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت به مادرم گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات ،مژدگانی هم می خوای؟😤 و تلفن رو قطع کرد ... ⭕️مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مورواریدها بی صدف سرمیخورن به هرطرف هرزه تو دست حادثه یکی یکی میشن تلف ... در مورد حداکثری یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرم❤ "ما یار تواییم ؛ اهل تواییم ؛ اهل بهشتیم 🌱 ❤️ 🧕🏻 - قوی یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری شهدا🥀 به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔 تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..} با گروهی میجنگید که عاشق شهادت هستند ..] ✍ الشهداء نوشت.....🖤 باید را مثل قاصدک کف دست #و بسپاریشان به دست باد بروند و دیگران شوند ؟!💔 شهادت را هم💔🕊🌷 جانم💔 ی زهراییِ بی نشان💔 # ریسه ی دلم را دخیل میبندم به ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ... شاید که کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔.. عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤 الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊 صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏 کنید 🙏💔 ؟؟!!علییی✋✅ آرزومه ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز ۱۱ " فرزند کوچک من " 🔹 هر روز که می گذشت علاقه م بهش بیشتر می شد... ⭕️ لقبم "اسب س
"رحمت خدا" بدون توهرگز قسمت12 🔸 مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... 🔸 هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده! 👌🏼تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت... 🔹نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد. 🔻با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت، نمی دونم ... 😓 مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین: - شرمنده ام علی آقا،دختره 😢 نگاه علی خیلی جدی شد. هیچ وقت، اون طوری ندیده بودمش! با همون حالت، رو کرد به مادرم: - حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید؟☺️ 🔹مادرم با ترس ،در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... ❤️ اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه...😭 🔻 بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟!☺️ دختر رحمت خداست ، برکت زندگیه ... خدا به هر کی نگاه کنه بهش دختر میده... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... 🔹با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاقه و با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... 😭 دخترم رو بغل کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار زد/ چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... 😊 دونه های اشک از کنار چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ؛ حق خودته که اسمش رو بزاری😊☺️ 🔸اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید...💞 خوش آمدی زینب خانم... خوش اومدی عزیز دل بابا...😌 و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی.... از سر شوق...