فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنان همہازتباربارانبودند
رفتنــد،ولےادامہدارند🌱
هنــوز ...
+تولدت مبارک برادر شهیدم:)
ًِِ●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
آنان همہازتباربارانبودند رفتنــد،ولےادامہدارند🌱 هنــوز ...
عزیز برادرم...💔
تواین شب عزیز دعا کن برامون...
دعا کن باعث دراومدن اشک امام زمانمون نباشیم...
دعا کن تو این فتنه های وحشتناک آخرالزمان از راه بدر نشیم...
دعاکن تا زنده ایم تاجوونیم چشم پرگناهمون به جمال دلربای مهدی فاطمه روشن بشه...
توبخواه که ما خیری ندیدم ازاین دعاهای
پر ریا...!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#خادم الشهداء نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏
#حلالم کنید 🙏💔
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر چادر زینب🍃
لباس یاری امام زمانش بود🕊
پس چادر من نذر زینب است🌾
ما در اینراه پشتسر زینب میرویم
#زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
وصیت شهدا در باره حجاب
خواهران عزيز، مانند زينب زندگي كنيد، حجاب شما از خون سرخ من مهمتر است، شمشيري است و به چشم منافقان ميخورد.
#شهيدسيدجعفراحمدپناه
#زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💛🧡❤️
عاشقان عیدتون مبارک💚
دلتون شاد شاد شاد❤️
زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
می خوام برم حلوا خورونِ مجروح ها ..🔷 فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین
#بدون_تو_هرگز🌷 "خون و ناموس..."
🔥آتیشِ برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیمِ خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ..از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک کنم ..⭕️ بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح با همون برادرِ سپاهی اونجا بودن ..تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید... باورش نمی شد من رو زنده می دید ..مات و مبهوت بودم بقیه کجان؟..آمبولانس پر ازمجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ..🔶به زحمت بغضش رو کنترل کرد ..دیگه خطی نیست خواهرم ...خط سقوط کرد ...الان اونجا دست دشمنه ...😔 ✅ یهو حالتش جدی شدشما هم هر چه سریع تر سوارِ آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ..یهو به خودم اومدم... علی ... علی هنوز اونجاست..❤️و دویدم سمت ماشین🔷 دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ..هنوز تو شوک بودم❇️ رفت سمتِ آمبولانس و درِ عقب رو باز کرد ... جا خورد ..سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد..خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون من اینجا، پیششون می مونم 🔸سوتِ خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می ش سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد..بسم الله خواهرم..معطل نشو..برو تا دیر نشده..🚐 سریع سوارِ آمبولانس شدم...هنوز حالِ خودم رو نمی فهمیدم.. مجروح ها رو که پیاده کنم سریع بر می گردم دنبالتون...✅ اومد سمتم و در رو نگهداشت.. شما نه...اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم...ارزشِ گیر افتادن و اسارتِ ناموسِ مسلمان دستِ اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ..جون میدیم ... ناموسِ مون رو نه یا علی گفت... و در رو بست🔷 با رسیدنِ من به عقب خبرِسقوطِ بیمارستان هم رسید..😞✍🏼 پ.ن: "شهید سید علی حسینی"در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیعِ شهادت نائل آمد پیکرِ مطهر این شهید هرگز بازنگشت ..جهتِ شادی ارواحِ طیبه شهدا صلوات 🌷🌷#بدون_تو_هرگز🌷 "که عشق آسان نمود اول .."🔹نه دلی برای برگشتن داشتم .. نه قدرتی همون جا توی منطقه موندم ..ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن .. سریع برگردید...موقعیت خاصی پیش اومده...📞✈️ رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پروازِ انتقالِ مجروحین برگشتم تهران دل توی دلم نبود ..نغمه و اسماعیل بیرونِ فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاکِ غم و درد روی صورتشون پاشیده بود⭕️ سکوتِ مطلق توی ماشین حاکم بود..دست های اسماعیل می لرزید..لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت..به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟نه زن داداش..صداش لرزید..امانته...🔶 با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گُر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم...چی شده؟...این خبرِ فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم....؟⁉️🔷 صورتِ اسماعیل شروع کرد به پریدن ..زیر چشمی به نغمه نگاه می کرد...چشم هاش پر از التماس بود ..✅ فهمیدم هر خبری شده..اسماعیل دیگه قدرتِ حرف زدن نداره...⛔️ دوباره سکوت، ماشین رو پُر کرد.. حالِ زینب اصلاً خوب نیست ..🔹بغضِ نغمه شکست...خبرِ شهادتِ علی آقا رو که شنید تب کرد ..به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ..گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم..باور کن نمی دونیم چطوری فهمید...😔💢 جملاتِ آخرش توی سرم می پیچید ...نفسم آتیش گرفته بود... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد..چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امانِ حرف زدن به نغمه نمی داد... 😭- یعنی چقدر حالش بده؟...🔸بغضِ اسماعیل هم شکست .. تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد..سه روزه بیمارستانه...💉🌡صداش بریده بریده شد..- ازش قطعِ امید کردن ..گفتن با این وضع..🔹 دنیا روی سرم خراب شد..اول علی.. حالا هم زینبم..#بدون_تو_هرگز🌷 "بیا زینبت را ببر ..."🔹 تا بیمارستان، هزار بار مُردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...❇️ از درِ اتاق که رفتم تو ... مادرِ علی داشت بالای سرِ زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...⭕️ مثل مُرده ها شده بودم .. بی توجه بهشون رفتم سمتِ زینب ... صورتش گُر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ..از شدتِ تب، من رو تشخیص نمی داد ..حتی زبانش درست کار نمی کرد ..🔸اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت.. دست کشیدم روی سرش ...
- زینبم ..دخترم...🔹هیچ واکنشی نداشت .. تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...😭🔶 دکترش، من رو کشید کنار ...توی وجودم قیامت بود ... با زبانِ بی زبانی بهم فهموند ... کارِ زینبم به امروز و فرداست ...🌅 دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباسِ منطقه
شهدایی
#بدون_تو_هرگز🌷 "خون و ناموس..." 🔥آتیشِ برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیمِ خدا ما رو تا بیمارس
بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 😔✅ دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ..شض😞🔷 رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ...اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت... علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم...هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیرِ شکنجه شکایت نکردم ...❤️ امّا دیگه طاقت ندارم..زجرکش شدنِ بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری..یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جَدّت، پسرِ فاطمه زهرا می کنم ...😭❣زینب، از اوّل هم فقط بچه تو بود...روز و شبش تو بودی ...نَفَس و شاهرگش تو بودی...چه بِبَریش، چه بذاریش..دیگه مسئولیتش با من نیست..😭🔹 اشکم دیگه اشک نبود..ناله و درد از چشم هام پایین می اومد...تمامِ سجّاده و لباسم خیس شده بود ..#بدون_تو_هرگز💞 "زینبِ علی"🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ..چشم های سرخ و صورت های پف کرده..مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ..بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ..حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ..می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ..مثل مادری رو به موت ..ثانیه ها برای من متوقف شد ..🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد...تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم..🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ..❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ..🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود .. یگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت..مامان ..هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ..هیچ کی باور نمی کنه ..بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ..😍 بعد هم بهم گفت .. به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ..امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ..❣ - بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊💖 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ..🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ..#بدون_تو_هرگز🌷 "کودکِ بی پدر"🔹 مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...✅ مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ..💢 همه دوره ام کرده بودن ... اصلاً حوصله و توانِ حرف زدن نداشتم .. چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ..بغضم ترکید ... 😭❣- این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دستِ من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادتِ علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... 😭🔸دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد .❤️ من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اوّل فکر می کردن، یه مدّت که بگذره از اون خونه دل می کنم امّا اشتباه می کردن..حتی بعد از گذشتِ یک سال هم، حضورِ علی رو توی اون خونه می شد حس کرد 🔷 کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ..همه خیلی حواسشون به ما بود ..حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ..🌺 آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود امّا بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... 🎁✅ تمامِ این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پُر نمی کرد ..روزگارم مثل زهر، تلخّ تلخ بود ... 😞💞 تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روحِ این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذنِ من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ...
شهدایی
بدونِ اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستارِ زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد.🔶 وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ..هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خودِ علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ..اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید .. عین علی ..⭕️ هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...🔷 از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ..چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ..#بدون_تو_هرگز📄 "کارنامه ات را بیاور" 🔹 تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها... ✉️⭕️ بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره...مگه شما مدام شعر نمی خونید...شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدرِ زنده ات امضا کنه..🚫 اون شب ... زینب نهار نخورده ... شام هم نخورد و خوابید...🌅 تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دلِ کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ...😢🌷هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد امّا می دونم توی دلش غوغاست ..کنارِ اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد..🌺 با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود..🔷 مات و مبهوت شده بودم ... نه به حالِ دیشبش، نه به حالِ صبحش ...دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اوّل حاضر نبود چیزی بگه امّا بالاخره مُهرِ دهنش شکست ..❇️ - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلّی تشویقم کرد ..بعد هم بهم گفت... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ...منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...❤️🔶 مثلِ ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتّی نمی تونستم پلک بزنم..بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... 📝🔹 قلم توی دستم می لرزید ..توانِ نگهداشتنش رو هم نداشتم...#بدون_تو_هرگز🌷 "گمانی فوقِ هر گمان"🔹اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کارِ خودش رو کرد ..✅ اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهنِ دیگران، چیزی در نمی اومد ..با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...💢 وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یادِ خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغِ زینب ... امّا ازش خبری نشد...🦋 دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 👏🏼👏🏼 هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگارمیومدخواستگارهایی که حتی یکیش، حسرتِ تمامِ دخترهای اطراف بود... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جوابِ رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ..😊🔹امّا باز هم پدرم چیزی نمی گفت ..اصلاً باورم نمی شد ..گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ...‼️زینب، مدیریتِ پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...👌🏼🚸 سال 75، 76 ... تبِ خروجِ دانشجوها و فرارِ مغزها شایع شده بود ..🎓 همون سال ها بود که توی آزمونِ تخصص شرکت کرد..و نتیجه اش ... زینب رو در کانونِ توجه سفارتِ کشورهای مختلف قرار داد ..🔶 مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ..✅ ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصدِ خروج از ایران رو نداشت ... اما خواستِ خدا ... در مسیرِ دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم..
معرفی شهدا🍁🍁
28 مرداد سال 59، روزی بود که صدیقه ودوستانش خسته از مداوای مجروحین ودر حالی که پا به پای پاسداران دویده بودند،در اتاقی دور هم نشسته واستراحت می کردند.در همین هنگام دختری وارد جمع 3 نفره شان شد.صدیقه او را می شناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.محمود خادمی خود پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از 3 ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچ گاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
پس از چند ساعت که از ان اتفاق دلخراش می گذشت،محمود با چهره ای غمگین وبرافروخته به جمع سپاهیان برگشت وبا حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد ودر آن جمع اظهار داشت"بچه ها من هم دیگه عمری نخواهم داشت.شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود..."
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
5 خرداد سال 59، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد.در بانه هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد.در روستاهایی که پاکسازی می شدند،کلاسهای عقیدتی وقرآن بر گزار می کرد.با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان ،دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد در حالی که هیچ گاه اظهار خستگی نکرد...
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانومها بود.علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار می رفت.آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقین برایش پیغام فرستادند که "اگر دستمان به تو بیفتد ،پوستت را از کاه پر می کنیم".خواهرش در ان روزها خواب دیده بود که اقایی نورانی وارد جمع می شود و صدیقه را صدا می کند وبا خودش می برد .از حاضرین سوال کرده بودند که این آقا چه کسی بود که گفتمد ایشان امام زمان بودند..تعبیر این خواب را که پرسیدند گفتند این دختر سربازی اش در راه اسلام قبول می شود...
شهید صدیقه رودباری
در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه ،شهید محمود خادمی کم کم به او علاقه مند شد.محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که "چرا ازدواج نمی کنی؟" گفته بود:"هنوز همسری را که می خواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام .من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز ونشیب ها ،حتی در جنگ با دشمن هم رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..."ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت وهمسر آینده خود را انتخاب کرد...
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
شهید محمود خادمی
حدود 2 ماه بعد،در 14 مهر سال 59 ،محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند،ماشینش توسط ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت .او تا اخرین گلوله خود مقاومت کرد.افراد مهاجم، غافل از این که او راننده ماشین نیست ،بلکه محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه است،پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم وکینه خود،قسمتی از صورت او رانیز با شلیک گلوله های تخم مرغی از بین بردند.وبه این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از 2 ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود"عقدشان در دنیایی دیگر ودر آسمانها بسته شود..."
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁
شهید صدیقه رودباری در هجدهم اسفند سال 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد.روزهای نوجوانیش در سالهایی سپری شد که سرزمینمان در پیچ وتاب روزهای منتهی به پیروزی انقلاب بود.در ان روزها او خود را به به خیل عظیم وخروشان ملت می رساند ودر تظاهراتها شرکت می کرد وتا صبح نیز به مداوای مجروهان می پرداخت.آنقدر فعال بود که در زمان درس وتحصیل بارها اورا در پشت بام مدرسه ودر حال فعالیتهای انقلابیش می یافتند.روح نا ارامش همواره در پی چیزی ورای خواست ها وآرزوهای یک دختر معمولی بود...
انقلاب که شد در مدرسه شان انجمن اسلامی را راه انداخت وفعالیتهایش را منسجم تر کرد.خانواده ودوستانش صدیقه را آخر هفته ها در کهریزک ویا معلولین ذهنی نارمک پیدا می کردند.صدیقه آنها را شستشو می داد وبهشان رسیدگی می کرد.بسیار پر دل وجرات بود.شجاعت ودلیریش به گونه ای بود که نشان می داد به زودی "مهر شهادت بر روی شناسنامه اش خواهد خورد"...
پس از انقلاب ،هیجان واحساس وصف ناپذیری پیدا کرده بود.احساسی که تا آن زمان مثل خون در رگهایش جاری بود،حالا پر خروش گشته بود واو را اززندگی عادی وروزمره دور می کرد.از تعلقات دنیوی فاصله گرفته بودومدام می گفت که"نباید در خانه بنشینیم وبگوییم که انقلاب کرده ایم .باید که در بین مردم باشیم وپیام انقلاب را به مردم برسانیم..".
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]