شهدایی
پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد.🔶 وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو
#بدون_تو_هرگزسومین پیشنهاد"🌷 علی اومد به خوابم ... بعد از کلّی حرف، سرش رو انداخت پایین ..ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته امّا رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی🔷 با صدای زنگِ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خوابِ همین طوریه ... پذیرشِ چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ..🌌 چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... امّا این بار خیلی ناراحت ..هانیه جان ... چرا حرفم رو جدّی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ..خیلی دلم سوخت🔶 - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ..من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ..نمی تونم ازش دل بِکَنم و جدا بشم ... برام سخته ... 😔🌹با حالتِ عجیبی بهم نگاه کرد ..هانیه جان ... باور کن مسیرِ زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعتِ من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش .. گریه ام گرفت ... ازش قولِ محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شبِ اوّلِ قبرم ...💖 دوری زینب برام عینِ زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ..🌺 حدودِ ساعتِ یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دمِ در استقبالش .. سلام دخترِ گلم ... خسته نباشی ..با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم .. دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به دردِ اتاقِ تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...😊 رفتم براش شربت بیارم ...🥃یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد .. مامانِ گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ..❇️ ناخودآگاه دوباره یادِ علی افتادم ... یادِ اون شب که اونطور روشِ رگ گرفتن رو تمرین کردم ...همه چیزش عینِ علی بود ..از کی تا حالا توی دانشگاه، واحدِ ذهن خوانی هم پاس میکنن؟ ..خندید ..- تا نگی چی شده ولت نمی کنم🔹بغض گلوم رو گرفت .. زینب .. سومین پیشنهادِ بورسیه از طرف کدوم کشوره؟..دست هاش شل شد و من رو ول کرد. #بدون_تو_هرگز"کیش و مات"🔹دست هاش شل و من رو ول کرد ..چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ..چرا اینطوری شدی؟ ..💠 سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت .- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ..شما بشین بانوی من که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ..🔸رفت سمت گاز
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ..✅ دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوعِ حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ..🔹- خیلی جای بدیه؟ ...
🔸- کجا؟ ..🔹- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ..🔸- نه ... شایدم ... نمی دونم ..📌 دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ..توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جوابِ من نیست ..✳️ چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظرِ یه تکانِ کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ..💢 اصلاً نمی فهمیدم چه خبره ..زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ..🔶 پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ..به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش .. نه اولیش .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون🔹 اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسطِ آشپزخونه #بدون_تو_هرگز"خداحافظ زینب"✅ تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه🔹اشک توی چشم هام حلقه زد... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بی انصاف ..خودت از پسِ دخترت برنیومدی ..من رو انداختی جلو؟.. چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟😭🔸برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ..دنبالش راه افتادم سمتِ دستشویی ..پشتِ در ایستادم تا اومد بیرون... زُل زدم توی چشم هاش ... با حالتِ ملتمسانه ای بهم نگاه کرد🔵 التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفسِ عمیق کشیدم یادته 9 سالت بودتب کردی..سرش رو انداخت پایین...منتظرِ جوابش نشدم..پدرت چه شرطی گذاشت؟هر چی من میگم، میگی چشم🔸التماسِ چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود.. خوب پس نگو ..هیچی نگو ..حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه🔷 پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ..- بروزینب جان ..حرفِ پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری ..و صورتم رو چرخوندم ...قطراتِ اشک از چشمم فرو ریخت..😭 نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ..❇️ تمامِ مقدماتِ سفر رو مامورِ دانشگاه از طریقِ سفارت انجام داد ..براش یه خونه مبله گرفتن ..حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید
شهدایی
#بدون_تو_هرگزسومین پیشنهاد"🌷 علی اومد به خوابم ... بعد از کلّی حرف، سرش رو انداخت پایین ..ازت درخواس
براتون عوضش می کنیم ..هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ..✈️ پای پرواز .. به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ..نمی خواستم دلش بلرزه با بلند شدنِ پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شدتمام چادر و مقنعه ام خیس شده بودبچه ها، حریفِ آرام کردن من..
#بدون_تو_هرگز"سرزمینِ غریب"✍🏼 [ از قسمت پنجاهم به بعد خاطره از زبان دختر شهید سید علی حسینی بیان میشود ]👨💼نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیّر و تعجّب... نگاهش رو پر کرد ... 😳چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...🔷 سوارِ ماشین که شدیم ... این تحیّر رو به زبان آورد ..-شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردنِ شما اینقدر زحمت کشید ... 🔺زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...و اولین دانشجویی که از طرفِ دانشگاهِ ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...🔸نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدنِ کلمه اولین دانشجوی مسلمانِ محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...!✅ ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جوابِ مودبانه در جوابِ این اهانتش توی نظرم می چرخید ...✔️ امّا سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم ..🏡 من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبکِ مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ..
🏢 فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ...❌
امّا به شدّت اشتباه می کردن ...
❤️ هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ...
من تا همون جا رو هم فقط به حرمتِ حرفِ پدرم اومده بودم ...
🔶 قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم .. دلم جا مونده بود... با یه علامت سوال بزرگ ..؟🤔 بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟#بدون_تو_هرگز"اتاق عمل"🔹دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغازِ دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ...❇️ اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ..تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصاً یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیسِ بیمارستان و رئیسِ تیمِ جراحی عمومی معرفی کرد ... 😕💢جالب ترین بخش، ریزِ اطلاعاتِ شخصی من بود ...همه چیز،حتی علاقه رنگی من ...این همه تطبیقِ شرایط و محیط با سلیقه و روحیاتِ من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ...
🚫از چینش و انتخابِ وسائل منزل ... تا ترکیبِ رنگی محیط و ...‼️گاهی ترسِ کوچیکی دلم رو پر می کرد ... 😥✔️ حالا اطلاعاتِ علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ..🔸هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ..چرا بابا؟ ... چرا؟ ...🏢 توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ...وهمچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسبِ علم و تجربه تلاش می کردم ...🔷 بالاخره زمانِ حضورِ رسمی من،در اوّلین عمل فرارسید ... اون هم کنارِ یکی از بهترین جراح های بیمارستان ..همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه واردِ رختکنِ اتاق عمل شدم ...رختکن جدا بود ... امّا ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#خادم الشهداء نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
براتون عوضش می کنیم ..هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ..✈️ پای پرواز .. به زحمت
#بدون_تو_هرگز
"شعله های جنگ"
⭕️ آستینِ لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستنِ دست ها و پوشیدنِ لباس اصلی یکی....
🔹چند لحظه توی ورودی ایستادم ... و به سالن و راهروهای داخلی که درِ اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم ...
حتی پرستارِ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تنِ پزشک می کرد، مرد بود⚠️
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن ... حضورِ شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم ...
😈 -اونها که مسلمان نیستن ... تو یه پزشکی ... این حرف ها و فکرها چیه؟ ... برای چی تردید کردی؟ ... حالا مگه چه اتفاقی می افته ...
- اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد ... خواستِ خدا این بوده که بیای اینجا ...
- اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد ...
- خدا که می دونست تو یه پزشکی ... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل ... می دونی چی میشه؟ ... چه عواقبی در برداره؟ ...
- این موقعیتی رو که پدرِ شهیدت برات مهیّا کرده، سر یه چیزِ بی ارزش از دست نده ...
🔴 شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود ... حس می کردم دارم زیرِ فشارش له میشم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ...
🔸 - بابا ... من رو کجا فرستادی؟ .. تو ... یه مسلمانِ شهید... دخترِ مسلمانِ محجبه ات رو 😞
🔥 آتشِ جنگِ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود ... وحشتناک شعله می کشید ...
🔷 چشم هام رو بستم ...
- خدایا! توکل به خودت ... یا زهرا ... دستم رو بگیر ...
از جا بلند شدم و رفتم بیرون ... از تلفنِ بیرونِ اتاق عمل تماس گرفتم ...پرستار از داخل گوشی رو برداشت...📞
از جرّاحِ اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورودِ یک خانم به اتاق عمل، مناسب نیست ... و ...
🚫 از دیدِ همه، این یه حرکتِ مسخره و احمقانه بود ...
✅ امّا من آدمی نبودم که حتی برای یه هدفِ درست ... از راهِ غلط جلو برم ... حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن ... مهم نبود به چه قیمتی ... چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ...
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "شعله های جنگ" ⭕️ آستینِ لباس کوتاه بود ... یقه هفت ... ورودی اتاق عمل هم برای شستنِ
#بدون_تو_هرگز
"پلّه اول"
⭕️ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می کرد ... یکی چراغ سبز نشون می داد ...
همه شون با هم بهم حمله کرده بودن ...
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود ...
👿 وسوسه و فشار، پشتِ وسوسه و فشار ... و هر لحظه شدیدتر از قبل...
پلیسِ خوب و بد شده بودن ... و همه با یه هدف ...
👈🏼 یا باید از اینجا بری ... یا باید شرایط رو بپذیری...⚠️
🔹من ساکت بودم ...
امّا حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمامِ انرژیم رو از دست دادم...😪
🔸به پشتی صندلی تکیه دادم...
–زینب ... ""این کربلای توئه ... چی کار می کنی؟ ... کربلائی میشی یا تسلیم...؟""
🔆 چشم هام رو بستم ... بی خیالِ جلسه و تمامِ آدم های اونجا...
–خدایا ... به این بنده کوچیکت کمک کن ...
نذار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه ...
نذار حق در چشمِ من، باطل... و باطل در نظرم حق جلوه کنه ...
خدایا ... راضیم به رضای تو...
❇️ با دیدن من توی اون حالت ... با اون چشم های بسته و غرقِ فکر ... همه شون ساکت شدن ... سکوت کل سالن رو پر کرد …
🌷 خدایا ... به امید تو ...
بسم الله الرحمن الرحیم...
🔹و خیلی آروم و شمرده ... شروع به صحبت کردم...
–این همه امکانات بهم دادید ... که دلم رو ببَرید و اون رو مسخ کنید ... حالا هم بهم می گید یا باید شرایطِ شما رو بپذیرم ... یا باید برم...
🔴 _ امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید ... فردا می گید پوشیدنِ لباسِ تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟
... چند روز بعد هم ... لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم...
🔶 چشم هام رو باز کردم...
–همیشه ... همه چیز ... با رفتن روی اون پله اول ... شروع میشه...✅👌🏼
سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوبت جهاد به ما هم رسید....
یادتان هست چقدر غبطه میخوردیم که چرا نمیتوانیم مثل شهدای مدافع حرم لباس رزم بپوشیم و در میدان جنگ با دشمنان مبارزه کنیم؟
اکنون تمام جبهه کفر و شیاطین با همه ابزارش به جنگ ما آمده است
بانو🌸 اکنون در وسط میدان نبرد هستیم وسرباز این میدان هم فقط ماییم .همینطور که دارید راه میرویم مبارزه و جهاد میکنیم❤️❗️
#حجاب
#با_افتخار_چادری_ام
#زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
🎀🍃#زیـــنــبـــیــــون🍃🎀
مـن دختـری زیـنبـی هـسـتـم✌️
کـه حـجـابـم و حـیـایـم را
از زیـنـب کـبـری بـه ارث بـرده ام😌
هـمـان بـانـویـی کـه
در عـصـر عـاشـورا
بـا آنـهـمـه جـسـارات دشـمـنـان حــرامی
نـگـران حـجـابـش و عـفـتـش بـود😞
#حجاب
#با_افتخار_چادری_ام
#زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زیارتنامه تصویری شهدا🥀
#تقدیم به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔
#أنتم تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..}
#شما با گروهی میجنگید که
عاشق شهادت هستند ..]
✍#خادم الشهداء نوشت.....🖤
#گاهی باید
#آرزوهایت را مثل قاصدک
#بگذاری کف دست
#و بسپاریشان به دست باد
#تا بروند و
#سهم دیگران شوند
#وَ؟!💔
#گاهی شهادت را هم💔🕊🌷
#اخوی جانم💔
#لاله ی زهراییِ بی نشان💔
# ریسه ی دلم را دخیل میبندم به
#ضریح ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ...
شاید که #اجابت کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ #شفاعتِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔..
#اَللّهُمَ عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤
#اللّهُمَ الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊
#اللّهُمَ صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم
#علی؟؟!!علییی✋✅
#شهادت آرزومه
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "پلّه اول" ⭕️ پشت سر هم حرف می زدن ... یکی تندتر ... یکی نرم تر ... یکی فشار وارد می
🎆 #رمان شب
#بدون_تو_هرگز
"حمله چند جانبه"
💢 ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکلِ ممکن ،دست به دست هم داد تا من رو خورد و لِه کنه...😞
⭕️ دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیتِ عالی رو از دست داده بودم ... اساتید و ارشدها، نرفتنِ من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن ...
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت ... نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن ...!
🏢 دانشگاه و بیمارستان ... هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکراتِ احمقانه نیست ... و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم ...⛔️
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم ... فایده ای نداشت ...
📆 چند هفته توی این شرایط گیر افتادم ... شرایطِ سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسطِ جهنم رو داشت ...🔥🔥
🔹وقتی برمی گشتم خونه ... تازه جنگِ دیگه ای شروع می شد ... مثل مرده ها روی تخت می افتادم ... حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم ... تمام فشارها و درگیری ها با من واردِ خونه می شد ...
😈 و بدتر از همه شیطان ... کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد ...
✅ در دو جبهه می جنگیدم ... درد و فشارِ عمیقی تمامِ وجودم رو پُر می کرد ... "نبرد بر سرِ ایمانم و حفظِ اون" ... سخت تر و وحشتناک بود ... یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمتِ تمام این سال ها رو ازم می گرفت ... 😥
🌎 دنیا هم با تمامِ جلوه اش ... جلوی چشمم بالا و پایین می رفت ...
✔️ می سوختم و با چنگ و دندان،
تا آخرین لحظه از "ایمانم" دفاع می کردم💪🏼✌️🏼
🕘 حدود ساعت 9 ... باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم ...☎️
🌹 پشتِ در ایستادم ... چند لحظه چشم هام رو بستم ...
بسم الله الرحمن الرحیم ... خدایا به فضل و امید تو ...
🔸 در رو باز کردم و رفتم تو ...
🔷 گوش تا گوش ... کل سالنِ کنفرانس پُر از آدم بود ... جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط ...
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت ...
شهدایی
🎆 #رمان شب #بدون_تو_هرگز "حمله چند جانبه" 💢 ماجرا بدجور بالا گرفته بود ... همه چیز به بدترین شکلِ
#بدون_تو_هرگز
🌷"من یک دخترِ مسلمانم..."
🔹سکوتِ عمیقی کل سالن رو پر کرده بود ... چند لحظه مکث کردم...
–یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در اینجا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم ...
✅ -- شما از روزِ اوّل دیدید ... من یه دختر مسلمان و محجبه ام ... و شما چنین آدمی رو دعوت کردید ... حالا هم این مشکلِ شماست، نه من ... و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید ... کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره ... من نیستم...
🔶 و از جا بلند شدم ... همه خشک شون زده بود ... یه عده مبهوت ... یه عده عصبانی ... فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود...
به ساعتم نگاه کردم... ⌚️
–این جلسه خیلی طولانی شده ... حدوداً نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره ... هر وقت به نتیجه رسیدید لطفاً بهم خبر بدید ...
با کمال میل برمی گردم ایران...🇮🇷
👨💼نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد...
–دکتر حسینی ... واقعاً علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم ... با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟ ...
✳️–این چیزی بود که شما باید ... همون روز اوّل بهش فکر می کردید...
جمله اش تا تموم شد ... جوابش رو دادم ... می ترسیدم با کوچک ترین مکثی ... دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه...
🔷 این رو گفتم و از درِ سالن رفتم بیرون و در رو بستم ... پاهام حس نداشت ... از شدتِ فشار ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یک دخترم 🗝️ ✨...!
#چادر-هویت -من
#زن_عفت_افتخار
#مردغیرت_اقتدار
#لبیک یامهدی( عج)
#لبیک یاخامنه ای
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
قول میدهم ای شهید
که مانند تو پای چادرم
تا آخرین قطره خونم
بایستم
#شهیدانه 🕊
#چادر
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
معرفی شهید:
شهیدذوالفقاری حسن عزالدین ازاهالی منطقه صورلبنان
تاریخ تولد:۱۳۷۴
۱۱اردیبهشت ماه
تاریخ شهادت:۱۳۹۹/۹/۷
محل شهادت:غوطه الشرقی -دمشق-سوریه
وضعیت تاهل:مجرد
محل مزارشهید:لبنان -صور(بازگشت پیکرپس ازپنچ سال)
#شهیدذوالفقاری حسن عزالدین
#کانال -شهدایی
[@Martyrs16]
🍁معرفی شهید🍁الاسم :ذالفقار حسن عزالدین ،تاریخ المیلاد : 1998
تاریخ الشهادة : 2015 أبریل
محل الشهادة : سوریا
کیفیة الشهادة : فصل رأس الجسم
المنصب : باسیج
#معرفی_نامه🔰عزالدین از اهالی منطقه صور لبنان و متولد یازدهم اردیبهشت ماه سال 1374بودکه دراولین روزهای درگیریهای منطقه غوطه توسط مین زخمی شدوبه اسارت تکفیریهادرآمدگروهک تروریستی موسوم به دولت اسلامی عراق و“داعش”سر«ذوالفقار حسن عزالدین»رزمنده 18ساله حزبالله که درمنطقه الغوطه شرقی دمشق به اسارت این گروه تکفیری درآمددرروز سوم آذر ماه سال 1392سرازبدن جداکردند.🔰عزالدین هنگام اسارت بیهوش شده و بعد از به هوش آمدن و سؤالهای پیاپی تروریستهاازوی؛اورامانندسرور و سالار شهیدان به شهادت رساندندوی درخواب دیده که سرش گوش تاگوش بریده میشود،باترس ازخواب بیدار شده و بار دیگر به خواب میرود.این بارحضرت امام حسین(ع) رادرخواب دیده که به وی میفرماید: عزیز من! سرتو را خواهند برید همانطور که برسرمن در واقعه کربلا گذشت. امادردی حس نخواهی کرد،چون فرشتگان ازهر طرف تو رادربرخواهند گرفت و او در میان هلهله ملایک مهمان برگزیده بهشتیان گشت.سردارحاج قاسم سلیمانی،در مراسمی به بیان مصداق و مثال عینی درباره ی قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطره ای گفت که بسیار عجیب بوداین خاطره ازشهید عزالدین جوان هفده ساله ی لبنانی است که مدتی قبل دردفاع ازحرم عمه ی سادات به شهادت رسید.حاج قاسم گفت:«نوجوان هفده ساله ای که اخیراً(درسوریه)شهیدشدبه مادرش میگویدباتوجه به خوابی که دیده ام این آخرین ناهاری است که با هم می خوریم!
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]
شایان ذکر است سردار حاج قاسم سلیمانی در مراسم چهلمین روز درگذشت مادر شهیدان حسین و اصغر ایرلو که با عنوان سنگ صبور برگزار شد، در بیان مصداق و مثال عینی درباره قدرت ایدئولوژی مبتنی بر وحی خاطرهای گفت که بغض گلویش خود و حاضرین در مراسم را گرفت و به احتمال زیاد این خاطره از شهید عزالدین باشد:
«نوجوان 17 ساله ای که اخیراً(در سوریه) شهید شد، به مادرش میگوید، با توجه به خوابی که دیدهام این آخرین ناهاری است که باهم میخوریم، مادر اجاره تعریف خواب را نمیدهد. برای دوستانش اینگونه تعریف کرده بود. 2 شب است که خواب میبینم که روی سینهام نشستهاند تا سرم از تنم جدا کنند، فریاد میزنم و آنوقت است که امام حسین(ع) میآید و میگوید، نترس درد، ندارد... سر من را هم بریدند، درد نداشت.»
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
مادر با ناراحتی اجازه ی تعریف خواب را نمی دهد. اما او برای دوستانش این گونه تعریف کرد: دو شب است که خواب می بینم (تکفیری ها) روی سینه ام نشسته ما چند روز بعد از این ماجرادرگیری شدیدی بین نیروهای داعش و رزمندگان مقاومت در اطراف حرم شریف حضرت زینب علیه السلام رخ می دهد.«ذوالفقار حسن عزالدین» همین رزمنده هفده ساله حزب الله که ازاهالی منطقه ی صور لبنان بوددراین درگیری به شدت زخمی و بیهوش شده وبه اسارت تکفیری ها در می آید. در ویدئویی کوتاه که تروریست ها تکفیری از اسارت او پخش کردند، او به سوالات پیاپی تروریست تکفیری پاسخ می دهد و هدفش را از حضور در سوریه، حفاظت از حرم حضرت زینب علیه السلام بیان می کند.تروریست تکفیری پس از آن، سر از بدن این مجاهد راه خدا جدا کرده و او را همان گونه که مولایش اباعبدالله علیه السلام بشارت داده بود، باسری بریده به شهادت می رسانند. پیکر این شهید مظلوم نیز کماکان دراختیار تکفیری های داعش قرار دارد.وقتی خبر شهادت مظلوم نیز کماکان دراختیار تکفیری های داعش قرار داردوقتی خبر شهادت این جوان قهرمان پخش شد، مادر شجاع او نامه ای خطاب به فرزند عزیز و گمنامش نوشت. اوبه «ذوالفقار حسن عزالدین» افتخار کرده و می نویسد: فرزندم ذوالفقار... خدا تو را رو سفید بگرداند همین طور که مرا در مقابل زهرا علیه السلام روسفید کردی... من روز قیامت با افتخار می ایستم در حالی که سرخونین تو رادر بغل دارم و بادست خودم،خون تورابه آسمان پرتاب می کنم تا فرشتگان با خون تو بال های خود را آراسته کنند....شکایت خود راازقومی که بابریدن سرفرزندم قلب مراشکستندو..
●کانال شهدایی🕊
[@Martyrs16]