فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمامامزمانیکیھ؟!
#استاد_رائفیپوࢪ
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
آیت الله قرهی:
من این کد را به شما میدهم
که هرکی بخواهد به آقا نزدیک
شود اولین راهش
#کنترلچشم است
چشمِ گناه بین، امام زمان بین نمیشود :)
🌱|@Martyrs16
YEKNET.IR - shoor - hafteghi - 1400.08.28 - narimani.mp3
9.74M
#رزق_معنوی_☁️🌙☁️
خشکیلباتزدهآتیشم...
🖤
♡|→•[@Martyrs16]
حضرت سیدالشهداءﷺ در قتلگاه بودند
و وقتی فهمید دشمن متوجه خیمهگاه شده ؛
از روی غیرت چنان نعره زدند ،
که از همه زخمهای بدنش خون بیرون جست .
حقیقتامناونجاییدلمشکست
کهدخترایشام،خندهکنان؛
روبهحـضرترقـیهمیکردندو
میگفتند:توبابانداری💔!
#رقیہخاتون
شهدایی
حقیقتامناونجاییدلمشکست کهدخترایشام،خندهکنان؛ روبهحـضرترقـیهمیکردندو میگفتند:توبابانداری💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 شهـــید مرتضی آوینی:
چه جنگ باشد،
چه نباشد
راه من و تو از کربلا می گذرد.
باب جهاد اصغر(جنگ) بسته شد باب جهاد اکبر (مبارزه با نفس) که بسته نیست.
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
عاقبت قاتلان امام حسین و یارانش...
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
💢 هرکس به طریقی به نیزه میزند!
▪️ یکی قرآن ناطق را
▪️ یکی شهید راه حق را
▪️ یکی #حجاب فاطمه (س) را...
👈 ولی در نهایت، همه ادامه دهنده راه یزید هستند!!!
#کل_یوم_عاشورا
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
YEKNET_IR_shoor_5_shahadat_hazrat_roghayeh_1400_nariman_panahi.mp3
4.64M
#رزق_معنوی_☁️🌙☁️
غریبآقام...
توروکشتنتیهعدهنانجیبآقا
♡|→•[@Martyrs16]
#همه رفتند استراحت کنند
مداحان
سینه زنان
سخنرانان
مستمعین....همه
ولی تازه
#عمه امام زمان(عج)
به #اسارت رفته است... 😔😭💔
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
29.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
⭕️ مراقب باشیم الکی الکی شمر نشیم!
👤 استاد #رائفی_پور
#تلنگر
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
#تلنگر🌿
مواظب چشمات باش...
نکنه به چیزے نگاه کنے که اون دنیا بگے
اے کاش کور بودم :)
️
●کانال شهدایی🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌قسمت ۶ او با لبخندی فاتحانه خبر داد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹[@Martyrs16]🌹
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷ _برا من فرقی نداره! بالاخره یه ج
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🌹[@Martyrs16]🌹
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸ میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
دیروزفراموش کردم رمان بزارم امروزدوپارت گذاشتم