Majid Banifatemeh - Age To Madaram Nabodi (128).mp3
3.43M
#رزق_معنوی_شبانه☁️🌙☁️
_مآدرجانم،چهخوبهحالمنکنارت...!(:💔
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحبقبربینشون
سلام مادر . .
🌱|@Martyrs16
•••
اگر کسی مقابل دوربینی، حجاب خودش را برداشت، چه اتفاقی در جهان افتاده است؟ هیچ اتفاق تازهای نیست، غیر محجبه در عالم زیاد است و اینها هیچ اثری هم در عالم نگذاشتهاند. اگر کسی غیر محجبه بشود، تازه میشود یکی مثل دیگری، یکی مثل همه، و مثل دیگری بودن که هنر نیست. هیچ خاصیتی در جهان ایجاد نمیکند.
👤استاد پناهیان
💫 نماز بسیار مهم شب نهم #ماه_رجب (امشب)
🌷پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله:
هر کس در شب نهم ماه رجب، ۲ رکعت نماز در هر رکعت بعد از حمد، ۵بار سورهی تکاثر(خیلی کم و راحته) بخواند، هنوز از جای خود بلند نشده، خداوند او را میآمرزد و ثواب ۱۰۰ حج و عمره را به او عطا میکند و یک میلیون رحمت بر او فرود میآورد و از آتش جهنم ایمن میگرداند و چنانچه تا ۸۰ روز بعد از آن بمیرد، شهید از دنیا میرود.
ادم باید برا خودش جا بندازه(چه مجرد،چهمتاهل) که فقط یه نفر برای منه
فقط یه نفره که میتونم باهاش راحت باشم
که اونم (شوهرمه/زنمه)
بقیه دیگه سهم من نیستننن✖️
اصلا تو تقدیره من نیستننن✖️
پس بیشعوری محضِ که بخوام به سهم بقیه نظر داشته باشم😑
و وارده رابطه بشم😒
مثلا یه خوراکی واسه یه ادمی باشه تو میری برش داری؟
نه دیگه..میگی واسه من نیس که...واسه مردم😅
من دزد نیستم که🤨
این چیزا هم همینه
هرکسی رزق خودشو داره
رزقی که خوده خدا از راهه شرعی و درستش بهمون میرسونه☺️
پس نباید به رزق بقیه چشم داشته باشیم🤞
یجورایی بیشعوریه🚶♂
نامردیه🚶♂
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۰ این حجم غم در سینه اش جا نمیشد که
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۱
کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید...
ابوالفضل نهیب زد... کسی به کمربند دست نزند،
دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد...
فریاد میزد...
تا همه از بسمه فاصله بگیرند...
و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود..
که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید...
و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد...
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم...
تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم...
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،..
با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید
_برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟
چشمانش باشیطنت به رویم میخندید، میدید صورتم از ترس میلرزد..
و میخواست ترسم تمام شود...
که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت
_ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟ ایران پسر قحطه؟
با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند...
همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش #شرم میکردم..
که حرف را به جایی دیگر کشیدم
_چرا دنبالم میگشتی؟
نگاهش روی صورتم میگشت..
و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت
_تو اینو از کجا میشناختی؟
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده...
و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود...
که صدایم شکست..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۱ کمربند انفجاری به خودش بسته که تن
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۲
که صدایم شکست
_شبی که سعد میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
بی غیرتی سعد دلش را از جا کَند،..
میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد..
و من میخواستم خیالش را تخت کنم
که حضرت سکینه(س) را به شهادت گرفتم
_همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!
که به یاد نگاه مهربان و #نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید
_ولی همین آقا و یه عده دیگه از #مدافعای_شیعه_وسنی حرم نذاشتن و
منو نجات دادن!
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی
زمزمه میکنم..
و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش #اسم_رمز بود که بدون خطا به هدف زد
_میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟
به نشانه تأیید پلکی زدم..و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد..
و خیره در نگاهم هشدار داد
_همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!
_از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد
_خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من #مأموریتم تموم شه و برگردم!
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود..
که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم
_چرا خونه خودمون نرم؟
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۳
بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید
_بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!
و رنگ من از خبری که برایش این همه #مقدمه_چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم
_چی شده داداش؟
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،..
دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد
_هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.
مقابل چشمانم نفس نفس میزد،..
کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد..
و کلام آخر او جانم را در جا گرفت
_مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...
دیگر نشنیدم چه میگوید،..
هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود...
که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم....
باورم نمیشد 🌷پدر و مادرم🌷 از دستم رفته باشند...
که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند..
و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد...
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند..
و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،..
صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید.
و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده...
که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم...
در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم...
که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته...
و دیدار
پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،...
نه چهارراه زینبیه،...
نه بیمارستان دمشق...
که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
شهدایی
#شهید_محمد_جواد_رستمی 🕊️🕊️🕊️🌷🌷🌷
امروزمون روهدیه کنیم به شهید مدافع حرم (#محمدجوادرستمی)🥲🌷
شهدایی
امروزمون روهدیه کنیم به شهید مدافع حرم (#محمدجوادرستمی)🥲🌷
جالب بدونیدپیکراین شهیدبزرگواربعدازشش سال در اسفندماه سال۱۴۰۰برگشت 🥲🌷🕊️
شهدایی
#شهید_محمد_جواد_رستمی 🕊️🕊️🕊️🌷🌷🌷
شهید محمدجواد رستمی ازشهدای تیپ فاطمیون افغانستان است🥲🕊️🌷
مزارشهیدامیرعبداللهیان 🥲🕊️🌷
شبستان امام خمینی حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی (شهرری)#تهران
#شهید_خدمت
@Martyrs16
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟
🌼🍃روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد.
🌼🍃با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
🌼🍃ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم...
"وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ "
و هر کس از یاد خدا رویگردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست
@Martyrs16
یه چیزدرگوشی بهت بگم🤫
حجاب می برتت به اوج قله سعادت ☺️🌺
هم مقام شهدا☺️♥️
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
رَبَّنا لا تُزِغ قُلوبَنا بَعدَ إِذ هَدَيتَنا وَهَب لَنا مِن لَدُنكَ رَحمَةً ۚ إِنَّكَ أَنتَ الوَهّابُ
خداجون توکه بخشنده ای وبخاطرمهربونیت دلهامون هدایت کردی پس هیچ وقت بهمون اجازه نده راه گم کنیم🥲🥰
✨✨✨
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
می دونیدامام خمینی چراانقلاب کرد؟!
_چون درس آزادگی ،آزادی خواهی درجهان معناکنه!!!
وامام چه زیباباانقلابش آیه «لاتظلمون و لاتظلمون»رابرایمان معناکرد!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
می دونیدامام خمینی چراانقلاب کرد؟! _چون درس آزادگی ،آزادی خواهی درجهان معناکنه!!! وامام چه زیباباانق
«لاتظلمون و لاتظلمون»
نه ظلم کنیدونه زیربارظلم بروید
🌱
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۳ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۴
آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند..
و به جای پرواز به سمت تهران، در همان
بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت.. تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت،
فرصتی پیش آمده بود...
تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم...
و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد...
که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد
_من جواب #سردارهمدانی رو چی بدم؟
نمیگه تو اومدی اینجا #آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟
و من شرمنده پدر و مادرم بودم...
که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا #ببخشند..
و از این #حسرت و #دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند..
تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت
_این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران،
بلیطت سوخت!
و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده..
و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید
_فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟
دو سال پیش...
به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم..
و حالا دوباره #عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده..
و حتی #شرم میکردم..
به ابوالفضل حرفی بزنم...که خودش حسم را نگفته شنید،..
هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
_یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد..
و سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۸۵
سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
_میتونه حرف بزنه؟
و جوابم در آستین شیطنتش بود که فی البداهه پاسخ داد
_حرف میتونه بزنه، ولی خواستگاری نمیتونه بکنه!
لحنش به حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم..
و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد،..
سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت
_قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده هات تنگ شده بود!
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم...
که لب تختم نشست، با دستش شکوفه های اشکم را چید و ساده صحبت کرد
_زینب جان! سوریه داره با سر به سمت #جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو دمشق منفجر شد، دیروز یه
ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای تروریستها آماده میکنه!
از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد
_حمص داره میفته دست تکفیری ها، شیعه های حمص همه آواره شدن! ارتش آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریست هام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، به خصوص اینکه تو رو میشناسن!
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد
_البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردارسلیمانی و #سردارهمدانی تصمیم گرفتن هسته های مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این تکفیری ها رو میگیریم!
و دلش برای من...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊