شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَ
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۳ و ۴
مرد، خود را به درب خانه رساند و جمعیت با دیدن سرو وضع او به کناری رفتند و زنی در گوش کناری اش پچ پچ میکرد:
_من او را میشناسم او یکی از ثروتمندان مدینه است ، معلوم اینجا چکار دارد
و زن دیگر خنده ریزی کرد و گفت:
_شاید آمده غذا بگیرد
و هر دو زن، خندهکنان کناری رفتند تا راه باز شود. مرد داخل خانه شد، گوش تا گوش حیاط خانه، زیر درخت های سر به فلک کشیدهٔ نخل، سفره پهن کرده بودند و همگان مشغول تناول غذا بودند.
مرد آمد جلو برود، ناگهان نگاهش به تختهای چوبی جلوی در اتاق ها افتاد و میدانست کسی روی آن تخت ها نمینشیند جز دامادهای این خانه و بزرگان قبیله...
با دیدن چهرههای روبهرو ، خود را کمی عقب کشید و در گوشه ای پشت نخل ، خود را پنهان کرد، عمامه اش را پایین تر آورد تا مبادا کسی او را بشناسد.
از پشت نخل دوباره نگاهی به تخت ها انداخت، آه کوتاهی کشید و زیرلب گفت: اگر رقیب و رقیبان من ، اینها هستند، باید داغ عشق پنهانم را به دل گزارم، درست است ثروت من زیاد است، اما من کجا و کمالات این دامادهای خوشبخت کجا؟!
و با زدن این حرف، عقب عقب آمد تا به در خانه رسید و در هیاهوی جمعیت گم شد..
پدر خانواده وارد اتاقی شد که هر سه دختر با قلبی تپنده به در آن چشم دوخته بودند، دو دختر بزرگش با سری که انگار از شرم دخترانه، پایین بود، سلام کردند
پدر خوش و بشی با دو دختر کرد و لبخند زنان نزدیک دختر کوچکش که از پشت پنجرهٔ کوچک اتاق به بیرون چشم دوخته بود و انگار اصلا حواسش به آمدن پدر نبود، شد.
پدر از پشت شانه های دخترش را در آغوش گرفت و زیر گوشش گفت:
_در چه فکری ماه بانوی مدینه؟! امشب زیباتر از همیشه در آسمان مدینه میدرخشی ، حدس میزنم که شاعرتر از قبل هم شده باشی..
لبخند زیبایی روی صورت دختر نشست و بدون اینکه چشم از بیرون اتاق بگیرد گفت:
_به راستی که ماه مدینه من نیستم، ماه بانوی مدینه، دختری ست که نسب از پیامبر صل الله علیه واله دارد، همان که خبرهای مجلس درسش مرا به سوی دین پر از عشق اسلام کشید.
پدر رد نگاه دختر کوچکش را گرفت و به تختی رسید که دامادهای امشب روی آن جلوس کرده بودند. بوسه ای از گونهٔ دخترش گرفت و آرام زمزمه کرد:
_عاشق نبودی که آنهم شدی....گویند عاشقان شاعر میشوند و تو شوریده ای شاعرتر شدی...
دختر دست پدر را بوسید و همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
_ممنونم پدر که به دین اسلام رو آوردی و خود را در جرگهٔ مومنان درآوردی و ما را هم همراه خود در صف اسلام وارد نمودی و سپاسگزارم که از بین آنهمه خواستگاران رنگ و وارنگ این...این...و اشک شوقش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد..
پدر که از در اتاق خارج شد، دو دختر دیگر نزدیک دختر کوچک خانواده شدند، گویا آنها هم می خواستند از پنجره، تختی را ببینند که همسرانشان بر روی آن نشسته بودند.
"محیاه" همانطور که بیرون را نگاه میکرد دست راست خواهرش را در دست گرفت و "سلمی" هم دست چپ او را و ناخوداگاه هر کدام خواستند حرفی بزنند.
سلمی که کوچکتر بود سکوت کرد و میدان سخن را برای خواهر بزرگترش، محیاه باز گذاشت.
محیاه دستی به گونهٔ خواهرش کشید و گفت:
_خوب شاعرهٔ خانهٔ امرءالقیس، همسرت چگونه است؟ آیا او هم چون تو عاشق است؟
دختر که از شرم گونههایش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام و شمرده شروع به سخن گفتن کرد:
_تا پیش از این فکر میکردم، مردان عرب دلی در سینه ندارند و قلبی برای دوست داشتن در وجودشان نیست، اما الان چند شب است که خلاف اعتقادم به من ثابت شده، به خدا که حسینبنعلی، عشق را به تمامی دارد.
و زمزمه های عاشقانهای که سر میدهد انگار شرارههایی از آتشفشان پنهان وجودش است و بعد صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_حسین در خلوتمان برای من شعر میگوید...
در این هنگام سلمی لبخندی زد و ادامه حرفش را گرفت و گفت:
_از حسین سخن گفتی و گویا خصوصیات حسن بن علی را بر زبان راندی ، شوهر من هم مانند برادر کوچکترش است.
در این هنگام محیاه خیره به مردی شد که انگار تمام مردانگی دنیا در وجودش نهفته بود، لبخندی زد و گفت:
_این دو برادر ، درست شبیه پدر بزرگوارشان هستند...باورتان میشود من یک شبه غرق وجود علی بن ابیطالب شدم و اینک به عشق نفس کشیدن او نفس می کشم، انگار روزگار بهترین را برای ما سه خواهر ، سه دختر امرءالقیس رقم زده و شاهکارهای خلقت آفرینش، نصیب ما سه نفر شده ، از دیروز که خطبهٔ عقدم با علی بن ابیطالب جاری شده ،هر لحظه به سجده رفته ام و شکرگزار خدایی بودم که چنین گوهری نصیبم کرده
شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَ
و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد:
_به راستی که این خانواده معدن فضل و کمال علمند...به خدا قسم که عشق نیست مگر جاری شده در بستر رودخانه ای که منشاء آن از خانهٔ حیدر کرار سرچشمه میگیرد.
در این هنگام "رباب" بار دیگر لب به سخن گشود و گفت:
_هم از خداوند باید تشکر کرد و هم مرهون پدرمان باشیم، او که بعد از وفات پیامبر اکرم، اسلام آورد، با بینش عمیق اسلام آورد ،بینشی که خوب میفهد بزرگ اسلام کیست، درست است مردم عمر را خلیفه قرار داده اند، اما با این سه وصلت، پدر، عمق اعتقادش را نشان داد و این اشاره ای به کل قبیله اش هست که حق و حقیقت با علی ست که اگر نبود من سه دختر ناز پرورده ام را پیشکش وجود نازنین او و پسرانش نمیکردم.
محیاه با شنیدن این حرف ، برق تحسین در نگاهش درخشید و بعد رو به خواهرانش نمود و ادامه داد:
_سلمی! رباب! بیایید دوباره شکر خدای را به جا آوریم به خاطر این موهبتی که نصیبمان کرده
و با زدن این حرف، هر سه خواهر رو به قبله در پیشگاه خداوند به سجده افتادند و چه صحنهٔ زیبایی بود...
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
خداکندتا
مراممان ابوالفضلی باشد
بصیرتمان زینبی
رفیقمان «حسین»
شبتون امام حسینی
ماروهم درعزاداریهاتون دعاکنید
وضو یادتون نره
✨﷽✨
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
🕊️💚قرارصبحـ💫ـگاهی💚🕊️
✨🌷دعای فرج 🌷✨
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ
خدايا گرفتارى بزرگ شد،و پوشيده بر ملا گشت،و پرده كنار رفت،و اميد بريده گشت،و زمين تنگ شد،و خيرات آسمان دريغ شد و پشتيبان تويى،و شكايت تنها به جانب تو است،در سختى و آسانى تنها بر تو اعتماد است،خدايا!بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست آن صاحبان فرمانى كه اطاعتشان را بر ما فرض نمودى،و به اين سبب مقامشان را به ما شناساندى،پس به حق ايشان به ما گشايش ده،گشايشى زود و نزديك همچون چشم بر هم نهادن يا زودتر،اى محمّد و اى على،اى على و اى محمّد،مرا كفايت كنيد،كه تنها شما كفايتكنندگان منيد،و يارىام دهيد كه تنها شما يارىكنندگان منيد،اى مولاى ما اى صاحب زمان،فريادرس،فريادرس،فريادرس، مرا درياب،مرا درياب،مرا درياب،اكنون،اكنون،اكنون،با شتاب،با شتاب،با شتاب،اى مهربانترين مهربانان به حق محمّد و خاندان پاك او.
✨🌷✨🌷✨🌷
🌺بیاآرامش دنیای نفـ💚ـس گیر🌺
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🌷 چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول اکرم(صلی الله علیه وآله) :
❌ چرا نمازصبح میخوانیم؟
صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان میماند.
❌ چرانمازظهرمیخوانیم؟
ظهر، همه عالم تسبیح خدا می گویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که دراین ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه میشود.
❌ چرا نمازعصر میخوانیم؟
عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستورخداییم.
❌چرا نماز مغرب میخوانیم؟
مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.
❌ چرا نماز عشا میخوانیم؟
خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.
📚 علل الشرایع شیخ صدوق ص 337
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
مرحوم کوثری فرمود: محرم از خانه خارج شدم به قصد رفتن به مراسمات و روضه خوانی، در راه کودکانی اصرار کردند در موکب کوچکشان برایشان درحد چند بیت روضه بخوانم. اول صرف نظر کردم و پس از اصرارشان رفتم و چند بیت روی منبرِ آجری شان خواندم.
تمام که شد برای پذیرایی چای برایم آوردند که در خانه یا جای دیگری چنین چایی هرگز نمیخوردم، برای اینکه کودکان دلخور نشوند، یواشکی چای را گوشهای ریختم و تشکر کردم و رفتم به مراسمات سنگینی که داشتم برسم.
شب که آمدم خانه از خستگی به خواب رفتم.
در خواب مادرسادات ( حضرت فاطمه زهرا صلوات الله علیه ) را دیدم. فرمود: فلانی، تنها روضه ای که از تو قبول شد همان چند بیتی بود که برای آن کودکان خواندی، و اینکه آن چای را که ریختی در کناری، من آن چای را با دستِ خودم برایت ریخته بودم...😭😭
در این حال از خواب بیدار شدم و فهمیدم روضه هایی که ما تحویلشان نمیگیریم، اهل بیت حواسشان هست
🏴
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توابین چرامدح نشدند؟؟؟
#بصیرت
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
مثلاً اربعین بری حرم بگی :
من غرق ِ دنیامم فکری به حالم کن ؛
خیلی بدی کردم آقا حلالم کن . .🥲
آیت الله فاطمی نیا؛
این همه در اینترنت و کتاب هامی گردی دنبال اینکه آقای قاضی چی گفته،این همه این دروآن درمی زنی چی شدآخر؟
توهنوزجواب مادرت تلخ می دی!
می خوای بشی (سالک)بنده خدا؟!
#تلنگرانه
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که کشتی نجاتی جزشمانداریم
دست گیرمان باش آقا!!
#هشت
🕗ساعت سلام
ارادت شهید میر قاسم میر حسینی به امام حسین ع
مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: پس زیارت عاشورا چه شده؟
گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید و گفت: این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند.
از آن به بعد، هر وقت می آمد و می دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد: السلام علیک یا ابا عبد الله.
راوی: مهدی صوفی
🌷🌷🌷
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
مدتی بود که در میدان مین فکه، منطقه عملیاتی والفجر یک در حال تفحص بودیم اما از پیکر شهدا هیچ اثری نبود. عصر عاشورای سال ۱۳۷۳ یا ۷۴ بود. پکر بودم و به سمت ارتفاع ۱۱۲ همین طور راه می رفتم و به شهدا التماس می کردم که خودی نشان دهند. ناگهان در خاک های اطراف چیزی سرخ رنگ نظرم را جلب کرد. توجه که کردم به انگشتر می مانست.
جلوتر که رفتم دیدم یک انگشت راست. دست بردم برش دارم که با کمال تعجب دیدم یک بند انگشت هم بدان متصل است.
خاک های اطرافش را کندم . بچه ها را صدا کردم. علی آقا محمود وند و بقیه هم آمدند. یک استخوان لگن، یک کلاه خود آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. بچه ها یکی یکی می نشستند و بغض شان می ترکید. این انگشت و انگشتر پلی زده بوده با امام حسین (ع) در عصر عاشورا. روضه ای بر پا شد.
راوی: مرتضی شادکام
کتاب تفحص، نوشته حمید داود آبادی، ناشر: صیام،
🥺🥺🥺🥀
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
مداحی آنلاین - تکلیفم معلومه - رسولی.mp3
4.09M
تکلیفم معلومه
دفاع از عمومه
اگه بمونم که جفا میشه
اگه که برم کربلا میشه
#مهدی_رسولی
#زمینه
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•[@Martyrs16]
شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَ
🖤💚🏴💚🖤
🏴اَلسَّلامُعَلَىالْحُسَیْنِوَعَلىعَلِىِّبْنِالْحُسَیْنِ وَ عَلىاَوْلادِالْحُسَیْنِوَعَلىاَصْحابِالْحُسَیْنِ
🖤رمان معرفتی و بصیرتی #ماه_آفتاب_سوخته
💚قسمت ۵ و ۶
رباب برای چندمین بار نگاهی به بیرون اتاق انداخت، در دلش شور و غوغایی به پا بود، نمیدانست این غوغا برای چیست؟ اما دلشوره ای آشنا بود، از همان نوع که زمان شهادت مولایش علی علیه السلام و مولایش حسن علیه السلام بر جانش افتاده بود.
بیرون را نگاهی انداخت و از آمدن مولایش حسین علیه السلام ،ناامید شده بود که صدای سکینه بلند شد:
_مادر، بچه بیدارشده و گمانم بی قرار شماست و شیر میخواهد.
رباب آخرین نگاه را کرد و پردهٔ ضخیم و خاکی رنگ جلوی در را پایین انداخت و به سمت سکینه که کنار گهوارهٔ کودک دو ماهه اش نشسته بود رفت.
سکینه با آمدن مادرش، کودک را از گهواره برداشت و به محض نشستن رباب ، او را در آغوش مادر قرار داد.
مادر عبدالله را در آغوش گرفت و کودک که انگار منتظر بوییدن عطر تن مادر بود، شروع به دست و پا زدن کرد.
رباب دست کوچک او را در دست گرفت و گفت:
_چه دلبری هم میکنی عبدالله...بیا و شیر بخور و زودتر بزرگ شو، تو باید سربازی باشی که در جوار پدرت مشق دین کنی و برای اسلام شمشیر بزنی...
سکینه که برادر دو ماههاش را بسیار دوست میداشت، بوسهای از دست او گرفت و گفت:
_من دوست دارم مانند پدر که گاهی عبدالله را علی صدا میکند ، او را علی صدا کنم...
لبخند رباب پررنگ تر شد، مشت سکینه که دست عبدالله را در دست داشت، در دست گرفت و بوسه ای از دستان فرزندانش چید و گفت:
_پدرت حسین از فرط علاقه به مولایمان علی علیه السلام، تمام پسرانش را علی میخواند...
بغضی گلوی رباب را گرفت و ادامه داد:
_آخر علی بسیار مظلوم است، ما در روزگاری هستیم که معاویه خدعهها میکند و حکم کرده که مولایم علی را در منبرها سب و لعن کنند و هرکس نام علی را بر روی فرزندانش بنهد، بیدرنگ سر پدر و فرزند را قطع میکند...آخر مظلومیت تا کجا؟ ولیّ بلا فصل پیامبر باشی و عالم و آدم و تمام دنیا به حقانیتت شهادت بدهند و اینچنین بردن نامت مجازات داشته باشد؟! براستی که اینان از اسلام نامش را به عاریت گرفتهاند تا دنیایشان را با آن بسازند، اما تا کی و کجا؟! بالاخره پیک مرگ در خانهٔ آنها را میزند، این دنیا خدعه کردند، آن دنیا را چه میکنند؟! هعی دخترم...بله اگر پدرت هزاران پسر هم داشت نام همه را علی میگذاشت...نام علی از نام خدا گرفته شده و هرکس در صدد حذف نام علی برآید همانا در صدد حذف نام خدا از زندگی و دنیاست....
در این هنگام همهمه ای از بیرون بلند شد، سکینه که خوب میدانست مادرش دلباختهٔ پدر هست و امشب بیشتر از قبل دلتنگ اوست ،به سرعت از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و چند لحظه بیرون رفت و بعد با هیجانی در صدایش داخل اتاق شد و گفت:
_مادر....پدر گویا از مسجد النبی آمده است و دوباره عزم رفتن جایی دارد و مردان قبیله را هم به حضور خوانده...
قلب رباب به شدت شروع به تپیدن کرد، نگاهی به چهرهٔ همچون ماه علیاصغر کرد و گفت:
_زودتر بخور پارهٔ تنم...میخواهم بدانم پدرت چه میکند و کودک که انگار حرف مادر را خوب میفهمید، سینهٔ پر از شیر را رها کرد و شروع به دست و پا زدن و خندیدن نمود..
ولیدبن عتبه، حاکم وقت مدینه از تخت حکمرانیاش پایین آمد و درحالیکه نامهٔ یزید را با دستش بر کف دست دیگرش میکوبید شروع به قدم زدن کرد. او در کار خود و امری که یزید کرده بود درمانده بود و با خود میگفت:
_بالاخره شتر مرگ هم پشت در خانهٔ معاویه نشست، معاویهای که آنچنان حکمرانی بر بلاد شام و سرزمینهای مسلمانان داشت که چشم جهانی را خیره میکرد، بالاخره مُرد، همان کسی که در روزگار خلیفهٔ دوم امارت شام را به او دادند و زمانی که بعضی اطرافیان عمر به خاطر حیف و میل بیت المال شکایت او را پیش عمر بردند،
عمر در جوابشان گفت:
_جوان قریش و آقازاده اش را به حال خود وانهید...
واین یعنی که معاویه همه جانبه از سمت خلیفه دوم حمایت میشد و همین حمایت ها بود که او را گستاخ نمود و رودر روی خلیفهٔ زمانش ،علی بن ابیطالب قرار داد.
علی بن ابیطالب علیه او قیام کرد و اگر #نیرنگ عمروعاص و #نفاق امت نبود، نامی از معاویه هم نبود.
اما عمرو عاص قرآن به نیزه کرد و مردم نادان قرآن ناطق را ندیدند و روی به پارههای قرانی کردند که دخیل معاویه بود برای رسیدن به قدرت و او با این خدعه ها به قدرت رسید و نتیجه اش شد، تبدیل حکومت از خلافت به پادشاهی که معاویه چونان پادشاهان زندگی میکرد و برخلاف عهدی که با حسن بن علی بست، برای خود جانشین تعیین نمود.
وقتی کسی چون معاویه بر مسند قدرت نشست، راهی را رفت که ابتدای آن را عمر کلید زده بود، عمردر ابتدای خلافتش حکم کرد حدیثی از پیامبرصل الله علیه واله روایت نشود و تمام احادیثی را که از پیامبر صل الله علیه واله به جا مانده بود آتش زد و راویان حدیث را در مدینه و اطراف خود به نوعی زندانی کرد تا به جایی نروند و حدیثی نقل نکنند و از آن طرف شخصیت های دروغینی همچون کعبالاحبار یهودی را به عنوان راوی حدیث بر مسند سخن نشاند تا ظاهر بینان مسلمان را به بیراهه کشد و در روایاتی که آنان نقل میکردند فضائل علی و اولادش را مخفی کرد و برای خود و دیگر اصحاب رسول، فضائل تراشید..
معاویه که شاگرد تیزبینی در مکتب استادش عمربن خطاب بود، این رویه را ادامه داد و در دوران حکومتش فضائل اهلبیت را به طور کامل محو کرد و حتی احادیث جعلی در عیوب آن بزرگواران ساخت و پرداخت و منتشر نمود.
ولید سری تکان داد و زیر لب گفت: _براستی که معاویه دین اسلام را به انحراف برد و فشار بر شیعیان علی را آنچنان زیاد کرد که در شام کسی علی را به راستی نمیشناسد و هرکس نام علی را میشنود، لعن میکند او را ، چرا که راویان حدیث معاویه، علی را دشمن اسلام و دشمن خدای مسلمانان معرفی کردند و حال با مرگ معاویه و وصیتش گمانم قصد داشته هیچ نامی از اسلام محمدی نماند..
آخر من چگونه از حسین بن علی برای یزید بیعت بستانم؟! همه میدانند که یکی از شرطهای حسن بن علی برای صلح اجباریاش همین بود که معاویه جانشینی برای خود قرار ندهد..
وای خدای من! من چه کنم؟!
در این هنگام ولید بر سر جای خود ایستاد و بلند فریاد زد:
_آیا هنوز مروان بن حکم نیامده؟!
او باید مشورت می کرد و تصمیم داشت که با مروان در این باره به شور بنشیند.
صدای سرباز از بیرون در بلند شد:
_هم اکنون مروان بن حکم رسید..
🖤ادامه دارد....
💚نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی