eitaa logo
شهدایی
361 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید محمدباقر مؤمنی راد لشکر 32 انصار الحسین عليه السلام تولد: 25/3/1344- همدان شهادت: 9/2/1365 والفجر 8- فاو محل دفن: گلزار شهدای همدان 🕊️🕊️🕊️ 🥀« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی» قبل اذان صبح بود. با حالت عجیبی از خواب پرید. گفت: «حاجی خواب دیدم. قاصد امام حسین عليه السلام بود. بهم گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند:«به زودی به دیدارت خواهم آمد» یه نامه از طرف آقا به من داد که توش نوشته بود:« چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟» همینجور که داشت حرف میزد گریه می کرد. صورتش شده بود خیس اشک. دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد شهید شد. امام حسین عليه السلام به عهدش وفا کرد...🌷 🕊️🕊️🕊️ راوی: حاج علی سیفی، همرزم شهید ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
آیت الله سید اسدالله مدنی نماینده ولی فقیه در استان آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز متولد: 1293 دهخوارقان آذرشهر شهادت: 20/6/1360- تبریز محل دفن: حرم مطهر حضرت معصومه 🍃« یا نُبَیَّ انت مقتول»🍃 🥀می گفتند: «هم توی سیادتم شک کرده بودم هم می خواستم بدونم شهید می شم یا نه؟» یه شب امام حسین عليه السلام رو خواب دیدم. آقا دست به سرم کشید و فرمود: «یا بنی! انت مقتول؛ پسرم! تو شهید می شوی». فهمیدم هم سیدم هم شهید می شم....🌷 راوی: ایت الله فاضلیان، امام جمعه ملایر ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهید حاج عبدالمهدی مغفوری قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله تولد: 1335- کرمان شهادت:5/10/1365- کربلای 4 جزیره ام الرصاص محل دفن: گلزار شهدای کرمان 🕊️🕊️🕊️ «محو روضه امام حسین»🥺💛 🥀هر هفته توی خونه روضه داشتیم. وقتی آقا شروع می کرد به خوندن ، تا اسم امام حسین می اومد حاجی رو می دیدی که اشکش جاری شده. حال عجیبی می شد با روضه امام حسین عليه السلام . انگار توی عالم دیگه ای سیر می کرد. یه بار وسط روضه، مصطفی رفته بود بشینه رو پاش؛ متوجه بچه نشده بود، انگار ندیده بودش. گریه کنون اومد پیش من. گفت: «بابا منو دوست نداره. هر چی گفتم جوابم رو نداد.» روضه که تموم شد، گفتم:« حاجی، مصطفی این طوری می گه.» با تعجب گفت:« خدا شاهده نه من کسی رو دیدم نه صدایی شنیدم.» از بس محو روضه بود.... 🕊️🕊️🕊️ راوی: همسر شهید ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
شرح مختصری از زندگی اسامی یاران امام حسین در کربلا (۷۲تن) ۱۴-ابو ثمامه عمرو الصائدى او از چهره هاى س
شرح مختصری از زندگی اسامی یاران امام حسین در کربلا (۷۲تن) ۱۵-زهير بن القين او از شخصيتهاى برجسته كوفه بود. وى نخست از طرفداران عثمان بود. اما در بازگشت از زيارت خانه خدا، در ميانه راه به كاروان حسين (ع ) برخورد نمود و با عنايت الهى از ياران آن حضرت گشت . وى با همسرش با كاروان حسين (ع ) به كربلا آمد. در شب عاشورا از جا برخواست و گفت : به خدا سوگند اگر هزار بار كشته شوم و زنده گردم هرگز از يارى حسين (ع ) و جوانانش دست بر نخواهم داشت . او فرمانده جناح راست سپاه حسين (ع ) بود. وى در روز عاشورا پس از اقامه نماز با امام حسين (ع )، به ميدان نبرد رفته و به شهادت رسيد. ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌اَصْحابِ‌الْحُسَیْنِ 🖤رمان معرفتی و بصیرتی 💚قسمت ۲۸ و ۲۹ و ۳۰ شب هشتم محرم است، هوا کاملا تاریک شده، علی اصغر بدجور بی تابی میکند و رباب که خوب میداند چون آبی ننوشیده، شیر هم ندارد و این کودک هم گرسنه و هم تشنه است. نگاهی به مشک خالی گوشهٔ خیمه میکند، سکینه که گوشه ای نشسته و ذکر و دعا بر لب دارد را صدا میزند و علی اصغر را به او میسپرد و میگوید: _برادرت خیلی بی تابی می کند، میروم تا ببینم داخل خیمهٔ مشک‌ها، جرعه آبی پیدا میشود تا لب این طفل را تر کنم... سکینه که ساعتی قبل خود به آنجا رفته و دیده اثری از آب نیست، اما روی آن را ندارد که مادر را با کلامش ناامید کند، علی اصغر را در آغوش میگیرد. رباب در تاریکی شب راه می‌افتد و خود را به خیمه مشکها میرساند. پرده خیمه را بالا میزند، تاریک است و چیزی دیده نمی شود، می خواهد جلوتر برود که حرکت جنبنده ای را روی زمین حس میکند، با ترس خود را عقب میکشد و میگوید نکند مارِ بیابان داخل خیمه شده، به زمین چشم میدوزد، نه این نمی تواند مار باشد انگار لباس سفید برتن دارد.. خم میشود و خوب نگاه میکند...خدای من! این کودکی از اهل کاروان است، پیراهنش را بالازده و شکم بر خاک مرطوب خیمه نهاده تا... رباب اشک چشمش جاری می شود و میفهمد آنچه را که باید بداند.. رباب سرگردان به دور خود میچرخد، نمیداند چه کند که ناگاه در روشنایی مشعل، قامت مردانهٔ عباس را میبیند که از خیمه مولایش حسین بیرون می آید و رو به جمعی که جلوی خیمه ایستاده اند میگوید: _مولایم اجازه داد تا به سمت شریعه فرات برویم و برای اهل کاروان آب بیاریم،بیست مشک بزرگ بردارید و حرکت کنیم. بار دیگر اشک شوق از دیده رباب جاری میشود، چرا که میداند عباس دلاور، این شیر بیشهٔ خاندان حیدر، دست خالی برنمیگردد. آن جمع سوار بر اسب حرکت میکنند و رباب با نگاهش آنها را بدرقه میکند. دقایق به کندی میگذرد...اما میگذرد و بالاخره از دور قامت رعنای قمربنی هاشم،زیر نور مهتاب میدرخشد...عباس و همراهانش با دست پر می آیند و رباب با مشکی پر ازآب به سمت علی اصغر میرود... و انگار که راه نمیرود و پرواز میکند، می خواهد کودکش زودتر لبهایش به خنکای آب برسد... رباب میرود و میگوید: چه خوب است که حسین، برادری چون عباس دارد... نیمه های شب هشتم محرم است، رباب، علی اصغر را سیراب کرده و علی اصغر چون فرشته ای آسمانی در آغوش سکینه خوابیده، امشب رقیه هم نزد رباب آمده،او دل از علی اصغر نمیکند، یک دلش پیش پدرش حسین و یک دلش پیش علی اصغر است، یک پایش در خیمه پدر و یک پایش در خیمه رباب است و همیشه خوابگاهش آغوش گرم پدر است، اما امشب همین جا کنار علی اصغر به خواب رفته. رباب صورت بچه ها را میبوسد، چون خواب به چشمانش نمی‌آید و حس کرده آخرین روزهایی ست که مولایش را در کنارش میبیند، قصد دارد به خیمه حسین برود و با یک نگاه به قامت دلارای همسرش، جانی دگر بگیر و جرعهٔ آبی بر شعلهٔ دلش برساند، اما باید بهانه ای بیابد تا به حضور امام برسد و در دل از خدا میخواهد هم اینک که پا از خیمه بیرون مینهد، قامت زیبای دلبرش را ببیند. رباب پردهٔ خیمه را بالا میزند تا بیرون برود، هنوز پایش را از خیمه بیرون نگذاشته که صدای رقیه بلند میشود: _بابا! و چون جوابی نمی شنود گریه سر میدهد: _من بابایم را میخواهم. رباب به شتاب برمیگردد، رقیه کوچک را در آغوش میگیرد،رقیه بوی پدر را حس نمیکند و گریه اش شدت میگیرد. رباب بوسه ای از گونهٔ رقیه میگیرد و میگوید: _گریه نکن عزیز دلم هم اکنون تو را به نزد پدرت میبرم و خوشحال است که بهانه ای برای دیدار یار به دستش افتاده. رقیه را بغل میکند و از خیمه بیرون می‌آید. در تاریکی شب چند قدم جلو میرود که ناگهان صدایی توجهش را جلب میکند: آری درست می شنود صدای یک زن است که میگوید: _آری اردوگاه پسر پیامبر همینجاست، آن فوج لشکر آن طرف هم سربازان دشمن هستند. رباب کمی جلوتر میرود و خوب دقت میکند، آری درست می بیند خودش است، این که "ام وهب" است، همان زن نصرانی که چندی پیش در راه کربلا، کاروان حسین در کنار خیمه اش اتراق کرد و امام به رسم ادب نزد آن زن که تنها بود رفت،او میگفت پسرش همراه عروسش در طلب آب به بیابان رفته اند. امام به او فرمودند: _اگر چیزی میخواهد، بگوید. ام وهب که بزرگی را در چهره حسین می‌بیند میگوید، در این بیابان تشنه لبیم و در جستجوی آب...ناگاه از زیر پای مولا، ابی زلال و گورا میجوشد. ام وهب تا چشمهٔ خنک و گوارا را میبیند میگوید: _تو کیستی ای جوانمرد، چقدر شبیه حضرت مسیح هستی؟ امام میفرماید: _من حسین ام، فرزند آخرین پیامبر خدا، به کربلا میروم، وقتی فرزندت رسید سلام مرا به او برسان و بگو که فرزند پیامبر آخرالزمان تو را به یاری طلبیده..
شهدایی
🖤💚🏴💚🖤 🏴اَلسَّلامُ‌عَلَى‌الْحُسَیْنِ‌وَعَلى‌عَلِىِّ‌بْنِ‌الْحُسَیْنِ وَ عَلى‌اَوْلادِالْحُسَیْنِ‌وَعَ
رباب کمی جلوتر می رود، درست است ام وهب با یک زن و مرد جوانی در کنارش به پیش می آید.. رباب با خود می گوید: "این موقع شب، اینها، اینجا چه می کنند" که در این هنگام صدای ملکوتی عشق زمین و آسمان، حجت شیعیان رشتهٔ افکارش را پاره می کند، حسین که در کنارش زینب ایستاده رو به مسافران شب میفرماید: _خوش آمدی ام وهب، همگی خوش آمدید.. ام وهب که به خوبی مسیح دورانش را میشناسد درحالیکه اشک از چشمانش جاری شده دستانش را به آسمان بلند میکند و میگوید: _خدا را شکر به آرزویم رسیدم و به کاروان فرزند پیامبر خدا ملحق شدم و بعد رویش را به پسرش میکند و میگوید: _شیرم حلالت که قبول کردی من هم همسفرت باشم و مرا به کربلا رساندی و سپس رو به امام میکند و میگوید: _وقتی فرزند و همسرش آمدند و آن چشمهٔ آب را دیدند و حکایتش را شنیدند، هر دو ندیده رویتان، شدند عاشق کویتان، این دو شما را ندیده اند اما حسینی شده اند، چگونه است که این فوج سربازان، آفتاب عالم تاب را در مقابل خود دارند و اما در خواب غفلت فرو رفته اند؟! امام لبخندی میزند و میگوید به کاروان مظلوم حسین خوش آمدید، همانا که می دانستم اینک می آیید، پس به استقبالتان آمدم. زینب، ام وهب و همسر وهب را در آغوش میگیرد و خوش آمد میگوید. هنوز قدمی از قدم برنداشته اند که وهب می خواهد همین جا مسلمان شود، پس امام شهادتین را میگوید و هر سه باهم تکرار میکنند: _اشهد ان لااله‌الاالله، اشهد ان محمد رسول‌الله، اشهد ان علی ولی الله..‌ انگار زمین و زمان به همراه این جمع شهادتین میگویند و ملائک آسمان همنوا با زمینیان شده اند.. رباب سراپا چشم شده تا گل از جمال گلستان هستی بچیند، اشک میریزد و حواسش نیست که رقیه نگاهی به او دارد و نگاهی به پدر... 🖤ادامه دارد.... 💚نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🖤
🍃امام سجاد(ع)؛ 🥀با رالها!ماراازکسانی قرارده که درختان شوق تودرباغ سینه هایشان ،شاخه گسترده وآتش محبتت،دل هایشان را فراگرفته است ..... ✨✨✨ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🍃اربعین کربلا خانوادگی قشنگ تره🌱 اربعین امسال جامانده هاتودعوت کن ارباب🥲💔 🕊️🕊️🕊️
شبتون حسینی 🙂 وضویادتون نره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا