فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینزبانی دختر شهید حمزه جهاندیده در حضور رهبر انقلاب
همسر شهید حمزه جهاندیده: رهبرم آمدهام که بگویم؛ به حمزهام قول دادهام اشک نریزم مگر اشک شوق اقامۀ نماز به امامت شما در مسجدالاقصی.
شیرزن سرزمین ماست
مردش مردغیرت است
خودش شیرزن سرزمین ماست
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی که بود؟!
استاد رحیم پور ازغدی/
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
. 🔴 #زندگی یک #زن رو برای #آزادی حیوانی خودتون به بازی نگیرید
این برسونید به دست سلبریتی های احمق
🕊️🌷🕊️🌷🕊️
۱۳ آبان روز دانشآموز
به یاد "شهید محمود مهاجر"
خواهر شهید :
شب قبل از اعزام مشق هایش را نوشت
صبح زود برای اینکه مادرم متوجه اعزامش نشود کیفِ مدرسه را همراهش بُرد در زیرزمین خانه گذاشت! و به پایگاه اعزام نیرو رفت.....
محمود مهاجر در سن ۱۵ سالگی در عملیات کربلایهشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ سال به آغوش وطن بازگشت.
#قهرمان_وطن
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🕊️🌷
باموتورمیرفتازکوچهخیابونها
لاتولوتهاراجمعمیکرد
دوروزباهاشونحرفمیزد
خودشونباپایخودمیرفتنجبهه!
چرا؟چونامامگفتهبودجنگ
ماالانچقدربرایآقامونچمرانیم ؟!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِی پناهِ من، تکیهگاهِ من
توی سختیِ دنیا
یا امام رضا یا امام رضا، مولا
#هشت💚
🕗ساعت سلام
🕊️🕊️🕊️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ صَلِّ عَلىعلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّو حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
و مَنْ تَحْتَ الثَّرىالصِّدّیقِ الشَّهیدِصلاةً کَثیرَةً تامَّةً
زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
🕊️🕊️🕊️
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی
الرضاالمرتضی(ع)...
در مسیر آرامش💞
میرزا اسماعیل دولابی
هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته میشود، با خدا صحبت کن، به قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل میکند.
هر وقت دیدی کدر شدهای، هر دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفتهای، همان را با لبت تذکر بده.
چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خستهات کند؟
صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را میبرد.
┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت شیشه عطر و گریه وزیر در سرویس بهداشتی!!!
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🥀خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد.
ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد.
فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد.
وقتی پاپیچش شدیم گفت:
کار بابا تو مغازه زیاده،
برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد.
🌷 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
مثل شهدا زندگی کنیم
🍁شب و عاقبتمون شهدایی🍁
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۰۱ و ۴۰۲
ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمیآوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود،
که ژانت نجاتم داد:
_نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو
رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت:
_اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون
اینم زیارت خود حضرت عباس(ع) نگهش دار تا من برگردم
و دور شد
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم
ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید:
_رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟
چشمهام گرد شد و سری تکون دادم:
_چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا
اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست:
_ضحی
امیرالمومنین(ع) امام ماست ولی عباس (ع) پسرش بقول تو علمدار کربلاست
قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟
مطمئن سر تکون دادم:
_واضحه!
_پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی
چرا اینجا حالت اینجوریه؟!
چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید:
_این جا مقتله عزیزم
اینجا سرزمین حروف مقطعه است!
زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه
از دیده هاش میگه...
کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد:
_الان برمیگردم
نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم:
_جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد
همونطور که دور میشد دستی تکون داد
مقصدش رو نفهمیدم
چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم:
_تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟
_خیلی خاصه چطوری بگم
انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه
با لبخند سری تکون دادم:
_درسته
تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت
کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت
با هم امین الله و زیارت حضرت عباس علیهالسلام خوندیم اما خبری از کتایون نشد
کم کم نگرانش میشدم
چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود
نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم
چطور نیومد
رو کردم به ژانت:
_به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟!
فکری کرد و گفت:
_اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت
به ذهنم رسید بپرسم:
_تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟
مطمئن سر تکون داد:
_آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم
نفسم رو آهسته رها کردم
خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد
به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم:
_کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم!
فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد:
_بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم
و ساعتش رو نشونم داد
نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: _بریم بیرون؟
موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم
وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود
رضوان پا تند کرد:
_بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده
دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم
حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد
احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام مینشست و داغ صورتم رو التیام میداد
ولی قلبم رو نه
هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت
وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد
نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره
اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم
اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن
چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم
مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه
صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم
با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم:
"ممنونم که بخشیدی!
ممنونم که راه دادی"
از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید...
با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد:
_چت شد تو؟ حالت خوبه؟ بریم مستشفی؟
ناتوان سرتکان دادم و نالیدم:
_نه... الان خوب میشم
چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم
سعی کردم راست بشینم:
_ببخشید بچه ها... من...
کتایون...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۰۳ و ۴۰۴
کتایون دست روی لبم گذاشت:
_نمیخواد حرف بزنی حالا!
دست برد توی کیف گردنی کوچکش:
_بیا این شکلات رو بخور حالت جا بیاد
بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت
رضوان با نگاه ملامت گری گفت:
_تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو
امام حسین(ع) راضیه؟
_حدیث دلتنگی میدونی چیه؟
سر تکون داد:
_دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه!
_حالم خوب بود یهو شل شدم
حالا من اینجا نشستم معطل من نشید برید زیارتتونو بکنید
ژانت زبان باز کرد:
_ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟!
_چی بگم
تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد
این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی...
ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم
چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم
چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود
خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم:
_منم میخوام بخونم...
زیارت خاصه اباعبدالله(ع) و نماز شب که تمام شد گفتم:
_بریم تو بین الحرمین بشینیم چیزی ام به اذان صبح نمونده
بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم
بین الحرمین نسبتا پر بود
جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم
نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد
گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد
چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛
همیشه دوست داشتم یاورت بودم
تو روز عاشورا محرمت بودم
یا آب رو لبای اصغرت بودم
مرهم به زخم دل مادرت بودم
یا که سپه برای خواهرت بودم
یا معجر رو سر دخترت بودم
یا توی قتلگاه پیرهنت بودم
یا که حصیر زیر پیکرت بودم
صلی الله علیک ای بی کفن
ای کشته ی دور از وطن
ای قاری شیرین سخن
تب و تاب من
سلام الله لک یا دم روح الامین
سلام الله لک یا...
رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد
کمی که گذشت رو کرد به من و گفت:
_چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست
آهی کشیدم:
_چی بگم
اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش
سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی
یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!
اشاره ای به حرمین کردم:
_مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده
بقیه نسبت ها هم همینطور
آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس
نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد
به نظرم باید خیلی سخت باشه*
دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت
کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد:
_این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه! به نظرت به چی فکر میکنه؟
_به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم!
متعجب گفت:
_مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟
_همه اینجا به یه چیز فکر میکنن!
_چی؟
_اینکه اینجا چرا اینجوریه!
سری تکان داد:
_آره به همین فکر میکردم
حالا واقعا چرا اینجا اینجوریه
لبخندی زدم:
_چجوریه؟
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد:
_زنده ست
نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی... همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو
احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره!
نه اینکه اینطور فکر کنم نه
صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش
حس میکنم
نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه...
سر تکون دادم:
_نگران نباش میفهمم چی میگی
یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی!
نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست:
_میدونی
اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره
چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه
زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه
ولی چه فایده بعیده بشه این حس رو توصیف کرد
تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا
آهی کشید:
_ولی دست منو گرفتی و آوردی!
_خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت!
خودتم نیومدی!
متعجب برگشت طرفم با همون نگاه رو به حرم گفتم:
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۰۵ و ۴۰۶
_#آوردنت
واقعا در کار تو من متعجبم نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه!
دوباره سربرگردوند سمت حرم:
_یعنی باور کنم؟
_مختاری!
_شک دارم...
_شک مقدمه #یقینه اگر درست فکر کنی
_خسته شدم بس که این مدت فکر کردم
مغزم ورم کرده داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم
_چرا؟!
تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم
کتایون هم دیگه چیزی نگفت
حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم
پس سکوت کردم!
.........
از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم:
_چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری! بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم!
رضوان زد زیر خنده:
_خدا شفات بده
بده مگه
_خب کسالت میاره رضا زنگ نزد؟!
نگاهی به گوشیش کرد:
_نه من بزنم؟!
_آره بزن
تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم:
_مامانت میدونه فردا ایرانی؟
تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود
حتی برای ناهار هم نیومده بود
اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت:
_نه
برسم تهران خبرش میکنم!
دوباره پرسیدم:
_گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی
غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: _گرسنه م نیست
ژانت نگران و آهسته اشاره کرد:
_این چشه؟!
با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت:
_باشه پس فعلا!
تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد:
_رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم! بریم سوغاتم بخریم
کتایون صدا بلند کرد:
_من نمیام شما برید!
از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم:
_پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن
بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده
بجمب
دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت:
_اذیت نکن حوصله ندارم
ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد:
_کتی تو چته؟ چی شده؟
از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید:
_چیزی نیست گفتم حوصله بیرون ندارم
رضوان پیش اومد و گفت:
_ آخه نمیشه که تو نیای! به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه
کتایون کلافه توی جاش نشست:
_با این حالم بیامم خوش نمیگذره
_تو بیا حالتم خوب میشه اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟
چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید:
_چی بگیرم براش یعنی؟
رضوان با لبخند گفت:
_خب بیا ببین چی میپسندی انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس!
کتایون نگاه غریبی کرد:
_چرا به کارش نیاد؟
اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد!
رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید:
_بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی
پاشو لباس بپوش!
........
قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت
هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد
احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت
رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت
سر جلو آورد و رو به کتایون گفت:
_بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم
کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت:
_نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت
بعد نفس عمیقی کشید:
_درد من دیگه این چیزا نیست
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
_بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست.
بریم عتبه من خرید دارم...
بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم:
_داداش بریم عتبه؟
سری تکون داد و راه افتادیم
از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین(ع) کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم
ژانت پرسید:
_اینجا چه چیزایی دارن؟
رضوان توضیح داد:
_اینجا فروشگاه خود حرمه
لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره
رو کردم به رضوان:
_میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟
_یه تسبیح تربت بگیر
_کم نیست؟ یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟
لبخند دندان نمایی زد:
_چاپلوسی بیجا مانع کسب است حتی شما دوست عزیز یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی!
مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد رو به رضا گفتم:
_بریم نماز؟!
_اگر دیگه خریدی ندارید بریم
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۰۷ و ۴۰۸
نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد:
_جانم بریم؟
نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم:
_نه... خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم
بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره
رضوان سری تکون داد:
_باشه پس کی برمیگردیم؟
_دو ساعت دیگه خوبه؟
_خوبه! پس فعلا
تماسش رو که قطع کرد گفتم:
_بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم
همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم
ژانت پرسید:
_چی میگی با خودت؟
_حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج
_باب الحوائج؟! یعنی چی؟!
فکری کردم درباره معنای #باب_الحوائج
_یعنی ببین
باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه
یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه
پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره
حالا چرا به این مقام رسیده؟
وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه
وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست
فلسفه ش اینه
نگاهم به حرم گره خورد:
_عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش
بعد از اون هر چی که بخواد میشه
یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه
بغضم غلیان کرد:
_یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه
ژانت متعجب گفت:
_شرمنده کی؟
_شرمنده ی بچه های تشنه امام حسین علیهالسلام!
_بچه های حسین(ع)؟
_بله
شرمنده ی علی اصغر(ع) بچه ی شش ماهه امام حسین علیهالسلام که از تشنگی داشت تلف میشد
و بعد از شهادت عباس(ع)، امام حسین(ع) برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد*
شرمنده ی رقیه(س) دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید*
شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن
آهی کشید:
_چقدر دردناکه قبر این بچه ها کجاست
من هم آهی کشیدم:
_قبر رقیه (س) که توی دمشقه ولی...
علی اصغر(ع) همینجاست روی سینه ی پدرش دفن شده
صورتش جمع شد:
_خدای من احساس میکنم قلبم سنگین شده
سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم:
_من که هنوز چیزی نگفتم!
کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید:
_این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست
_امام حسین(ع) و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم
اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟! روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست خدا خودش روضه خونه
یک تای ابروش بلند شد:
_منظورت چیه؟
_تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم
خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده
سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه
حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟
تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد
ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد
اما اینجا...
نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم
سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد:
_یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده
عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت
یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا ۱۵۰ سال قبل از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"*
این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست
توی اونجا میگه:
_"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد
سری از پشت سر بریده خواهد شد
و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد
ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند"
هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند
رضوان مطمئن گفت:
_این کتاب همین الانم موجوده!
.......
چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم
چهار و ده دقیقه
بار چهارمی بود که از خواب میپریدم
خسته از هرچه استراحت و انتظار
هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم
ترس از شنیدن خبری که....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۰۹ و ۴۱۰
خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره
هنوز نرفته دلتنگش شده بودم
مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم
پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم
ابروهام بلند شد و لب زدم:
_بیداری؟!
فوری سر تکون داد:
_خوابم نمیبره
توی رختخوابش نشست:
_نمیشه با هم بریم بیرون؟؟
من هم نشستم:
_بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم
سرتکون داد:
_نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو
میخوام بریم بیرون دوتایی! نمیشه؟
_بیرون یعنی کجا؟
کلافه گفت:
_دستم ننداز ضحی! حرم دیگه
گفتم:_آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب
_یعنی نمیای؟!
لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم
فکری کردم و گفتم:
_باشه بذار وضو بگیرم
بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم
وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه
متعجب گفتم:
_چیه؟
_هیچی بیا بیرون
بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم
مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم
گفتم:_خب، کجا بریم؟
اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد: همونجا...
از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم
همین که نشستیم پرسیدم:
_خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: _هیچی
فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود
میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد
رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد
چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم:
"خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا:
رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن
تو خودت این رویا رو به ما دادی
پس تعبیرش رو دریغ نکن"
توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست:
_تموم نشد؟
از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم:
_چی شده مگه؟
_کارت دارم میخوام حرف بزنیم
نفس عمیقی کشیدم:
_چیزی نبود که!
کلافه سر تکان داد:
_اذیت نکن
_خیلی خب بذار یه سلام بدم
الان حرف میزنیم
روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم
_خب حالا بگو ببینم چیه؟
چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟!
نفس عمیقی کشید:
_انگار نیست میجوشه...
_خب چرا؟
_از اینجا بپرس بهمم ریخته
_چرا با خودت لج میکنی؟!
دوباره نفس عمیقی کشید:
_سخته خیلی سخته
اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی، اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی خیلی سخته...
نگاهم رو به حرم دادم:
_میدونم به من داری میگی؟
من خودم تجربه ش کردم میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی!
ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه چیزای جدید میبینی
اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس
تهش چیزای خوبی برات هست
انقدر به تکبرت تکیه نکن نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم
حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی!
چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید
و دوباره و دوباره...
بعد ناگهان بازشون کرد:
_من میخوام...میخوام...
و دوباره یک نفس عمیق دیگه:
_میخوام ایمان بیارم
میخوام مسلمان بشم چکار باید بکنم؟!
چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم
انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم
چرخید به طرفم
با لبخند پر از حرارتی گفت:
_چیه چرا جواب نمیدی! آدم ندیدی؟!
بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم:
_من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم
_کدوم صحنه؟!
صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده
یه بار خودم یه بار ژانت حالا هم تو
ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر...
دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق
تصمیم سختش رو گرفته بود:
_نگفتی چکار کنم؟
_شهادتین بگو بلدی که؟
سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت...
و من چشم ازش برنداشتم
این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟
چشم باز کرد و رو کرد به من:
_من خیلی وقته یقین پیدا کردم
ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست!
از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو
اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو یه خواب میزدم که...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۱۱ و ۴۱۲
_...که هیچ وقت هم قبول نکنم!
ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم
چرا نمیخواستم این حال خوب رو بدست بیارم؟!
_خب تغییر سخته دیگه
_آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم
به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم
ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه
پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده
مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد،
من هیچوقت اینجا نبودم، هیچوقت پیداش نمیکردم! هیچوقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم
نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم
ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت
من خودمو تلف میکردم!
قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد:
_خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم
چقدر امشب حالم خوب
رو کرد به من:
_تبریک میگم... تو بردی!
پوزخندی زدم:
_من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم!
من نه... خودش برد
میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی!
نگاهش برگشت سمت حرم:
_من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظارهگری هست و به ما محیطه
هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا...چرا انقدر خاصه؟!
_گفتم که اینجا شاهده
اباعبدالله(ع) بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته
_اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟!
_برای همینم هست
بخاطر ما...خیلی هزینه کرده برای کمک به ما
آهی کشیدم:
خیلی حسین علیهالسلام، زحمت ما را کشیده است...😭
صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش:
_اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟
_دارم! گرفتم...
ابروهام بلند شد:
_پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی!
........
چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته
پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی
میدونی دیرت شده اما چه فایده
این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن
مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟
تو رو خدا بازم بتونم بیام
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم...
و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری
و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی...
زیارت، قصهی عجیبی داره...
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
........
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: _بیرون بودید؟
کجا رفته بودید سر صبحی؟
گفتم: _حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من:
_ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟
گفتم: _ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
با غیض گفت: _ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی!
نگفتی...کجا بودید؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت
در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم:
_مشکلی نداری بگم چی شده؟
شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم!
ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود!
ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد
نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد:
_میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه
_خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
نگاهی به کتایون کردم و گفتم:
_خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه
گیج گفت:
_کتایون گفت؟ واسه چی؟
لبخندی زدم:
_خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند!
ژانت سر خم کرد...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۱۳ و ۴۱۴
ژانت سر خم کرد و با بهت گفت:
_اولین نماز
منظورت اینه که کتی نماز خونده؟
کتایون لب باز کرد:
_چیه بهم نمیاد؟
رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید:
_وای عزیزم تبریک میگم
خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن!
کتایون با لبخند گفت:
_من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟
رضوان با خجالت گفت:
_اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی!
ژانت هنوز گیج بود:
_من نمیفهمم کتی چرا...؟
کتایون صادقانه اعتراف کرد:
_بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟!
اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم...
.........
از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم
چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم
اول رو به ژانت پرسیدم:
_چه حسی داری از سفر به ایران؟!
لبخندی زد:
_دلم میخواست اینجا رو ببینم
راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه
_چطوری؟!
_خب
تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره
رضوان پرسید:
_چرا این فکر رو میکردی؟!
_خب اینطوری شنیده بودم
نگاهی به کتایون انداختم:
_تو چه حسی داری؟
به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: _خوشحالم
هم مامانم رو میبینم هم ایران رو
رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت:
_باید با دو تا ماشین بریم
نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم:
_پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم
پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین
سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن
چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم
ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید:
_الان میریم خونه شما؟
کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم
متعجب با اخم کمرنگی گفتم:
_این حرفا چیه راحت باش
با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت:
_آخه اینجوری خجالت میکشم
لبخندی زدم:
_خب خجالت نکش! خجالت نداره!
رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد:
_چیزی لازم دارید خواهر جان؟
کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم:
_نه عزیزم
وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود
ژانت با لبخند کمرنگی پرسید:
_خیلی دوستش داری؟!
عمیق گفتم:
_خیلی برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته
اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا
خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره
ژانت اما توی فکر خودش بود:
_تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری
همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون
من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم
ولی حس خواهری و برادری رو هیچوقت درک نکردم
اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و...
راست میگی واقعا خیلی خاصه
لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه:
_عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره
میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه
همه مردای مسلمان همینطوری ان
ما بهش میگیم #غیرت
غیرت با تعصب خشک فرق داره
غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی
لبخندی زد:
_آره میدونم ولی..
اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه
من عمیقا این نیاز رو حس میکنم
بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه
لبخندی زدم:
_اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته
ان شاالله به زودی...
باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت:
_سلام جانم؛
واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو
آره آره همون پس فعلا
تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت
متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت:
_باورم نمیشه تهران اینجاست؟
اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست:
_چرا باورت نمیشه؟
نگاهش رو از شهر گرفت:
_آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و...
خندیدم: _پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی!
لبخندی زد:
_خوبه... کلی ام عکس میگیرم
لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم
از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
.........
ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم
سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا.....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۴۱۵ و ۴۱۶
تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم
چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید
برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش
برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش
برای عطر یاس و رازقی
برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو
برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن
برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم
برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر میوزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود
برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت
برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز
برای مادر و آقاجون
برای خان عمو و زن عمو
برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم
ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت
رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد
قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت
با ذوق گفت:
_خوش اومدی عزیزم
به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم
ایستادم و روبه ژانت گفتم:
_بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم
سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم
رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایینشون آورد و روی دوش گذاشت
سنگین نبودن اما بد بار چرا
ولی اصرار بی فایده بود
کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید
رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت:
_هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم
رضوان کلافه گفت:
_بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو
انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید:
_سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!
توان تکان خوردن نداشتم
چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود
رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم
به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم
یک قدم پیش گذاشت
تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند:
_چه عجب یاد ما کردی
همه چیز از یادم رفت
اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای...
پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم
دستهاش دور شانه م قفل شد
_به به خانم خانما دکترِ باباش
نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا!
صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم:
_سلام عمو جان ببخشید
دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید:
_سلام عزیزم خوش اومدی
آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم:
_سلام حاج آقا
با بغض خندید:
_زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟!
میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد:
_گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم
مسافریم
یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی!
آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: _الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل
بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت:
_سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم
کتایون با خجالت گفت:
_سلام ببخشید باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید
ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد
تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: _سلام
و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد
لبخند حاجی عمیقتر شد:
_سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید
آهسته گفتم:
_حاجی فارسی بلد نیستا
تلنگری روی گونه ام زد:
_خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش
پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم
جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
_تو رو یادم رفته بود جوجه؟!چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت:
_بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف