eitaa logo
شهدایی
360 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
«کنار تابوت زانو زدم. پوستش از شیمیایی ملتهب و تن سفیدش پر از دانه‌های ریز قرمز بود. مثل وقتی که سرخک گرفت. به پوستش دست کشیدم. زخم ترکش‌های زبر. چقدر حرف برای گفتن داشتم. به صورتش دست کشیدم. سرمای تنش در جانم خزید. چرا قدر پسرم را ندانستم؟ تا چشم بر هم زدم، از پیشمان رفت. من ماندم و حسرتی که دلم را می‌سوزاند. دستش را در دستم گرفتم. موهایش را نوازش کردم. صورتم را نزدیکش می‌بردم و عقب می‌آوردم. حرف می‌زدم و گریه می‌کردم. ساکت می‌شدم و نگاهش می‌کردم. می‌بوییدم و می‌بوسیدمش. همه تنش را لمس کردم. ذره‌ذره داوود را به خاطر می‌سپردم.» 🕊️🍃 📚کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🕊️🌸🍁🍁 🕊️شهیدآرمان علی وردی🕊️ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁پیامبر اکرم (ص) فرمود: خاک بر سرش ! خاک بر سرش ! خاک بر سرش! کسی که پدر و مادرش، یکی یا هر دو پیش او به پیری برسند و او بهشتی نشود. 📚«نهج الفصاحة حدیث ۱۶۶۶» ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
❄️ابی ولاد می‌گوید: معنای آیه «و بالوالدین احسانا» را از امام صادق(ع) پرسیدم، فرمود: احسان به پدر و مادر اینست که رفتارت را با آنها نیکو کنی و مجبورشان نکنی تا چیزی که نیاز دارند از تو بخواهند. «یعنی قبل از درخواست آنان » نیازشان را برطرف کنی. 📚« بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۷۹» ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🌸امام صادق (ع) فرمود: مردی به حضور رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله آمده و عرضه داشت: ای رسول خدا! به کدامیک از بستگانم نیکی کنم؟ فرمود: به مادرت. مرد پرسید: بعد از آن؟ فرمود: به مادرت. برای بار سوم پرسید: پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمود: مادرت. در نوبت چهارم حضرت فرمود: به پدرت نیکی کن! 📚«الکافی (ط – الإسلامیة)، ج ۲، ص: ۴۰۹» ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
پروردگارت مقرّر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکى کنید. اگر یکى از آن دو یا هر دو نزد تو به پیرى رسیدند، به آنان «اف» مگو و آنان را از خود مران و با آنان سنجیده و بزرگوارانه سخن بگو. ☘️«آیه ۲۳ سوره مبارکه اسراء»☘️ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
روززن همسرت برات چی خرید؟!🤔 _هیچی نخرید☺️ _هیچی نخرید😱یعنی براش مهم نیستی که هیچی نخرید؟!😓 وهمین یک جمله کافی است تاآتش به زندگی یکدیگربی اندازیم!!! _اگرم مردی برای همسرش روززن کادویی خریدبه خودش مربوط است!!! _اگر مردی هدیه روززن نخریدبازهم به خودش مربوط است!!! یادمان باشدمادرزندگی دیگران نیستیم نمی دانیم چگونه می گذرد!؟ قضاوت کردن، نظر دادن ⛔ممنوع! ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت230 نماز صبحم را که خواندم لبه‌ی تخت نشستم. هواکامل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁 قسمت231 –راحیل خانم. باشنیدن صدایش حیرتم را کنار گذاشتم و نگاهش کردم. –بله. دیگر چیزی نگفت وخودش را منتظر نشان داد. "الان من به این چی بگم خدایا." مِن ومِنی کردم و او دوباره گفت: –شما فکر کن اصلا مژگان مریضه، به خاطر بچه‌ایی که داره، اعصابش ضعیف‌تر شده. من بیشتر نگران اون بچه‌ام. می‌دونم شما اگر بخواهید می‌تونید بهش کمک کنید. –شما برام مثل برادر نداشتم هستید، مگه میشه چیزی بخواهیدو من انجام ندم. چشم قول میدم. بعد مکثی کردم وادامه دادم: من تمام سعی‌ام رو می کنم. –ممنونم، لطف بزرگی می کنید، می دونم با مژگان سرکردن سخته، ولی عروس ما، آدمها رو زود یاد می گیره. از حرفش کمی سردرگم شدم و چشم به زمین دوختم وبه حرفش فکر کردم. او هم نگاهی به قلب سنگی نصفه‌ام انداخت وگفت: –چه علاقه ایی دارید به این چیزها، چقدرم پشتکار دارید. باخجالت گفتم: –آخه یکی اونور درست کردم خراب شد، واسه همین این رودرست کردم. –خراب شد؟ –بله. –مگه می خواستید خراب نشه؟ گیج نگاهش کردم و او ادامه داد: راستش من امدم دیدم کسی نیست و اونجا اون نوشته رو دیدم، فکر کردم همینجوری یکی درست کرده رفته. البته حدس زدم شما درست کردید. برای این که مژگان نبینه خرابش کردم. نمی دونستم براتون مهمه. نمی‌خواستم مژگان دوباره از محبت بین شما دو تا بگه و به جون من نق بزنه. ولی وقتی از پنجره دیدم یکی دیگه اینجا درست کردید فهمیدم چه اشتباهی کردم. "آهان نکنه واسه این مهربون ترشده.اینم خوب رعایت مژگان رو می کنه ها، وای خوب شد اون روز به آرش گفتم چیزی بروز نده، وگرنه چقدر بد میشد می فهمیدیم کار کیارشه، اونوقت دیگه اینقدر مهربون نبود. رفتارش بدترم میشد، به خاطر چندتا صدف. البته چندتا نبود، سیصدوشصت وچهارتابود." روبه او درحالی که سعی می کردم خونسردباشم گفتم: –اشکالی نداره، چیزمهمی نبود. بانزدیک شدن آرش آرام گفت: – حرفهایی که گفتم پیش خودمون بمونه. با سر جواب مثبت دادم. هنوز غرورش اجازه نمیداد عذرخواهی کند، یا دستوری حرف نزند. ولی همین که فهمیدم از این به بعد می‌شود مثل یک برادر رویش حساب باز کنم خوشحال بودم. کیارش درحال رفتن به طرف ساختمان روبه آرش گفت: –زودتربیایید صبحانه بخوریم و راه بیفتیم. –باشه داداش. آرش دستم را گرفت و گفت: –کیارش چی می گفت؟ –چیزمهمی نبود. دستش را دور شانه‌ام انداخت وگفت: –اگه می گفتی تعجب داشت. نگاه تعجب زده ام را از نظر گذراند و ادامه داد: –می تونم حدس بزنم، چی گفته، تقریبا این توصیه روبه هممون کرده، اون تمام نگرانیش این بچه بازیهای مژگانه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –یه مدت باهاش هم پابود، کجاها که نمی رفتند، چه کارها که نمی کردند، ولی بعد از یه مدت مژگان دیگه حرف کیارش رو نمی‌خوند، کم‌کم بینشون اختلاف نظر زیاد شد. کیارش هم ارتباطش رو با دوستاش زیاد کرد. بانامزد کردن ماهم کلا رابطشون روز به روز سردتر شد. دلیلش رو هم دقیقا نمیدونم. این اولین باره که ما خانوادگی، اینجوری ساکت وآروم امدیم شمال... مادر و برادر مژگان که امده بودند تعجب کرده بودند که ازرفیق رفقامون کسی اینجا نیست. مادرش می گفت من گفتم بافریدون بیاییم اینجا حال وهواش عوض بشه، اینجا چراخبری نیست. حرفهای آرش برایم تازگی داشت،"پس خیلی مونده تامن این خانواده روبشناسم." سرمیزصبحانه نشسته بودیم. مادر آرش سعی می کرد حواسش به مژگان باشد. چیزهایی را که روی میز چیده شده بود را تعارفش می کرد، دلم برای او هم می سوخت، حتما کیارش درخواستی که از من داشت را صد برابرش را از مادرش داشته... این نشان میدهد زنش را دوست دارد و برایش مهم است. کاش مژگان این را می فهمید. نمی‌دانستم چراهمه باید ملاحظه‌ی مژگان را می کردند، به نظرم رسید شاید مریضی اعصاب دارد و کیارش نمیخواهد به کسی بگوید... بعد از جمع وجورکردن وآماده شدن بالاخره راه افتادیم. من دوباره صندلی پشت آرش نشستم ومادرش هم صندلی جلونشست. آرش مدام از آینه به من لبخند میزد. یک موسیقی سنتی قدیمی عاشقانه از گوشی‌ام دانلودکردم و فرستادم روی بلوتوث پخش. آرش صدایش را زیاد کرد وشروع کرد با خواننده همخوانی کردن. بعضی جاهایش که از عشق می گفت از آینه نگاهم می کردم و همان کلمات را خطاب به من لب خوانی می کرد. البته فقط لب میزد. لبخند از روی لبهایم جمع نمیشد. ماشین کیارش جلوتر از ما بود، تمام مدت راه نمی دانم چرا کیارش اصلا زنگ نزد به آرش که جایی برای استراحت نگه دارند. تقریبا یک ساعت بیشترتا تهران نمانده بودکه ناگهان مادرشوهرم گفت: –عه، اونا چرا اونجوری می کنن؟ دوباره چشون شد. من و آرش مسیر نگاه مادرش را دنبال کردیم. کیارش با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را در هوا تکان می داد. ماشین گاهی به کنار جاده کشیده میشد. کاملا معلوم بود که مژگان دستش را به طرف فرمان می برد و باعث تکانهای شدید ماشین می‌شود.