eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
اصن مگه میشه کنی اما تسبیح نداشته باشی؟؟😕📿 واقعا موقع عصبانیت تسبیح وسیله خوبی برای آرامشه😌 و حتی تمرین دائم الذکر بودن و اما ویژگی یه خوب👇👇 1⃣جهت ریا نشدن تسبیح کوچیک باشه که براحتی دیده نشه 2⃣دونه هاش درشت باشه 3⃣خوشرنگ باشه 4⃣من واسه تسبیحم یه مهر هم وصل کردم😅 🌐مشاهده عکس در سایت
طهارت لباس واسه کسی که میخواد کنه خیلی مهمههههه یه دست لباس سفید یا رنگ روشن واسه خودت آماده کن😐👕👖 📌یجایی بذار که با هیچ کدوم از لباسات قاطی نشه هر وقت خواستی بری سر وقت محراب عبادتت اون لباسا رو بپوش‼️ اصن یه وسواس ریز هم داشته باش واسه طهارت اون یه دست لباس✔️ یه مدت که موقع نماز و دعا و راز و نیاز تو محراب مخصوص خودت اون لباسا رو بپوشی بهت یه حس خاص میده😇 هر وقت احساس کردی زندگی برات سخت میشه میتونی از انرژی اون لباسا استفاده کنی....
شاید براتون سوال پیش بیاد که چرا باید زیر اندازمون گرد باشه🧐⁉️ خب طبق صحبت‌هایی که ادمین خودسازی انجام داده بودن، شکلش دلایل خاص خودشو داره و فعلا کنجکاوی نکنیم😅 🌿راستی اگه پارچه گرد ندارین، میتونین مثل من یه پارچه دیگه بردارین، به شکل دایره درش بیارین یا بدوزین✔️ من خودم برای محرابم از رنگایی که دوسشون دارم استفاده کردم و یکی دوتا از وسایل موردعلاقمو گذاشتم کنارش(نمونش تابلوی امام زمانم که بهم انرژی و انگیزه میده😍) هروقت خواستین عبادت کنین، اگه مسجد نمیرین داخل محرابتون عبادت کنین🤲🏻 لباس‌هایی هم که قرار شد مخصوص عبادت بذارینو یادتون نره که بپوشین
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : سلام پدر بعد از چند ل
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : حلال در رو بست و اومد تو ... وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد ... جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد ...  - خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت ... مادرم با دلخوری اومد سمت ما ...  - این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ ... خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی ... اون وقت شکایت هم می کنی ... تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند ... اما تمام حواسم بهش بود ... چشمش دنبال آرتا می دوید ... هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود ... میز رو چیدیم ... پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم ...  - کی برمی گردی؟ ... مادرم بدجور عصبانی شد ...  - واقعا که ... هنوز دو ساعت نیست دیدیش ... - هیچ وقت ... مادرم با تعجب چرخید سمت من ... همین طور که می نشستم،گفتم ... - نیومدم که برگردم ... پاهاش سست شد ... نشست روی صندلی ...  - منظورت چیه آنیتا؟ ... چه اتفاقی افتاده؟ ... نمی دونستم چی باید بگم ... اون هم موقع شام و سر میز ... بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم ...  - راستی توی غذای من، گوشت نزنید ... گوشت باید ذبح اسلامی باشه ... بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد... پدرم همین طور که داشت غذا می کشید ... سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد ...  - همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟... از سوالش جا خوردم ... با سر تایید کردم ... - هفته دیگه دارم میرم هامبورگ ... اونجا مسلمون زیاد داره ... و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : حلال در رو بست و اومد
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : روزهای خوش من راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم ... اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم ... خیلی خوشحال بودم ... اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه ... هیچی ازم نپرسید... تنها چیزی که بهم گفت این بود ... - چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست... چشم های یه آدم بالغه ... شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود ... پدرم کم کم سمت آرتا رفت ... اولین بار، یواشکی بغلش کرد... فکر می کرد نمی بینمش ... اما واقعا صحنه قشنگی بود ... روزهای خوشی بود ... روزهایی که زیاد طول نکشید ... طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد ... اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت ...  پدرم سکته کرد ... و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم ... فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند ... پدرم زمین گیر شده بود ... تنها شانس ما این بود ... بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن ... نمی دونم چرا ... اما یه حسی بهم می گفت ... من مسبب تمام این اتفاقات هستم ... و همون حس بهم گفت ... باید هر چه سریع تر از اونجا برم ... قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته ... و من ... رفتم ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_وسوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : روزهای خوش من راحت تر
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : با هر بسم الله پدرم به سختی حرکت می کرد ... روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم ... روی مبل، کنار شومینه نشسته بود ... اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم ... - آنیتا ... چند روز قبل از اینکه برگردی خونه ... اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود ... خواب دیدم موجودات سیاهی ... جلوی کلیسای بزرگ شهر ... تو رو به صلیب کشیدن ... به زحمت، بغضش رو کنترل کرد ... - مراقب خودت باش دخترم ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ...  - مطمئن باش پدر ... اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته ... من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم ... و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود ... خواب پدرم برای من مفهوم داشت ... روزی که اون مرد گفت... روی استقامت من شرط می بنده ... اینکه تا کی دوام میارم ... آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم ...  توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار ... جوان تحصیل کرده وارد می کنه ... من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن ... با مدرک دانشگاهی ... توی یه شهر صنعتی ... برای گذران زندگی ... داشتم ... زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم ... با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم ... و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم ... اما تمام اون یک سال و نیم ... لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : با هر بسم الله پدرم
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : جاسوس ایران کم کم ارتقا گرفتم ... دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم ... جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود ... اون روز که برای تحویل رفته بودم ... متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم ... بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه ... از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم ... تمام روز ذهنم درگیر بود ... وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن ... رفتم اونجا ... کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد ... نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم ... فردا صبح، جو طور دیگه ای بود ... کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود ... اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه ... یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم ... به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم ... ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود ... من مسلمان بودم ... اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ ... بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن ... بالاخره رئیس حفاظت اومد ... نشست جلوی من ... - خانم کوتزینگه ... شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ ... هدف تون از این کار چی بود؟ ... خیلی ترسیده بودم ... - چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن ... - شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید ... و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید ... یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ ... نفسم بند اومده بود ... فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم ... یهو داد زد ...  - شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : جاسوس ایران کم کم ا
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کمکم کن چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم ...  - من هیچ کار اشتباهی نکردم ... فقط محاسبات غلط رو درست کردم ... - اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید ... خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم ...  - اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید ... چه واکنشی نشون می دید؟ ... می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ ... چند لحظه مکث کردم ...  - می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید ... - قطعا همین کار رو می کنیم ... و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه ... تمام عواقبش متوجه شماست... و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه ... که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید ... توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت ... اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود ... از اتاق رفت بیرون ... منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم... - خدایا! من چه کار کردم؟ ... به من بگو که اشتباه نکردم ... کمکم کن ... خدایا! کمکم کن ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت ... ساعتی به دیوار نبود ... ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت ... و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته ... به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم ... و ایستادم به نماز ... اللهم فک کل اسیر ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
شهدایی
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠#قسمت_سی_و_ششم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #قیمت_خدا 🌹✅ : کمکم کن چند لحظه طول
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : نور خورشید سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم ... مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن ... واقعا لحظات سختی بود ... روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت ... وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد ...  - شما آزادید خانم کوتزینگه ... ولی واقعا شانس آوردید ... حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه ... - و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه ... وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون ... زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه ... باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم ... این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم ... تازه می فهمیدم وقتی می گفتن ... در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره ... همون جا کنار خیابون نشستم ... پاهام حرکت نمی کرد ... نمی دونم چه مدت گذشت ... هنوز تمام بدنم می لرزید ... برگشتم خونه ... مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش ... اشک امانم نمی داد ... اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد ... شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد ... اومد داخل و روی مبل نشست ... پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد ...  - این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ ... هنوز نمی تونست درست بایسته ... حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید ... همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت ...  - از خونه من برید بیرون آقا ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی { همینجا خوبه } ♦️ پدر: پسرم من نمیگم نرو! اما الان با 16 سال سن کجا میخوای بری؟ یه بچه مدرسه ای کجای این جنگ جا میشه؟! ♦️ پسر: بابا دشمن حمله کرده! بزرگ و کوچیک هم سرش نمیشه!همینجوری به خاک و خون میکشه و میاد جلو...اینکه جای من تو جنگ کجاست نمیدونم،ولی همین من نمیذارم پای این دشمن به خاک وطنم برسه،باید از مردم ایرانمون دفاع کنیم... ♦️ صداپیشگان: محمدرضا گودرزی، مریم میرزایی، کامران شریفی، مجید ساجدی، محمدرضا جعفری ، امیر مهدی اقبال ♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🌕 🌹🕊 صادق عدالت اکبری در اکثر رست ها و حیطه ها تخصص داشت👏🏻 🍑 تک تیرانداز بود علاوه بر فعالیت تو گردان های و امام علی، مربی نظامی هم تو سلاح های سنگین و سبک و تاکتیک و جنگ شهری و تخریب و...بود ☄⚡️ ✊🏻 اهل ورزش هم بود؛ مربی شنا 🏊‍♂ و غواصی، دفاع شخصی 🥊، صخره نوردی🧗‍♂، فوتسال ⚽️ و راگبی و... 💢🔆معتقد بود باید اونقدر توانمند باشی که تو هر زمینه ای که نظام و اسلام نیاز داره بتونی موثر واقع بشی✋🏻 با شرایطی که برای سوریه پیش اومده بود آروم و قرار نداشت🌨 یک سال برای اعزام تلاش کرد و سرانجام موفق شد ☺️ ۹ اسفند ۱۳۹۴ بود که راهی نبرد با کفار 👹 شد. تو سوریه با اسم کمیل میشناختنش و جزء نیروهای اطلاعات شناسایی بود. مثل پدرش که در دوران دفاع مقدس این وظیفه رو داشت🌸🌼 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
!🕊🌿 _مادر‌‌شهید‌جهاد‌مغنیه‌می‌گفت؛♥️ مدتِ‌طولانی‌بعد‌شهادتش‌اومد‌به‌خوابم _بهش‌گفتم:چرا‌دیر‌کردی؟ منتظرت‌بودم!✨ _گفت:چون‌طول‌کشیداز‌بازرسی‌ها‌رد‌شدیم _گفتم‌:چه‌بازرسی؟!🦋 _گفت:بیشتر‌از‌همه‌سر‌بازرسی‌" "وایستادیم.. بیشتر‌از‌همه‌درباره‌ی" "میپرسند.🌱 . شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🌹 گفتم : حاجی راستی چه قدر حقوق می گیری؟ 💳 حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم 😟، زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود.🌦 گفتم : حاجی‼️ این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده!😨 یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می گیرد با مزایای فراوان! 😵 🌸 حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می گیرد.🙌🏻 🍄 مهم این است که چه چیزی به کشورش می دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید ☺️ و این یک سنتِ الهیِ حتمی است. 💢 شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگارِ کریمِ خود رهسپاریم. 🌀 به روایت : «سامی مسعودی» از فرماندهان حشد الشعبی برگرفته از کتاب مدرسه درس آموز ✍🏻 نویسنده : محمد جان نثار شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
🌹 بعدازظهر عاشورای امسال پشت ترک موتورش بودم تو اصفهان ، رسیدیم به یه چهار راه خلوت پشت چراغ قرمز ایستاد ، بهش گفتم: امید چرا نمیری ماشینی که اطرافت نیست بهم گفت: رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش، من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه... 🥀 🥀 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
خاطرات شهدا...💌 🍃سر سفره عقد می‌خواست بهم چیزی بگه اما جمعیت زیاد بود و خجالت می‌کشید؛ تو دستمال کاغذی نوشت و داد دستم، باز کردم؛ دیدم برام نوشته دعا کن شهید بشم. ♥ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
منافقان انقدر گره روسری اش را کشیدن که به شهادت رسید به علت جثه ضعیفش او در همان فشار اول پرکشید پیکرش بعد از دو روز پیدا شد 📎او فقط ۱۴سال سن داشت/شهادت:۱۳۶۱/۱/۷ شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعی ترین درگیری داعش و اسارت شهید حججی.... -محسن_حججی شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
نخستین تصویر از پیکر گلگون کفن شهید بی سر محـسن🌱 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
حتمی این عکس رو ببینید
🍃🌷🍃 چهل هفته خالصانه به جمکران رفت و رسیدن به حضرت حق را طلب کرد... سربلند شد ، به معبود رسید ، شد.... شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- شهید
شهدایی
#معرفی- شهید
- شهید شهید »علی عرب» متولد دهم تیر ماه ۱۳۴۹ روستای روح آباد زرند کرمان می‌باشد که درتاریخ دهم تیر ماه ۱۳۶۵، در سن شانزده سالگی درعملیات کربلای ۱ درمنطقه مهران به شهادت رسید. درسالگردعملیات کربلای یک احوالات شهید«علی عرب»که ققنوس وارسوخت تابخشی ازعملیات لو نرودرامرور می‌کنیم:"گفت معبودآنچه راکه تو فرمان می‌دهی لبیک می‌گویم ودرمقابل ظلم آنچه راتوامرم دهی انجام میدهم، رضای تو،رضایت من است،وقتی شعله‌های آتش زبانه کشید،گفت:لبیک…ومعشوق سوختن وگرمای آتش رافراموش کردوفقط وصال ورضایت معبودراتمنا می‌کردآیاتابحال ازخودپرسیده‌ایدچراآتش بر ابراهیم گلستان شد،چرااسماعیل در قربانگاه عشق پدر را گفت چشمانش را ببندد…” گفت:حواستان جمع باشدوقتی امام فرمان داده،بایدهمه مالبیک بگوییم… وقتی فهمیدم علی به خانه مستمندان سر می‌زندازخودم بدم آمدچطورکسی که چندسال ازمن کوچکترباشدبااین عشق کارمی‌کند،مراقسم دادتازنده هست به کسی چیزی نگویم…بعدازشهادتش تمام بچه‌های فقیرروستاعزادارشدند..احوالش راپرسیدم گفت:خوبم،چرااحوال رزمنده‌هارانمی پرسی؟امامن میدانستم ازچیزی رنج می‌بردآرام رفتم پشت دراتاقش کارهر شبش بوددرراازداخل قفل می‌کردوبه مناجات می‌پرداخت.دیدم لباسهایش رادرآورده وبه سینه روی زمین خوابیده،وقتی متوجه من شدازمن قول گرفت جایی چیزی نگویم. پشتش ۱۸تا بخیه خورده بود… ازهمه طلب عفو کرد،پرسیدم حالا که می‌روی کی برمی‌گردی،باخنده گفت: ده روزدیگه ودرست۱۰روزبعدبرگشت ولی…وسایلش را بین دوستانش تقسیم کردروکردبه همه گفت:من دیگه احتیاجی به اینها ندارم…یکی بهش گفت:انشاالله دفعه دیگه که برگشتی،باهم آب به درخانه فقرامی‌بریم،علی تبسمی کردوگفت: به فکرفقراونیازمندان باشیدکوله پشتی‌اش سنگین بودآرپیجی،نارنجک،...محکم به خودبسته بود،نزدیک کانال رسیدیم درحال رفتن به جلوبودیم،اطرافمان میدان مین بود،آهسته،آهسته جلومی رفتیم،دشمن درفاصله۲۰۰متری ما بودباکوچکترین صدایی ممکن بود متوجه ماشود،…ناگهان گلوله‌ای به کوله پشتی علی خوردتمام نگاه‌هاچرخیدطرف علی…اماکسی نمی‌توانست به اوکمک کند…خرجی‌هاآرپیجی آتش گرفتند،فقط فرصت کردنارنجک‌هاراازخودش جدا کند…خودم رابه علی رساندم لباس علی کوله پشتی‌اش سوخته وبه پشت کمرش چسبیده بودبه سینه روی زمین درازکشیددستش جلوی دهانش گذاشته بودنکند صدایش بلندشودوعملیات لو روداشاره کردآب بهم بده من چفیه‌ام را باقمقمه‌اش که دراثرگرمای آتش داغ شده بودخیس کردم وگذاشتم روی لب‌هایش علی بادست آن راگرفت وبه دهانش فشاردادودیگر هیچ حرفی نزدو درهمان حالت به دیدارمعبودشتافت.تمام این اتفاق درچنددقیقه بودامابه وسعت زمان درس‌هابه مامی‌آموزد…که اگرانسان عشق واقعی به خداراداشته باشدهمه چیز،حتی سوختن رافراموش و فقط وصال معبود نهایت آرزویش است...چکیده‌ای ازوصیت نامه شهیدبادرودوسلام به مولایمان امام مهدی(عج)ونایب برحقش رهبرعظیم الشان انقلاب اسلامی.تمامی دوستان را سفارش می کنم به تقوای الهی وپیروی ازرهبرعظیم الشان انقلاب اسلامی،که خداوندبه مامنت نهاده که دراین روزگار چنین رهبری عطا فرموده است وحتما نمازجمعه رافراموش نکنیدکه ماهرچه داریم ازارتباط باخداونداست وبدانیدکه دنیاوزرق وبرق دنیاهمه‌اش فناپذیراست،آنچه باقی می‌ماندخداست در پیشگاه خداوندرفتن ترس نیست اماظلمت‌هایی که دراین دنیا برای خودمان درست کرده‌ایم ترس دارد، علاقه به دنیاومظاهر دنیوی دل را می‌میراندامایادخدادلهارازنده می‌کند. شهدایی [@Martyrs16]