#ایستگاه_خاطره
🕊️🕊️🕊️
ده تا کامیون می بردیم منطقه ؛ پر مهمات. رسیدیم بانه هوا تاریک تاریک شده بود. تا خط هنوز راه بود. دیدیم اگر برویم ، خطرناک است . توی شهر در هر جای دولتی را که زدیم ، اجازه ندادند کامیون را توی حیاطشان بگذاریم .
می گفتند « اینجا امنیت نداه ! » مانده بودیم چه کنیم . زنگ زدیم به آقا مهدی و موضوع را بهش گفتیم. گفت « قل هوالله بخونید و بیاین . منتظرتونم.»
#شهید_مهدی_باکری
🕊️🕊️🕊️
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_خاطره
🕊️🕊️🕊️
ازش پرسیدم داش ابرام ،چرابہ دیدن حضرت امام نرفتے؟!
گفت:«نمے شہ همہ بچہ هاجبهہ را خالے
ڪنند،بایدچندنفرے بمانند.گفتم :واقعابہ این دلیل نرفتے؟!»
مڪثے ڪردوگفت:«مارهبررابراے دیدن ومشاهدہ ڪردن نمے خواهیم،مارهبررامے خواهیم براے اطاعت ڪردن.»
بعدادامہ داد:«من اگرنتوانستم رهبرراببینم مهم نیست!بلڪہ مهم این است ڪہ مطیع فرمانش باشم ورهبرم ازمن راضے باشد.»
📚 سلام بر ابراهیم/۱
🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀
#ابراهیم هادے
#سلام_بر_ابراهیم
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_خاطره
✨🌷✨🌷✨🌷
«شهیدمحمدحسین محمدخانی»
یکی از بیسیم های تکفیری ها افتاد دست
ما. سریع بیسیم را برداشتم. میخواستم بد و بیراه بگویم اما شهید محمدخانی آمد و گفت که دشمن را عصبانی نکن.
گفتم پس چی بگم به اینا؟
گفت: بگو اگه شما مسلمانید ما هم مسلمانیم. این گلوله هایی که شما سمت ما می زنید باید وسط اسرائیل فرود میآمد.
سوال کردند شما کی هستید و چرا با ما میجنگید؟
گفت: به آنها بگو ما همون هایی هستیم که صهیونیستها را از لبنان بیرون کردیم. آنهایی هستیم که آمریکاییها را از عراق بیرون کردیم. ما لشکری هستیم از لشکر رسول الله.
هدف نهایی ما مبارزه با صهیونیست و آزادی قبله اول مسلمانان، مسجد الاقصی ست.
بحث و جدل ما ادامه پیدا کرد تا وقت اذان. بعد از ظهر همان روز ۱۲ نفر از تکفیریها آمدند و تسلیم شدند. میگفتند از شما در ذهن ما یک کافر ساختهاند.
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
🌷🕊️
^_ @Whisper_313 _^
#ایستگاه_خاطره
🍃🍃🍃
مادر شهید مدافع حرم محمدحسین
مرادی نقل میکند: «سیدرضا حسینی که دایی محمدحسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علیاکبر چیذر دفن کردیم. سالهای بعد که پسرخاله محمدحسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر داییاش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود.
محمدحسین آن روز دست روی تابوت پسرخالهاش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است! آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمدحسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار داییاش، یعنی همانجا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان میدانست که شهید میشود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!»
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_خاطره🌱
شهید حسین اجاقی؛
شهید مدافع امنیت🕊️🕊️🕊️
پول تو جیبیهایی که حسین را عاقبت به خیر کرد
حسین اولین فرزندم بود که به تاریخ ۵ مهر ۱۳۷۱ در تبریز به دنیا آمد. کودکی حسین گره خورده بود با تحصیل و سینه زنی برای امام حسین(ع). به قدری به مراسمات مذهبی علاقه داشت که هیأت کوچکی در کوچهمان بنا کرد، مخصوص نوجوانان هم سن و سال خودش. در این هیأت بچهها برای محرم جمع میشدند و سینه زنی میکردند و طبل میزدند. حسین هم با پول تو جیبیهای خودش مثلاً کیکی میخرید و به عنوان نذری پخش میکرد.
حسین ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ توسط اغتشاشگران به ضرب چاقو شهید شد.*🕊️🌷
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
شهدایی
#ایستگاه_خاطره 🍃🍃🍃 بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار ب
#ایستگاه_خاطره
#شهید_عباس_بابایی
🍃🍃🍃
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
دوباره نگاهی به حیاط کردیم، سایه از دیوار بالا می آمد. گفتم: حتماً خودشه. چند روز بود که شوهرم نمی توانست مدرسه را نظافت کند، کمرش درد می کرد. مدیر چند بار جلوی دانش آموزان شوهرم را تحقیر کرده بود. تهدید کرده بود که اخراجمان می کند و اثاثیه مان را بیرون می ریزد. فکر کردیم شب را بیدار بمانیم و ببینیم کار کیست؟
نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر می رسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خواندن درس هایم به من کمک خواهد کرد.
به نقل از: کتاب مکاتبه اندیشه
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]
#ایستگاه_خاطره
فرمانده یا تلفنچی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.
گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد
که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.
پرسیدم: آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟
سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.
درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده.
فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،
جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.
به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی چیزی نگویند.
خاطرات سردار شهید سید حمید میرافضلی
●کانال شهدایی🕊
●اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج🕊
[@Martyrs16]