eitaa logo
شهدایی
360 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4هزار ویدیو
36 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ✨ ✍... یک روز در حین جستجو ، پیکر شهیدی پیدا شد . در وسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سال ها هنوز قابل خواندن بود . در آخرین صفحه این دفترچه نوشته بود :« ایم . . ات‌ای‌پسر‌فاطمه !»😔 بچه ها با خواندن این دفترچه خیلی شدند و باز هم به جستجوی خودشان ادامه دادند . اما با وجود پیدا شدن اکثر شهدا ، خبری از ابراهیم نبود . مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد . ایشان ضمن بیان گفت : زیاد دنبال ابراهیم نگردید ؟! او می خواسته باشد . بعید است پیدایش کنید . ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای نور باشد .✨ ⊰❀⊱ کانال شهدایی 👣 …❀ @Martyrs16
5.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 🔻بگذار اغیار هرگز در نیابند که این قلب های ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالا مال است... @Martyrs16
25.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| یه ۵ دقیقه سفر مجازی راهیان نور🌹 🔺تقدیم به همه آنهایی که از این غافله جامانده اند... شهدایی [@Martyrs16]
بسم القاسم الجبارین مصطفی چمران ساوه‌ای (۱۰ مهر ۱۳۱۱ – ۳۱ خرداد ۱۳۶۰)[۲][۳] معروف به دکتر چمران، فیزیک‌دان، سیاستمدار (عضو شورای مرکزی نهضت آزادی ایران)،[۴] وزیر دفاع ایران در دولت مهدی بازرگان و دولت موقت شورای انقلاب از همراهان موسی صدر در تشکیل جنبش امل (لبنان)، نماینده دوره اول مجلس شورای اسلامی، از فرماندهان ایران در جنگ ایران و عراق و بنیان‌گذار ستاد جنگ‌های نامنظم در جریان جنگ ایران و عراق بود شهدایی [@Martyrs16]
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اینجا کانال کمیل و حنظله است، معراج شهید ابراهیم هادی به وقت بهار ۱۴۰۱ 🔻گوشه ای از حضور بی نظیر، شور، عشق و حال و هوای وصف ناشدنی این روزهای مردم در کربلای ایران شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
حاج حسین کاجی ZOOM0003.mp3
زمان: حجم: 4.92M
🔊بشنوید | 🌷 شهدا کینه ای از کسی نداشتند ... 🔶 روایتگری حاج حسین کاجی از زندگی شهید حسن قمی شهدایی *الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج* [@Martyrs16]
غروب های خاصی دارد پر از معنویت و رمز و راز کانال را میگویم.. شهدایی [@Martyrs16]
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی (حوراء) ✨قسمت ۱۱۰ مهرزاد همچنان مشغول هیئت بود و کارش شده بود رفت و آمد با بچه های مسجد. دیگه زیاد به حورا فکرنمی کرد. خانه هم نمی رفت. حوصله گیر دادن های مادرش را نداشت. یک روزآقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت. _سلام مهرزاد جان. چطوری؟ کاروان زدیم. بچه های هیئت می خوان برن تو نمیای؟ _سلام محمدحسن جان‌‌‌‌.خوبم شکر خدا. راهیان نور؟کجا هست؟ چه خبره اونجا؟ _داداش به مناطق جنوب و غرب کشور، اونجاهایی که ۸سال جنگ بوده و جونای ما ازجون و مالشون گذشتن و شهید شدن میگن مناطق راهیان نور که به کربلای ایران معروفه. _باشه. یکم فکرکنم, اگه اومدنی شدم خبر میدم. _منتظرخبرتم مهرزادجان. فردا حرکت میکنیم. مهرزاد بعداز ساعت کاریش به سمت خانه رفت تا وسایلش را جمع کند. با وارد شدن مهرزاد، مریم خانوم باز شروع کرد به غرزدن _هیچ معلومه کجایی تو پسر؟ شبا کجا میخوابی؟ _ مامان جان, درگیره کارم... توروخدا گیر نده. اصلا اومدم ک بگم وسایلامو جمع کنی میخوام برم مسافرت. _خوبه دیگ خود سر شدی. مسافرتم تنها میری. _مامان میخوام برم جنوب. جای خاصی نمیرم که. _لازم نکرده..اگر حتی ازدواجم کرده باشی مادرت راضی نباشه بری جایی نباید بری. من راضی نیستم. مهرزاد ک دید باز درحال عصبی شدن است و مریم خانم کوتاه نمی آید, از خانه خارج شد. خواست بعد از مدتی شب را درخانه بخوابد، که نشد.وسایلش را برداشت و رفت ب سمت منزل گاه همیشگی اش. پیرمرد مهربان برای شام، املتی درست کرده بود و منتظرمهرزاد بود. انگار با مهرزاد خو گرفته بود و منتظرش بود.بعد از نماز به مغازه رفت. دیدکه باتری موبایلش خالی شده. ناگهان یادش آمد که شارژرش را در خانه جاگذاشته. ناچار باید برمیگشت خانه تا شارژرش رابردارد.در راه رفتن به خانه بود که چشمش به اسم کوچه شان افتاد. تابحال به آن توجه نکرده بود. «کوچه شهید پرویز صداقت فرد» دلش تکان محکمی خورده بود انگار که آن شهید در مقابلش بود و نگاهش میکرد. باخودش گفت: من تو رو نمی شناسم. نمیدونم که کجایی یا چه کسی هستی. ولی اگر واقعا طلبیده شدم که بیام و شما رو بشناسم خودت راهی نشونم بده.! به خانه رسید و روی تختش دراز کشید. خوابش برد.... 💤درخواب مردی را دید که به دیدنش آمده.او به مهرزاد گفت: _من پرویزم. امروز صدام زدی. نامه ای به دست مهرزاد داد و گفت: _اینم دعوتنامه ات. فتح المبین منتظرتم.💤 مهرزاد از خواب پرید. عرق از سر و صورتش می ریخت. قلبش روی هزار میزد. از اتاقش بیرون آمد.. مریم خانم رادید که درآشپزخانه درحال غذا درست کردن است. _عه پسرم بیدارشدی؟ ساکت رو آماده کردم. صبحونه هم بخور روی میزه. فقط زود که جا نمونی. مهرزاد هنوز در بهت بود و نمیدانست که چه چیزی درحال انجام است.... ✨ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ زهرا بانو 🌸🌸✨✨🌸🌸✨✨