شهدایی
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ 🔻 قسمت #سی_وهشت امیرعلی خیره
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سی_ونه
خاله اش را در آغوش گرفته بود و به حرف های خاله اش گوش می داد، و از اینکه نمی توانست آرامش کند،کلافه شده بود!
ــ خاله جان،آروم باشید،با این گریه ها که سمانه خانم پیدا نمیشه
ــ چیکار کنم خاله؟چیکار کنم تا پیداش بشه؟
ــ شما فقط بشینید دعا کنید،خودموم پیداش میکنیم،الان محسن و یاسین و دایی حتی آقا محمود دارن میگردن،پس نگران نباشید.
مژگان و خواهرش نیلوفر ،که برای همدردی به خانه ی فرحناز خانم آمده بودند،گوشه ای نشسته بودند و با ناراحتی به نجواهای کمیل و خاله اش نگاه می کردند.
ــ بدبخت سمانه،الان پیداش بشه هم بدبختیاش تموم نمیشه ،ببیند چه حرفایی پشت سرش میگن مردم، که فلان و ....
با درهم رفتن اخم های کمیل ، نیلوفر ترجیح داد سکوت کند،او فقط میخواست با این حرف اعلام حضور کند اما،حرف هایش خیلی بد،غیرت کمیل را آزرده بود.
سمیه خانم به طرف خواهرش آمد و او را برای استراحت به اتاق برد،کمیل سراغ صغری، را گرفت که ثریا گفت:
ــ تو اتاقه،از وقتی اومده تو اتاق سمانه است،قبول نمیکنه چیزی بخوره،فقط گریه میکنه،کاشکی برید باهاش کمی صحبت کنید
کمیل سری تکان داد و بعد از تشکر کوتاهی به سمت اتاق سمانه رفت.
تقه ای به در زد و آرام در را باز کرد،اولین بارش بود که وارد اتاق سمانه می شد،با کنجکاوی کل اتاق را بررسی کرد ،و در آخر کنار صغری روی تخت نشست.
دستی در موهای خواهرکش کشید و آرام گفت:
ــ صغری ،خانمی ،بلند نمیشی یه چیزی بخوری
اما صغری جوابی نداد!!
ــ عزیزم صغری جان بلند شو ،اینجوری که نمیشه
صغری بر روی جایش نشست ،کمیل به این فکر ،که حرف هایش اثری گذاشته لبخندی بر روی لب هایش نشست اما با شنیدن حرف های صغری لبخند بر روی لبانش خشک شد!!
ــ تو چرا نگران سمانه نیستی،چرا اینقدر آرومی،متوجه هستی چه اتفاقی افتاده،سمانه، ناموست ،دختری که دوست داری دو روزه که گم شده و ازش خبری نیست،چیه، دو روز گم شد نظرت در موردش عوض شد؟؟ بهش شک کردی؟؟مطمئنم که بلایی سر سمانه اومده سمانه اصلا اهل...
ــ بــســـه
با صدای بلند کمیل،دهانش بسته شد و با نگرانی به چهره ی سرخ از
عصبانیت کمیل نگاه کرد.
کمیل از عصبانیت نفش نفس می زد،او از همه ی آن ها نگران تر بود ،از همه داغون تر بود،اما با این حرف ها او را داغون تر می کردند،می خواست لب باز کند و بگوید از نگرانی هایش،بگوید از شب بیداری هایش که برای نجات سمانه بوده اما باز هم سکوت کرد،مثل همیشه....
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂