شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_پانزدهم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم،
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_شانزدهم
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها
نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس.
من هم کربلایی شده بودم،به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون.
مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم،گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم،جلوی درب حرم
ایستادم و بلند صدا زدم:
_یابن رسول الله،دیر که نرسیدم؟؟
من انتخابم رو کرده بودم، از روز اول ، انتخاب من، فقط خدا بود.
*
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم،هر قدم که نزدیک تر می شدم ،حس
عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد، تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد.
به ضریح چسبیده بودم، انگار تمام دنیا توی بغل من بود، دیگه حس غریبی نبود ،شور و
شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود.
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی
اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم:
_ اشهد ان لا اله الا الله.
_اشهد ان محمد رسول الله.
_اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجة الله.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد، همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن
و با محبت منو در آغوش می گرفتن، صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن.
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن،اونها هم با محبت سر و صورتم
رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن، یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید:
_پسرم اسمت چیه؟
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم:
_ خدا، هویت منه،من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه الزهرام.
وقتی این جمله رو گفتم،یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود، در حالی که می
لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت:
_عقیق یمنه، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله، انگشتر پسر شهیدمه، دو سال از تو
بزرگ تر بود که شهید شد.
اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: «افتخار زندگی من اینه
که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام» ...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_شانزدهم بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلار
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هفدهم
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم،توی راه تمام مدت به
انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
_این یه نشانه اس، هدیه از طرف یه شهید و یه
مجاهد فی سبیل الله، یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن،تو دیر نرسیدی. حالا که
به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به
دیدار رسول خدا و اهل بیت بری.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم، برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند.
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم.
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به
خواب میرم، آخرین شب زندگی من.
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم، در اون لحظات فقط یک چیز
اهمیت داشت، چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم؟
چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم؟ و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود.
****
دوباره لقمه هام رو می شمردم، اما نه برای کشتن شیعیان، این بار چون سر سفره امام زمان
نشسته بودم، چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن، اگر یک روز کوتاهی می کردم،
یک وعده از غذام رو نمی خوردم،اون سفره، سفره امام زمان بود،می ترسیدم با نشستن سر
سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم،از چه طریقی باید عمل کنم
تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم، تا اینکه ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه ،داغون شدم.
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید، مدام این فکر توی سرم تکرار می شد، محاله تا من زنده
باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم:
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم.
پرسید:
_ اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم!
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_ من برای دفاع از اهل بیت،منتظر اجازه احدی نمیشم.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست، بدون اجازه
خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم.
با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هفدهم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هجدهم
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
****
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد،با خنده و حالت خاصی گفت:
_سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی؟
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم:
_نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی
حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار.
دوباره خندید و گفت:
_پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی!
نیای اجازه خروج بی اجازه خروج.
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش، پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم:
_حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید:
_ این داعشی ها از کجا اومدن؟
فکر کردم سر کارم
گذاشته، خیلی ناراحت شدم، اومدم برم بیرون که ادامه داد:
_کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه
شون شعار حقیقت خواهی سر میدن، یا از بیخ دلشون سیاه بوده، یا چنان گم شدن و اسیر
شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن،و باور کردن این مسیر درسته.
مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست، این جایگاه یه مبلغه، می تونه یه
آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت!
منتظر جوابم نشد، بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت:
_ انتخاب با خودته پسرم.
****
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن.
حق با حاجی بود، باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم، باید کاری می کردم
که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر.
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم.
باید پا به پای مجاهدان می
جنگیدم،زمان زیادی نبود، یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به
قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه.
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم، غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند
برابر به خودم می گفتم:
_یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون
خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه، تو هم باید پا به پای اونها بجنگی...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_هجدهم _من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_نوزدهم
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خیلی ها رو می شناختم و توی
خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند، اونها رو الگو
قرار دادم و شروع کردم.
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ، هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم، هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد، شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه...
****
کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد،سنگ پشت سنگ، اتفاق پشت اتفاق و
اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد.
حدود 5 ماه، بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده، چند ماه با فقر زندگی کردم.
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم.
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که
اسمم از توی لیست هم خط خورد، بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن،
هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن، با این وجود، بیشتر
روزها رو روزه می گرفتم، شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم.
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم،
«دیندار آن است که
در کشاکش بلا دیندار بماند، و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند.»
به خودم می گفتم:
_برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن،اول خوب ذوبش می
کنن، نرمش می کنن، بعد میشه ستون یک ساختمان.
و خدا رو به خاطر تک تک اون
فشارها و سختی ها شکر می کردم،
کم کم دل دردهام شروع شد، اوایل خفیف بود، نه بیمه داشتم، نه پولی برای ویزیت و
آزمایش، نه وقتی برای تلف کردن، به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی فکر می کردم به جز سرطان....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_نوزدهم در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم،خ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیستم
دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آخر، صدای بچه ها در اومد.
زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن:
_ حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر.
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه، دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد
مچاله شده بودم، بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین.
بستری شدم، جواب آزمایش که اومد، سرطان بود، زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش
جای دیگه بود، زده بود به کبد.
هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود.
شورا تشکیل شد،گفتن باید برگردم، یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این
وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده ،اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا میگرفت.
وقتی بهم گفتن بهم ریختم، مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد، گریه
ام گرفت، به حاجی گفتم:
_مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم
پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بود،پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم،از بیمارستان زدم
بیرون، با اون حال رفتم حرم، به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم، درد
داشتم، دلم سوخته بود، غریب و تنها بودم، زدم زیر گریه و گفتم:
_آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم، تو رو خدا منو بیرون نکنید، بگید منو
بیرون نکنن.
اشک می ریختم و التماس می کردم.
بالاخره جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود، قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم.
روز عملم بچه ها،کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن.
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد، گفت« تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده
بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود»
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای
نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد،کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی
خشک و زخم شد، دیگه آب هم نمی تونستم بخورم.
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند.
لب های تشنه کودکان، حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد.به خودم گفتم:
_ اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست.
توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم، بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میوردن...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیستم دردم شدید شده بود،گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین، آ
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_یکم
با همه چیز کنار میومدم، تا اینکه دکتر گفت
«نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون
طور که باید به درمان جواب نداده و سرطان داره با همون سرعت قبل برمی گرده»
دلم خیلی سوخته بود،این همه راه و تلاش،حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم
در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم، از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می
گفتم:
_مرگ تقدیر هر انسانه، اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با
ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی.
****
فشار شیاطین سنگین تر شده بود، مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد.
ایمانم رو هدف گرفته بودند،خدا کجاست؟
چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام
وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟
چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن.
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود، دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد، حمله
شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود،به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم:
_ برام قرآن بخون،الرحمن بخون.
از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد،
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید، فبای آلاء ربکما تکذبان ...
فبای آلاء ربکما تکذبان، آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟؟
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت،از شدت درد، نفسم بند اومد، آخرین قطره های اشک از
چشمم جاری شد، و تو دلم گفتم:
_ امام زمان منو ببخش، می خواستم سربازت باشم اما حالا کو؟؟
و زمان از حرکت ایستاد...
****
دیدم جوانی مقابلم ایستاده، خوشرو ولی جدی، دستش رو روی مچ پام گذاشت، آرام دستش
رو بالا میاورد، با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد، خروج روح رو از بدنم
حس می کردم، اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحمن تمام نشده،بود.
حاجی بهم ریخته بود،دکترها سعی میکردن احیام کنن، و من گوشه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_یکم با همه چیز کنار میومدم، تا اینکه دکتر گفت «نتیجه شیم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_دوم
اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحمن تمام نشده،بود.
حاجی بهم ریخته بود،دکترها سعی میکردن احیام کنن، و من گوشه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف، هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام
می سوخت.
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم، با سوز تمام گفتم:
_ منو ببخشید آقای من، زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود
.
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست،حسرت بود و حسرت،
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که #دیوارشکاف برداشت، #جوانیغرقنور
به سمتم میومد، خطاب به فرشته مرگ گفت:
_ #امرکردند؛ بماند.
جمله تمام نشده، با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم.
_«برگشت، نفسش برگشت»،
توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس
نفس می زد و این جمله ها رو تکرار می کرد:
_ برگشت،ضربان و نفسش برگشت.
* ****
هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد، بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود، سخت بود
اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود.
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم، هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم، منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم، یه هفته بعد هم بلند شدم،
رفتم سر کلاس، بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن، لنگ می زدم، چند قدم که می رفتم می
ایستادم، نفس تازه می کردم و راه می افتادم.
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم، بچه ها خوب درس می دادن ولی درس
استاد یه چیز دیگه بود،مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم.
حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد، گفت:
_حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت.
منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم، در رو باز گذاشتم و از لای در سرک
می کشیدم،
استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش میگرفت،
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت:
_مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟؟؟
منم با خنده گفتم:
_من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه.!
از حرف من، همه خنده شون گرفت، حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد،از فردا
هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن، هر چند، منم توی اولین فرصت که
تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس، دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_دوم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_سوم
بعد از دو سال برگشتم کشورم،خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود،نمی دونم چطور؟
ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بود.
پدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای
وهابی رو هم دعوت کردن.
نور چشمی شده بودم، دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند، من رو
قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند ،نوجوانی که در 16 سالگی از
همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود.
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم،وارد
مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند، همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند
و یک صدا الله اکبر می گفتند،سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا.
مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت،چنان سخن می گفت که تمام جمع
مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که
به نام دین می زد؛ نمی شد.
خون خونم رو می خورد، کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و
اهل بیت پیامبر کرد،دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم.
به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم:
_ خدایا! غلبه و نصرت از آن توست، امروز،
جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند، کشته شدن در راه تو،
پیامبر و اهل بیتش افتخار من است، من سرباز کوچک توئم،پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم.
در دل، یاعلی گفتم و برخاستم،از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم:
_ من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم ،اگر
اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم
خودم و این جوانان اضافه بشه، با خوشحالی تمام بهم اجازه داد...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_سوم بعد از دو سال برگشتم کشورم،خدا چشم ها و گوش های همه ر
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_چهارم
یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم به پرسیدن سوال، سوالات رو یکی
پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم،طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت
حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض
های گفته های خودش گیر می انداختم.
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود، هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس
می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه، یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل
بیت پیامبر تمام می شد.
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد، در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و
فریاد زد:
_ خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت
کرده و حقانیت با علی است؟؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم:
_دهان نجست رو ببند، به همسر پیامبر
تهمت خیانت میزنی؟تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود،کافر نجس هم
تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی!
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد:
_من کی به ام المومنین تهمت
خیانت زدم؟؟
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم:
_همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه!
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم:
_مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی،
خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند؟
پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت
زدی یا حق با علی و خاندان علی است!
از ترس نفس و زبانش بند آمده بود، یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد،
یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود!
قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم:
_بگیرید و این کافر نجس رو از خانه
خدا بیرون کنید.
و به سمت منبر حمله کردم، یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به
پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_چهارم یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_پنجم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی
حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند، رفتم سمت منبر، چند لحظه چشم هام رو بستم، دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله
های منبر بالا رفتم.
_بسم اللهالرحمن الرحیم، سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت، سلام و درود خدا
بر مجاهدان و سربازان راه حق،سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش،
هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد، سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه
دهندگان، و اما بعد...
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید.
****
برگشتم خونه،هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم
داد زد:
_شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه،
توی گوش عالم دین خدا می زنه؟
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
_خدایا! منو ببخش،فکر
می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم، این نتیجه غرور منه.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست.
بدون اینکه چیزی
بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل،چند لحظه صبر کردم، رفتم سمت پدرم و کنار
مبل، پایین پاش نشستم.
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم،هنوز نگاهش مملو از خشم و
ناراحتی بود، همون طور که سرم پایین بود گفتم:
_دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو بایدبوسید، نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم، اون عالم نبود
آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد.
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم
سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_پنجم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، م
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_ششم
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم.
با خنده گفتم:
_خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا.
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ،فکر کردی از پسشون برمیای؟
اگه یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن.
ولو شدم روی تخت،می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون
رو برده بود؛ بر بیام.
چشم هام رو بستم و گفتم:
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی
برنداشتم،راضیم به رضای تو.
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم.
****
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن، جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و
آشنایان حق همراهی من رو نداشت، راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه، غسل شهادت کردم،لباس سفید پوشیدم ،دست پدر
و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم، دنبال آدرس راه افتادم، از هر کسی که سوال می
کردم یه راهی رو نشونم می داد، گم شده بودم.
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم، این
سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم، نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به
معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ
تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید، حسابی تعجب کردم،
با اشتیاق فراوانی گفت:
_ من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم، تعریف
شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد،جواب هاتون فوق العاده بود.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_ششم هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_هفتم (پایانی)
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی
خیابون ها گیج می خوردم،گفتم:
_ برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید.
و اومدم برم که گفت:
_مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی
جایگاه شما، نشسته بودم، اجازه می دید شاگرد شما بشم؟؟
**
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن، تا منو دیدن با اشتیاق اومدن
سمتم،یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن،یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن، هنوز
گیج بودم:
_ خدایا! اینجا چه خبره؟؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل،کل خانواده اومده بودن، پدرم هم یه گوشه نشسته بود با
چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود، تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا
کرد:
_ دایی جون اومد، دایی جون اومد.
حالت همه عجیب بود،پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری
از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست:
_ از بس نگرانت بودم نتونستم نیام، یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه، فقط خدا می دونه
چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی، وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم
سکته می کردم.
تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد، اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی
شده باشی.
بعد هم رو به بقیه ادامه داد:
_خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان
شون بند اومده بود، چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ وهابی رو اعلام کردن.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم، از جمع
عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق، هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد.
«شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم.»
اللهم لک الحمد و الحمدلله رب العالمین.
#پایان
🔴 #اینرمانواقعیاست