شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۲۸ و سعد دوست نداشت مصطفی با من همک
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۹
مضطرب از من پرسید
_بیماری قلبی داره؟
زبانم از دلشوره به لکنت افتاده.. و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم
_تورو خدا یه کاری کنید!
و هنوز کلامم به آخر نرسیده،..
سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد،..
ناله مصطفی در سینه اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده..
و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد..
و سعد از ماشین پایین پرید...
چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت،..
درِ ماشین را به هم کوبید..
و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید.
زبان خشکم به دهانم چسبیده..
و آنچه میدیدم باورم نمی شد..
که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد..
و #انگارنه_انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم
_چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!
و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم #سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد،
جراحت شانه ام از درد آتش گرفت و او دیوانه وار نعره کشید
_تو نمیفهمی این بی پدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!
🔥احساس میکردم از دهانش #آتش میپاشد..
که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۶۰ دلم میخواست دوباره بخوابم.. اما
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۶۱
دیگر درد پهلو فراموشم شده..
و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای آواره شدن پیشدستی کردم...
_من امروز از اینجا میرم!
چشمانش درهم شکست..
و من دیگر نمیخواستم اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم
_تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم..
و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید
_کجا میخواید برید؟؟
شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست..
و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید
_من کی از رفتن حرف زدم؟از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند
و صدایش به سختی شنیده شد..
_من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به همسرتون دارید...همین!
پیشانی ام از شرم نم زد و او بی توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد
_میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!
انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود.. و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت..
_صبح موقع نماز 🌷سیدحسن🌷 باهام تماس گرفت...گفت دیشب بچه ها خروجی داریا به سمت حمص یه #جنازه پیداکردن.
با هر کلمه...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۷۸ اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۷۹
در گوشم صدای سعد می آمد..
که #به_بهانه رهایی مردم سوریه مستانه نعره میزد
_بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!
و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیاله هایش
بودند...
کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم..
و میترسیدم مصطفی #مظلومانه شهید شود..که فقط بیصدا گریه میکردم...
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار
زده..
و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ خون شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم
_زنده می مونه؟
از تب بی تابی ام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد..
که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید
_چیکاره اس؟
تمام استخوانهایم از #ترس و #غم میلرزید.. که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم
_تو داریا پارچه فروشه، با جوونای #شیعه از حرم حضرت سکینه(س) #دفاع میکردن!
از درخشش چشمانش فهمیدم حس #دفاع از حرم به کام دلش شیرین آمده.. و پرسیدم
_تو برا چی اومدی اینجا؟
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد
_برا همون کاری که سعد #ادعاش رو میکرد!
لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید..
و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد
_عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه شون میخوان #کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این تکفیری هام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه های سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!
و دیگر این حجم غم در سینه اش...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی
شهدایی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۰۵ حقیقتاً از ترس لال شده بودم.. ک
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۰۶
زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم...
دیگر حسی به بدنم نمانده بود،..
انگار سختی جان کندن را تجربه میکردم و میشنیدم سیدحسن برای نجاتم مردانه گریه میکند..
_کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!
و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد...
پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید.. و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد..
و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه ناله ای بزند، #مظلومانه جان داد...
دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد..
و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود...
خون پاک سیدحسن کنار پیکرش میرفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد
_حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟
دیگر سیدحسن نبود تا خودش را #فدای من کند..
و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد
_جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد
_این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید
_خود کافرشه!
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد
_این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی
خودشه؟
و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید..
و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد
_ ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!
و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
🕊
شهدایی
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی 🌸قسمت ۲۹۱ و ۲۹۲ _مهمترین دلیل خشم و غم ما بی احترامی به
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴
_... با ما یکم زندگی کنی شاید خوشت اومد
_تو هم که بدت نیومده!
_هیچم اینطور نیست اونم خونه ی کی! مهران...حتما
من فقط دلم نمیاد دل سیما رو بشکنم
بدم هم نمیاد ایران رو ببینم ولی آخه خطرناکه
اگر یه اتهامی بهم ببندن دستگیرم کنن چی؟
_اولا سیما و زهرمار! ثانیا برا چی باید تو رو بگیرن!
اگرم پدرت پرونده بازی داشته باشه که معلومم نیست حتما داشته باشه، نهایتا در حد یه احضار و سوال و جوابه آخه بازداشت؟!تو سر پیازی یا ته پیاز؟
نگران نباش بابا
اگر میخوای بری برو
ژانت هدفونش رو از روی گوشش پایین کشید:
_کی کجا بره؟
خندیدم: _راه افتادیا!
لبخندی زد:
_آره یه چیزایی میفهمم فقط سختمه حرف بزنم
تلفظش و اینا! حالا کی کجا میره؟
_کتایون
میخواد بره ایران
لب برچید:
_کاش منم میتونستم باهات بیام خیلی دلم میخواد ایران رو ببینم
حالا کی میری؟
کتایون سری تکون داد:
_بابا شمام زود جدی میگیرید
فعلا باید فکر کنم
گفتم:
_دقیقا تا کی میخوای فکر کنی؟ دو ماهه داری فکر میکنی!
_تا هر وقت که به نتیجه برسم!
_حالا همونطور که داری فکر میکنی میتونی یه چای دم کنی یا نه؟
_اگر من دم کنم قهوه دم میکنم
_جهنم همون قهوه! حالا تو دم کن
همونطور که میرفت سمت آشپزخونه پرسید:
_نمیخواید فرمایشات دیشبتون رو تموم کنید؟
_چرا یه مفهوم هست که هنوز راجع بهش حرف نزدیم
_پس بذار قهوه رو دم کنم و بیام ببینم بالاخره میتونی امروز تمومش کنی یا نه!
خندیدم: _نترس تموم میشه!
وقتی با فنجونهای قهوه برگشت خوشحال گفتم:
_اگرچه چای بیشتر میچسبید ولی همین که بالاخره تو یه تکونی به خودت دادی کلی ارزش داره!
خب... شروع کنم؟
ژانت سرتکان داد:
_اهمم
بسم الله رو زیر لب گفتم و بعد صدا بلند کردم:
_ماجرای امامت یک داستانه که با 11 کاراکتر مشابه در موقعیت های مختلف تکرار شده
گفتم امامت یک برنامه از پیش تعیین شده بود
و طبعا بعد از اباعبدالله علیهالسلام هم به مسیر خودش ادامه داد با بقیه ائمه
و هر کدوم
جامعه رو متناسب شرایط و مقتضیاتی که داشت جهت میداد و برنامه رشد رو دنبال میکرد
به طور کلی میشه گفت
یک برنامه مدون طولانی مدت همراه با فرهنگ سازی های مختلف در پیش گرفتن
با توجه به اینکه بعد از این قیام این مدل از اسلام به شدت توسط حاکمیتها سرکوب شد شیعیان بسیار در #اقلیت و در #خفا و #مظلومانه زندگی میکردن
یعنی خیلی بروز و ظهور ظاهری نداشتن و سعی میکردن بیشتر از درون خودشون رو به لحاظ محتوایی تقویت کنن
شرایط طوری بود که مثلا تصور کن امام هفتم ما بیش از نیمی از عمرش رو توی زندان سپری کرده
فضا فضای دیگه ای بود
بنی عباس خلفای بعدی بعد از بنی امیه بودن که مشی شون این بود که
در ظاهر با اهل بیت پیامبر دوستی کنن و حتی با شعار خونخواهی اباعبدالله علیهالسلام فامیلی و نسبت با اهل بیت پیامبر روی کار اومدن
اما در عمل با پنبه سر بریدن مثل بنی امیه آشکارا نه ولی با مدل خودش چرا
این وضعیت کماکان ادامه داشت تا یازدهمین امام ما هم به شهادت رسید توسط حکومت
در مجموع طراحی خدا این بود که بعد از پیامبر ۱۲ حجت برای زمین در نظر گرفته بود
و این ۱۲ حجت ۱۱ نفرشون بر زمین آمدن زندگی کردن مردم رو دعوت کردن به اون هدفی که باید
و مردم اگر برآیندی نگاه کنیم پس زدن
یعنی اهل زمین ۱۱ بار منجی و منادی حقیقت، صلح، دین و آرمان و خداخواهیشون رو از بین بردن
کشتن...
و این یک پیام دیپلماتیک برای خدا داره که خدایا ما انسان ها نه نیازی به تو داریم و نه نیازی به منجی و مُصلح پیشنهادیت!
یعنی نیازی احساس نمیکنیم که تو برای ما کسی رو بفرستی
که ما به واسطه پیروی از اون
و پیاده کردن مدل تو روی زمین شکل درستی از زندگی اجتماعی و انسانیت رو جاری کنیم
ما خودمون میتونیم
برای زندگی خودمون تعیین تکلیف کنیم و فرستاده ات نیازی نداریم
یعنی پشت این رفتار ما این تفکر بود که ما میخوایم خودمون حاکم باشیم
اونطور که دلمون میخواد
و خدا هم از یک جایی به بعد
با این درخواست بشر موافقت میکنه و میگه بسیار خوب از این به بعد خودتون اداره کنید
و ببینید که چطور پیش میره
و در نتیجهی این ظلمی که انسان به حقیقت کرد حقیقت از نظرش پنهان شد
اعتقاد ما اینه که دوازدهمین امام که فرزند امام یازدهمه در صده دوم هجری به #غیبت رفته
چون تصمیم خداوند اینه که در نهایت زمین رو به شکل درستش برگردونه و عدالت و حقیقت رو جاری کنه
توسط این امام
پس به عنوان #آخرین_ذخیره باید حفظ بشه برای مردمی که استحقاقش رو داشته باشن
برای همین غیبت شکل میگیره
یعنی امام دوازدهم بعد از شهادت پدرشون به غیبت میره و دیگه مردم بهش دسترسی ندارن تا همین امروز
پس ما امام داریم فقط نمیتونیم ببینیمش
اون هم بخاطر درخواستی که خودمون کردیم با...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف