eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊️🌷🕊️🌷🕊️ ۱۳ آبان روز دانش‌آموز به یاد "شهید محمود مهاجر" خواهر شهید : شب قبل از اعزام مشق‌ هایش را نوشت صبح‌ زود برای اینکه مادرم متوجه اعزامش نشود کیفِ مدرسه‌ را همراهش بُرد در زیرزمین خانه گذاشت! و به پایگاه اعزام نیرو رفت..... محمود مهاجر در سن ۱۵ سالگی در عملیات کربلای‌هشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ سال به آغوش وطن بازگشت. ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🕊️🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏با‌موتو‌رمی‌رفت‌ازکوچه‌خیابون‌ها لات‌و‌لوت‌ها‌را‌جمع‌می‌کرد دوروز‌باهاشون‌حرف‌می‌زد خودشون‌با‌پای‌خود‌می‌رفتن‌جبهه! چرا؟‌چون‌امام‌گفته‌بود‌جنگ ماالان‌چقدربرای‌آقامون‌چمرانیم ؟! ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لبخند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِی پناهِ من، تکیه‌گاهِ من توی سختیِ دنیا یا امام رضا یا امام رضا، مولا 💚 🕗ساعت سلام
‌🕊️🕊️🕊️ بسم الله الرحمن الرحیم ‌اللّهُمَّ صَلِّ عَلىعلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّو حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ و مَنْ تَحْتَ الثَّرىالصِّدّیقِ الشَّهیدِصلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک... 🕊️🕊️🕊️ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا السَّلامُ عَلَيْكَ يَا علی بن موسی الرضاالمرتضی(ع)...
در مسیر آرامش💞 میرزا اسماعیل دولابی هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته می‌شود، با خدا صحبت کن، به قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل می‌کند. هر وقت دیدی کدر شده‌ای، هر دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفته‌ای، همان را با لبت تذکر بده. چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خسته‌ات کند؟ صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را می‌برد. ┄┅┅┅🌺🍃🌸┅┅┅┄ ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت شیشه عطر و گریه وزیر در سرویس بهداشتی!!! ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🥀خیلی دلش می خواست بره حوزه و درس طلبگی بخونه، آنقدر به طلبگی علاقه داشت که توی خونه صداش می کردیم آشیخ احمد. ولی وقتی ثبت نام حوزه شروع شد، هیچ اقدامی نکرد. فکر کردیم نظرش برگشته و دیگر به طلبه شدن علاقه ای ندارد. وقتی پاپیچش شدیم گفت: کار بابا تو مغازه زیاده، برای اینکه پدرش دست تنها اذیت نشود قید طلبه شدن را زد. 🌷 جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان مثل شهدا زندگی کنیم 🍁شب و عاقبتمون شهدایی🍁 ●کانال شهدایی🕊 ●اَلّٰهُـمَّ‌عَجِّݪ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج🕊 [@Martyrs16]
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟 🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه 🌸قسمت ۴۰۱ و ۴۰۲ ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی‌آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: _نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: _اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون اینم زیارت خود حضرت عباس(ع) نگهش دار تا من برگردم و دور شد دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: _رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟ چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: _چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: _ضحی امیرالمومنین(ع) امام ماست ولی عباس (ع) پسرش بقول تو علمدار کربلاست قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟ مطمئن سر تکون دادم: _واضحه! _پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی چرا اینجا حالت اینجوریه؟! چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: _این جا مقتله عزیزم اینجا سرزمین حروف مقطعه است! زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه از دیده هاش میگه... کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: _الان برمیگردم نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: _جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد همونطور که دور میشد دستی تکون داد مقصدش رو نفهمیدم چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: _تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟ _خیلی خاصه چطوری بگم انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه با لبخند سری تکون دادم: _درسته تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت با هم امین الله و زیارت حضرت عباس علیه‌السلام خوندیم اما خبری از کتایون نشد کم کم نگرانش میشدم چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم‌ و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: _بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم چطور نیومد رو کردم به ژانت: _به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟! فکری کرد و گفت: _اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت به ذهنم رسید بپرسم: _تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟ مطمئن سر تکون داد: _آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم نفسم رو آهسته رها کردم خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم: _کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم! فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد: _بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم و ساعتش رو نشونم داد نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: _بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: _بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده... نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام می‌نشست و داغ صورتم رو التیام میداد ولی قلبم رو نه هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: "ممنونم که بخشیدی! ممنونم که راه دادی" از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید... با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: _چت شد تو؟ حالت خوبه؟ بریم مستشفی؟ ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: _نه... الان خوب میشم چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم سعی کردم راست بشینم: _ببخشید بچه ها... من... کتایون... 🌱ادامه دارد..... 🌸نویسنده؛ بانو شین-الف