eitaa logo
شهدایی
362 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 🟠روحانی مدافع‌حرم شهید مجید سلمانیان انشاءالله به حق امیرالمؤمنین این‌جور که حواله است، دیگه برنمی‌گردم. هروقت خواستید نذر و نیازی کنید، فقط ... !🤔 🌸 📿شادی ارواح مطهر شهدا صلوات📿 ❁اللَّهمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد❁ فراموش نڪنیم ڪہ ، از شرمندہ ایم 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸 🍃روزتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا 💔 یادشھداباذڪرصلوات شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
یادم هست زمانی که برای راهیان نور جنوب می‌رفتیم،من و هادی و چند نفر دیگر از بچه‌های مسجد، جزء خادمان دوکوهه بودیم.آنجا هم هادی دست از شیطنت بر نمی‌داشت.🌹 مثلاً، یکی از دوستان قدیمی من با کت و شلوار خیلی شیکٔ آمده بود دوکوهه و می‌خواست با آب حوض دو کوهه وضو بگیرد. هادی رفت کنار این آقا و چند بار محکم با مشت زد توی آب! 😁 سر تا پای این رفیق ما خیس شد.😑 یکٔ دفعه دوست قدیمی ما دوید که هادی را بگیرد و ادبش کند.😡 هادی با چهره‌ای مظلومانه شروع کرد با زبان لالی صحبت کردن😞. این بنده‌ی خدا همین تا دید این آقا قادر به صحبت نیست چیزی نگفت و رفت. شب وقتی تو اتاق ما آمد، یکٔ باره چشمانش از تعجب گِرد شد .😳 هادی داشت مثل بلبل تو جمع ما حرف می‌زد!😂🤣 😔 سال روزِ تَوَلُدَش:1367/11/13 سال روزِ آسِمانے شُدَنَش:1393/11/26 هدیه به شهید هادی ذوالفقاری یڪ صلوات هدیه ڪـنید 🌸🍃 شهدایی *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج* [@Martyrs16]
شهدایی
یادم هست زمانی که برای راهیان نور جنوب می‌رفتیم،من و هادی و چند نفر دیگر از بچه‌های مسجد، جزء خادمان
رفته بودیم یادمان هویزه شب اونجا استراحت می کردیم رفتیم داخل یکی از غرفه های نمایشگاه یک خادم دیدیم که پیکسل شهید محمد هادی ذوالفقاری روی سینش زده😁 خلاصه رفتیم پیش ایشونو و گفتیم این پیکسل روی سینتون بدید به ما😅 گفت دوتا دارم بیا اون یکی رو بدم😜 { چون‌ روی سینه خادم الشهید بود اون عزیز تر بود گفتیم نه همون که رو سینته رو بده😂 خلاصه دل دل کرد مثل اینکه پیکسل رو خیلی دوست داشت درش اوورد از سینش و داد به ما گفت بفرمایید اینم برا شما😁🌹 پیکسلی که در عکس مشاهده میکنید یادگار یک خادم الشهید هویزه هستش...
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است. 📢📢📢مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام سید طاها ایمانی 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ : دهه شصتی دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ... چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ... . 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅: غرور یا عزت نفس اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ... غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... . . ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
شهدایی
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 داستان جذاب و واقعی ✅💐 #دهه_شصتی 💐✅ 🔵توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو
🌺🌿🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺 🌺 ⚡️ادامه داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ 🎯💎🎯💎🎯💎🎯💎🎯 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ : پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ... لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ... 💠 داستان جذاب و واقعی ✅💐 💐✅ : حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... ⬅️ادامه دارد... @Martyrs16 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺 🌺🌿🌺🌿🌺
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا آخرین دفعه ای که محمدرضا به جبهه رفت، روز نهم ماه مبارک رمضان بود. هنگام نماز مغرب از گاراژ ایران پیما واقع در خیابان طبرسی حرکت کرد. هنگام خداحافظی فرا رسید و به من گفت: داداش من را حلال کنید. درست مانند کسی که دیگر امید برگشتن ندارد. حتی به خاطر این که هنگام خداحافظی از مادر خانمش گفته بود دیگر رضا را فکر نکند ببنید، من دعوایش کردم. گفتم: این چه طور خداحافظی کردن است. گفت: هر طور می خواهید حساب کنید ولی بدانید که این آخرین رفتن من است. ماه مبارک رمضان داشت به پایان می رسید از رضا هیچ گونه خبری نداشتیم. ترس و دلهره همه وجودمان را فرا گرفته بود روز عید فطر ساعت 8 صبح بود که داشتم استکان چای را می نوشیدم که درب خانه به صدا در آمد. وقتی درب را باز کردم یک برادر روحانی به اتفاق چند نفر از نیرو های جبهه پشت در ایستاده اند. با دیدن این صحنه فهمیدم که باید برای رضا مسأله ای پیش آمده باشد. گفتند: آقا رضا آمده است. گفتم: نه. گفتند: قرار بوده بیاید نیرو ها برگشتند. من به دنبال نیروها رفتم و به حاج آقا گفتم: تو را به خدا راستش را بگو ببینم چه خبر است. گفت: راستش ما فکر می کردیم شما از شهادت رضا خبر دارید به همین خاطر آمده بودیم که به شما تسلیتی عرض کنیم. شهید محمدرضا مهدیزاده‌ ط‌وسی‌ منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
39.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت همسر شهید محسن محججی ...💔 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا نماز شبشان نمیشد 💕✨ و 🕊🌺 🌒 را برای درس خوندن به اتاق پذیرایی رفتم دیدم، محمودرضا قبل از من اونجاست‌‌، اما نمی خواند‌ ، با اینکه اون موقع ۱۳ سالش بود به سن تکلیف نرسیده بود شبها دیگه هم دیدم بلند شده و نماز شب می خونه 🌸هر شب هم که میگذشت تر میشد، حتی یک بار نماز شبش حدود دوساعت طول کشید هنوز چهره اش یادمه که نماز شب هاش رو چه قدر با حال میخواند. 💕 💠همانا انسان گناهی می کند و به سبب آن از نماز شب می شود سرعت تاثیر در آدمی ازسرعت تاثیر کارد در گوشت بیشتر است ۴ شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠✨عید است و دلم خانه ویرانه، بیا 🌸✨این خانه تکاندیم ز بیگانه، بیا 💠✨یک ماه تمام میهمانت بودیم 🌸✨یک روز به مهمانی این خانه بیا 💠✨اللهم عجل لولیک الفرج 🌸✨عید سعید فطر مبارک شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا صدایت زده اند دست دوستی دراز کرده اند به سویت... همراهی با شهدا سخت نیست یا علی که بگویی خودشان دستت را میگیرند تردید مکن 🕊 شهدایی [@Martyrs16]
بچه ‌های گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می‌شد. مشکوک شدم ، من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم ، دیدم رزمنده ‌ای دارد می‌گوید ، اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز می‌روم. پرسیدم ،‌ چی شده؟! ، قضیه چیه؟!! همان رزمنده گفت ، به من گفتند برو جبهه ، اسلام در خطر است ! ، آمدم اینجا می‌بینم جان خودم در خطر است !!.... 📕 رفاقت به سبک تانک شهدایی [@Martyrs16]
4_6041772117811267084.mp3
1.57M
✨بعد از ماه رمضان چه کنیم؟ 🔹مراقب حال خوبمون باشیم ... ...👌 شهدایی [@Martyrs16]
💌 🔵شهید مدافع‌حرم ♨️از «سید طلا» تا «ننــــه» 🎙راوے: همسر شهید همه همرزمان سید محمد در سوریه🇸🇾 به او «سید طلا» می‌گفتند😇 چون هم اخلاقش واقعا طلا بود و هم دو تا دندانِ✌️🦷 با روکشِ طلایی‌رنگ داشت🎖 در عین آرامــــش و کم‌حرفی، بسیــــار شـــوخ‌طبــــع بــــود😃 و اگر کسی از او کمکی می‌خواست، محال بود دست رد به سینه‌اش بزند💞 آن‌گونه که فهمیده‌ام، گاهی که به رزمنده‌ها غذا نمی‌رسیده🍗 سیدمحمد همه آنهایی را که غــــذا نخورده بودند🤒 دور هــــم جمــــع می‌کــــرده و فوراً غذایی تدارک می‌دیده است🥫 به‌خاطر دستپخت خوب🧑‍🍳 و مدیریتش در این قبیل کارها🧮 دوستانی که با او صمیمی‌تر بوده‌اند، به‌شوخی‌به‌او«ننه»هم‌می‌گفته‌اند🧑‍🎄 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید امنیت داوود ابراهیم زاده روحشون شاد 😢 فراموش نڪنیم ڪہ ، از شرمندہ ایم شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠متاسفانه با خبر شدیم که ستواندوم داود ابراهیم زاده ( جمعی لشگر ۵۸ تکاور ذوالفقار شاهرود نیروزمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران) درنقطه صفر مرزی زابل در درگیری با عناصر تکفیری به شهادت رسیده شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ عید فطر بدون سردار 💔 مصاحبه سردار سپهبد شهید حاج در آخرین حضور ایشان در نماز عید فطر سال ۱۳۹۸ شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙✨ نظیر دوست ندیدم اگرچه از مه و مهر... نهادم آینه ها در مقابل رخ دوست🌿♥️ 💚 شهدایی [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیباتر میشه زندگی... وقتی سر بدی واسه اون که دوستش داری... 🌷 با تمام این تلخی ها باز هم زندگی زیبایی های خودش را دارد.. مثلا تو را دارد... و خُلوصِ زندگی، تنها وقتی عاشقانه حاضر به دست شُستن از آنیم جلوه می‌کند. تنها وقتی رَها می‌کنیم، زندگی به ما باز می‌گردد. من زندگی ام را، زیبایی هایش را... مدیون تو و همسنگری هایت هستم... شهدایی [@Martyrs16]