eitaa logo
شهدایی
361 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
34 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی شهدا🍁🍁 او توضیح می‌دهد که پدر و عموی احسان نیز هر دو مکانیکی داشتند و دست به آچار بودند، این ماجرا سبب شده بود او با علاقه این رشته را انتخاب کند. هم‌کلاسی شهید قدبیگی تصریح می‌کند: «او بی‌نهایت بامرام بود و طوری رفتار می‌کرد که دوستانش را راضی نگه دارد. کار برایش عار نبود. در برهه‌ای در یکی از شرکت‌هایی که کار تعمیر و نگهداری آسانسور را انجام می‌دهد، مشغول به کار بود. نمی‌دانستم که به استخدام وزارت دفاع درآمده است. البته در دوران سربازی هم در نیروی دریایی مشغول به خدمت بود.» یک همکلاسی و همکار علی جهانگیری یکی دیگر از دوستان احسان قدبیگی است که رفیق خوابگاه و دانشگاه او بوده است، از آشنایی‌اش با احسان می‌گوید: «سال ۹۱ بود که من برق قبول شدم و احسان مکانیک می‌خواند. اما دو سه ماه بعد من تغییر رشته دادم و رشته مکانیک را انتخاب کردم. من درسم خوب بود و برای بچه‌ها رفع اشکال می‌کردم. یک روز دوست مشترک‌مان با احسان به اتاق ما آمد تا رفع اشکال کند و از همان زمان من وارد اکیپ ۶ نفره بچه‌های مکانیک شدم.» از همان زمان دوستی‌هایمان شروع شد. سال ۹۴ با احسان هم‌اتاقی شدیم و تا پایان دانشگاه با هم بودم. بعد از درس هم من درس می‌خواندم و احسان در تهران سربازی می‌رفت، برای همین با هم همخانه شدیم و خانه‌ای در خیابان جیحون رهن کردیم تا بتوانیم به کارهایمان برسیم.» او ادامه می‌دهد: «احسان در کنار سربازی کار هم می‌کرد. ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁 بیشتر در رشته‌های طراحی مکانیکی دستگاه کار می‌کرد و  جزو معدود کسانی بود که شغلی که انتخاب می‌کرد  با تحصیلاتش همخوانی داشت.» جهانگیری می‌گوید: «او توانمند بود، برای همین وقتی در قم شرکتم به راه افتاد، از او خواستم به قم بیاید و با ما همراه شود. دو سال در وقت‌های آزادش به قم می‌آمد و آموزش آنلاین داشت و یک سال هم در قم ساکن شد و وقتی در وزارت دفاع در مصاحبه شرکت کرد و قبول شد به تهران برگشت. درست سه روز قبل از شهادتش به من پیام داد که برای بعد از تعطیلات یک قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم، اما اجل مهلت نداد و دیدار ما به قیامت افتاد.» او از خاطرات هم‌شاگردی شهیدش می‌گوید: «احسان مثل پدر و مادر بچه‌های خوابگاه بود. دلسوز همه و به‌شدت اهل نظم و انضباط بود. غذا درست‌کردنش حرف نداشت و وقتی قرار بود  برای بچه‌ها غذا درست کند، حتما آن شب چند نفری خودشان را در اتاق ما میهمان ناخوانده می‌کردند تا از غذایی که او درست‌کرده بخورند. مسئول شستن ظرف‌ها بود، چون می‌دانست ما تنبلیم و ظرف‌ها برای صبح می‌ماند. همیشه ظرف‌ها را شب می‌شست که برای فردا نماند.» ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁 او از ماجرای دعوای خودش با احسان می‌گوید: «یک‌بار قرار بود خوابگاه سم‌پاشی شود. احسان می‌گفت باید همه وسایل را به هشت انباری ببریم و بعد از سم‌پاشی آنها را به اتاق برگردانیم. اما من که تنبل‌تر از این حرف‌ها بودم، می‌گفتم نیازی نیست، کافی است وسایل را وسط اتاق بگذاریم و روی آن را با پارچه بپوشانیم. این کافی بود که با هم کلی جروبحث کنیم. او بسیار منظم بود و یادم نمی‌رود که در دوران سربازی‌اش حتی یک روز هم تاخیر نداشت و سر ساعت در محل خدمتش حاضر می‌شد.» این همکار و همکلاسی با تاسف از اینکه احسان کمتر از یک سال بود که ازدواج کرده بود، تعریف می‌کند که او ستون خانه‌شان بود و رفتش غم بسیار زیادی روی دوش خانواده‌اش گذاشته و امیدوارم که خدا توان و تحمل این مصیبت را به آنها بدهد ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
معرفی شهدا🍁🍁 ماجرای شهادت:👇 عصر روز 4 خرداد 1401 طی سانحه ای که در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه ی پارچین به وقوع پیوست ، مهندس احسان قد بیگی به شهادت رسید و یکی دیگر از همکاران ایشان دچار جراحت شد.سانحه در یکی از واحدهای تحقیقاتی وابسته به وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح منجر به شهادت و مجروح شدن دو نفر از کارکنان این مجموعه شد. روابط عمومی وزارت دفاع خبر داد ، عصر روز چهارشنبه (4خرداد) طی سانحه ای که در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه ی پارچین به وقوع پیوست ، مهندس احسان قد بیگی به شهادت رسید و یکی دیگر از همکاران ایشان دچار جراحت شد. احسان قدبیگی متولد 1373 بود لیسانس مکانیک از دانشگاه صنعتی شریف داشت. پایان.🖤 ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری شهدا🥀 به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔 تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..} با گروهی میجنگید که عاشق شهادت هستند ..] ✍ الشهداء نوشت.....🖤 باید را مثل قاصدک کف دست #و بسپاریشان به دست باد بروند و دیگران شوند ؟!💔 شهادت را هم💔🕊🌷 جانم💔 ی زهراییِ بی نشان💔 # ریسه ی دلم را دخیل میبندم به ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ... شاید که کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔.. عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤 الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊 صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏 کنید 🙏💔 ؟؟!!علییی✋✅ آرزومه ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "حمله زینبی"🔸 بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه
"جبهه پر از علی بود"با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش .💢 تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ...عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد .. اما فقط خون بود 😭چشم های بی رمقش رو باز کرد ..💢تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد .. زبانش به سختی کار می کرد ..برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ...قدرت حرف زدن نداشت ...سرش داد زدم ..میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...😒مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ..سرش رو بلند کرد و گفت:- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...😒 برادرتون غلط کرده!!!😕 من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... 😓🔸محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ..تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...علی رو بردن اتاق عمل ... 💢و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... 😭مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن .. اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ..از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر فرزندشون بودن ... یه علی بودن ..جبهه پر از علی بود .. " طلسم عشق🔺 بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ..📞 توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ..اما تماس ها به سختی برقرار می شد ...☎️🔺 کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ..از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ...✅ علی حالش خیلی بهتر شده بود ...☺️💢اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ...😒به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود . فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...😤خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ..تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت!!!☹️آخرش به روی علی آوردم . تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ 🤔🔷 من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم .. باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه!!!🙄و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود .👌🏼وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...😊💞 " مهمانی بزرگ"🔷 بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ..علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... ☺️💢 اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ..منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ..🔷بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ..قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ...همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...💢 پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ...زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... 😢🔸مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ..یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم ...و یکی محکم زدم پشت دست مریم...🔺نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...🔺 توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ..قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ..بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ..مامان، مریم رو زد ...😢
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "جبهه پر از علی بود"با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی
"تنبیه عمومی"🔹 علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ..✅ اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم...💢به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ..🔹تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم😒 🔸علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ..جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... 😒💢 بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ..و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه .. غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...😌🔸داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ..خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ .💢 علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ..خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید .. لبخند ملیحی زد ...😊خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام .. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ...هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ..💢 بچه ها هم دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ...💞 منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ..چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ..✅ اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ...این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ..و اولین و آخرین بار من...☺️ "نغمه اسماعیل"🔹این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ..🔸 دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ..⭕️ هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... 😕🔸اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت .🔵 عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ..توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ..✔️ پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ...علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...🔵 بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود .. هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ...مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ..جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم .. به کسی هم گفتی؟ 💢 یهو از جا پرید ..- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ..🔹 دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید .. تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ❣️ دو اتفاق مبارک با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ..- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ..گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ..توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ..موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ..🔷 البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ..🔸 حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ...خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ..✅ خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت..اسماعیل، نغمه رو دیده بود ..مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ..🔷 تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ..⭕️ این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ..و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ..✅ سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میݒوشمش‌فقـط‌بہ‌عݜـق‌فاطـمــہ(س)✨ یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"زینب من مدافع حرم باش مدافع چادر دخترم باش... نیفتد از سر،چادر ومعجر یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ڪل نگـــاہ هـاے شهــر بہ یہ لبخــ❤️ـند رضایٺ شما مے ارزد ❣ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mahmood-Karimi-Zeynabe-Man-Modafe-Haram-Bash1.mp3
5.55M
زینب من مدافع حرم باش مواظب چادردخترم باش نیفتدازسرچادرو معجر ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
chon-ke-be-bibi-del-bastam.mp3
4.09M
همه خون دارن میدن ... تا حس کنی توحجابت پراز امنیت مملوآرامشی ... هنوچادری که سرمیکنی ... میبینی که این همه فدایی داره ... ؟ واسه یک نخش مثل فاطمه یکی حاظره جونشه بزاره ....💔 -فاطمی ●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اعمال قبل از خواب :) شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویری شهدا🥀 به روح مطهر لاله های بی نشان🕊🌷💔 تقاتلون قوماً عشقوا الشهادة ..} با گروهی میجنگید که عاشق شهادت هستند ..] ✍ الشهداء نوشت.....🖤 باید را مثل قاصدک کف دست #و بسپاریشان به دست باد بروند و دیگران شوند ؟!💔 شهادت را هم💔🕊🌷 جانم💔 ی زهراییِ بی نشان💔 # ریسه ی دلم را دخیل میبندم به ِ چشمهــــــایت و مزار بی نشانت💔 ... شاید که کند مادرمان زهرا س ، التماس ِ شهادتــــــِ زهرا گونه ام را💔.. عَجِل لِوَلیَکَ الفَرَج بَه حَقَ زِینَب مُضطَر س💔🖤 الرُزُقنا شهادَتِ فی سَبیلِ المَهدی (عج)🌷🕊 صَلّی علی' مُحَّمد و آل مُحَّمَد و عَجِل فَرَجَهُم 💚🙏 کنید 🙏💔 ؟؟!!علییی✋✅ آرزومه ●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
شهدایی
#بدون_تو_هرگز "تنبیه عمومی"🔹 علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ..✅ اما یه بار خیلی جدی ازم خواس
💢 برای آخرین بار 🌷🔸 این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ..زنگ زد، احوالم رو پرسید ..گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ..✅ وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ..الحمدلله که سالمن .. فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...🙁همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ..مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ..دختر و پسرش مهم نیست ..🔷همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ذوق کردن یا نکردنش برام مهم نبود الکی حرف میزدم که ازش حرف بکشم..خیلی دلم براش تنگ شده بود ...😢💞✅ حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ..تازه به حکمت خدا پی بردم ..شاید کمک کار زیاد داشتم..✔️ اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ..سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک!!!🙄🔸 هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن .🔺 توی این فاصله، علی، یکی دو برگشت ..خیلی کمک کار من بود ..اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ..✅ هر بار که بچه ها رو بغل می کرد، بند دلم پاره می شد ..ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ...😢انگار آخرین باره دارم می بینمش ..نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ..✅ برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ..هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن .. موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن .🔸 همه ... حتی پدرم فهمیده بود ..این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه واقعا برای آخرین بار ... رفت ⭕️ اشباحِ سیاه🔹 حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعتها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ..قاطی کرده بودم ... 😞💢 پدرم هم روی آتیشِ دلم نفت ریخت ..🔴 بر عکس همیشه، یهو بی خبر اومد دمِ در ... بهانه اش دیدنِ بچه ها بود ... امّا چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیکِ شام هم خونه ما موند .. آخر صداش در اومد ..این شوهرِ بی مبالاتِ تو ... هیچ وقت خونه نیست ...😒 به زحمت بغضم رو کنترل کردم ..برگشته جبهه ..🔺حالتش عوض شد ..سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره.. دنبالش تا پایِ در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ..🔵 چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاقِ در ایستاد .. اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...😓🔸دیگه رسماً داشتم دیوونه می شدم ... شدم اسپندِ روی آتیش ... شب از شدّتِ فشارِ عصبی خوابم نمی برد ..⭕️ اون خوابِ عجیب هم کارِ خودش رو کرد ... خواب دیدم موجوداتِ سیاهِ شبح مانند، ریخته بودن سرِ علی ... هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کَند و می بُرد...🌅 از خواب که بلند شدم، صبح اوّلِ وقت ... سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم درِ خونه مون ..🔷 بابام هنوز خونه بود ... مادرم از حالِ بهم ریخته من بدجور نگران شد ..بچه ها رو گذاشتم اونجا ... حالم طبیعی نبود ... چرخیدم سمت پدرم.. باید برم ... امانتی های سید ... همه شون بچه سید ..♻️ و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمتِ در ..🌹 مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید ..چه کار می کنی هانیه؟ ... چت شده؟ ..¤ نفس برای حرف زدن نداشتم ..🌺 برای اولین بار توی کلّ عمرم... پدرم پشتم ایستاد ... اومد جلو و من رو از توی دستِ مادرم کشید بیرون ... - برو..و من رفتم... 🌷"بیت المال"اَحَدی حریفِ من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ..🔵 با مجوّزِ بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ..📛 دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیرِ آتیش ... 🔥🔥⭕️ به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد..حدس زده بودن کارِ یه دیدبانه و داره گِرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ...😢 📵 علی و بقیه زیر آتیشِ سنگینِ دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباطِ بی سیم هم قطع شده بود ...😔 دو روز تحمّل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسطِ آتیش، تحمّلش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ..🗝 طاقتم طاق شد ... رفتم کلیدِ آمبولانس رو برداشتم ...یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ..خواهر ... خواهر..🚫 جواب ندادم ..🔹 پرستار ... با توام پرستار .💢 دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ..کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟...فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟🗣⛔️ رسماً قاطی کردم .. آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم..
شهدایی
#بدون_تو_هرگز 💢 برای آخرین بار 🌷🔸 این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ..زنگ زد، احوالم رو پرسید ..
می خوام برم حلوا خورونِ مجروح ها ..🔷 فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست..🌷 بغض گلوش رو گرفت ..به جاده نرسیده می زَنَنت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیرِ این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ..🔸- بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم مَلک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ..-- و پام رو گذاشتم روی گاز ... 🚐دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتّی جونِ خودم .. 🌷 "وَ جَعَلْنٰا"🔹 "وَ جَعَلْنٰا" خوندم ... پام تا ته روی پدالِ گاز بود ... ویراژ می دادم و می رفتم ..حق با اون بود ... جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته... بدن های سوخته و تکه تکه شده ...😔⭕️ آتیشِ دشمن وحشتناک بود ... چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود ..🚷 تازه منظورش رو می فهمیدم ... وقتی گفت ... دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن ... واضح گِرا می دادن...آتیش خیلی دقیق بود ...🔥🔥باورم نمی شد ... توی اون شرایطِ وحشتناک رسیدم جلو ... تا چشم کار می کرد ... شهید بود و شهید ... بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن ...😭🔺 با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم ... دیگه هیچی نمی فهمیدم ... صدای سوتِ خمپاره ها رو نمی شنیدم ... دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن ..🔸چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم ... بین جنازه شهدا دنبال علی خودم میگشتم...😔🌷غرق در خون تکه تکه و پاره پاره ...بعضی ها بی سر... بی پا... بی دست... بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده ... هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود ...😢تعبیرِ خوابم رو به چشم می دیدم ...🔷 بالاخره پیداش کردم ... به سینه افتاده بود روی خاک ...چرخوندمش ... هنوز زنده بود ... به زحمت و بی رَمَق، پلک هاش حرکت میکرد...سینه اش سوراخ سوراخ و غرقِ خون ... از بینی و دهنش،خون می جوشید... با هر نفسش حبابِ خون می ترکید و سینه اش می پَرید . . . 😭چشمش که بهم افتاد .. لبخندِ ملیحی صورتش رو پر کرد .. با اون شرایط ..هنوز می خندید..🔶 زمان برای من متوقف شده بود ..سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد ... محوِ تصویری که من نمی دیدم ... لبخندِ عمیق و آرامی،پهنای صورتش رو پر کرد ... آرامشی که هرگز،توی اون چهره آرام ندیده بودم ..🌷 پرش های سینه اش آرام تر می شد ... آرامِ آرام ... آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهرِ مادرش خوابیده بود ... 😭😭✍🏼 پ.ن: برای شادی ارواحِ مطهرِ شهدا علی الخصوص شهدای گمنام ... و شادی ارواحِ مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظارِ بازگشتِ پاره های وجودشان ... سوختند و چشم از دنیا بستند ... صلوات...✅ ان شاء الله به حرمتِ صلوات "ادامه دهنده راه شهدا باشیم" .... نه سربارِ اسلام ...❣ "برمی گردم..."🔷 وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوتِ خمپاره ها گم می شد ..از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ..🌷 هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمتِ ماشین می کشیدمش ...🔸آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ..💢 بینِ اون همه جنازه شهید، هنوز یه عدّه باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ..🔵 دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیرِ هم، خفه نشن ..نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...😔آمبولانس دیگه جا نداشت ..❤️ چند لحظه کوتاه ایستادم و محوِ علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - بر می گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ....🔹و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری🌱 ••بــــــانــــــو❕ چادرِتومرورۍ‌بر‌جاودانگــی‌حضرٺ‌زینب‌است✨ یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت زینب(س)فرمودند: در مسیر کربلا برادرم ابالفضل العباس بسیار چادر مرا مرتب می‌کردند؛ و اکنون که دیگر کنارم نیست؛ بسیار چادرم را می بویم... بخاطر همینِ که بالای ضریح حضرت ابوفاضل نوشته : السلام علی کفیل الزینب الکبری... یامهدی( عج) یاخامنه ای ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●یادشهداباذکرصلوات🕊 ●کانال شهدایی🕊 ●الهم عجل الولیک الفرج🕊 [@Martyrs16]
مداحی_آنلاین_میترسه_دشمن_از_حجاب_زینب_وحید_شکری.mp3
3.96M
مدیونه شیعه به انقلاب زینب ... میترسه دشمن از حجاب زینب ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌●کانال شهدایی🕊 [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا