Γ📲🍃••
#استوری| #پروفایل
.
.
دشمنانانقلاببدانندوقتیماازجانمانگذشتیم
دیگرهیچراهیبرایشڪستماندارند!
.
.
#شهادت . . .🕊
┏━━━🇮🇷┓
@Martyrs16
┗🕊━━━
#حجاب
اینچادرِمشکے
ضمانتِامنیتِمناسٺ^^!
خواهرم
معنےآزادیࢪودرست
مٺوجہنشدی'!
آزادییعنـے :
مطمئݧباشۍ
اسیرِنـگاهِناپاڪاننیستـی. (∫
[@Martyrs16]
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_شانزدهم بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلار
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_هفدهم
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام از حرم خارج شدم،توی راه تمام مدت به
انگشتر نگاه می کردم و به خودم می گفتم:
_این یه نشانه اس، هدیه از طرف یه شهید و یه
مجاهد فی سبیل الله، یعنی اهل بیت، تو رو بخشیدن و پذیرفتن،تو دیر نرسیدی. حالا که
به موقع اومدی، باید جانانه بجنگی و مثل حر و صاحب این انگشتر، باید با لباس شهدا، به
دیدار رسول خدا و اهل بیت بری.
این مسیری بود که انتخاب کرده بودم، برگشت به کشوری که بیشتر مردمش وهابی هستند.
زندگی در بین اونها و تبلیغ حقیقتی که با سختی تمام، اون رو پیدا کرده بودم.
در آینده هر بار که پام رو از خونه بیرون بگذارم؛ می تونه آخرین بار من باشه و هر شب که به
خواب میرم، آخرین شب زندگی من.
من هیچ ترس و وحشتی نداشتم خودم رو به خدا سپرده بودم، در اون لحظات فقط یک چیز
اهمیت داشت، چطور می تونستم به بهترین نحو، این وظیفه سخت رو انجام بدم؟
چطور می تونستم برای امامم، بهترین سرباز باشم؟ و این نقطه عطف و آغاز زندگی جدید من بود.
****
دوباره لقمه هام رو می شمردم، اما نه برای کشتن شیعیان، این بار چون سر سفره امام زمان
نشسته بودم، چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم.
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن، اگر یک روز کوتاهی می کردم،
یک وعده از غذام رو نمی خوردم،اون سفره، سفره امام زمان بود،می ترسیدم با نشستن سر
سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم.
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم،از چه طریقی باید عمل کنم
تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم، تا اینکه ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه ،داغون شدم.
از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید، مدام این فکر توی سرم تکرار می شد، محاله تا من زنده
باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه.
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم:
_پاسپورتم رو بدید می خوام برم.
پرسید:
_ اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم!
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم:
_ من برای دفاع از اهل بیت،منتظر اجازه احدی نمیشم.
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت:
_قانونه. دست من نیست، بدون اجازه
خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم.
با عصبانیت بیشتری ادامه دادم:
_من دو روز بیشتر صبر نمی کنم، چه با اجازه، چه بی اجازه، چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم، دو روز بیشتر وقت نداری!
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون...
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
🕊هر روز با یاد و خاطرهی یک شهید🥀
#سیره عملی شهدا
يكي از هم سنگرانش ميگفت:« بعضي از روزها، صبح كه از خواب بيدار ميشديم، لباسهامون رو تميز و شسته شده ميديديم. همه به هم ديگه شك ميكرديم، بدون اين كه حرفي بزنيم. كارآگاه بازيمون گل ميكرد تا مثلاً نشونهاي پيدا كنيم و بفهميم كار كي بوده. دفعه آخر لباسها علاوه بر شسته شدن معطر هم شده بودن. آن بار از بوي عطر لباس همه فهميديم كار كي بوده. حيف! حيف كه بعد از شهادتش اونو شناختيم. محمدحسين رو ميگم. حيف كه ديگه فرصتي براي قدرداني نمونده بود. ».
شهید محمّدحسین اشرف
منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص465
بـ وقتـ شهـدا
🥀🕊🥀🕊🥀🕊
@Martyrs16
AUD-20211107-WA0268.mp3
6.98M
بیچاره منم که یه عمرعادت کردم به نبودنت...💔
بااینکه غافلم ازتو اما امیدوارم که بیایی...😔💔
العجل قراردل بی قرارم
من که غیرازشماکسی رو ندارم...
من وفانکردم توبه من وفا کن تونمازشبت برامن دعاکن...😭💔
♡یاصاحب الزمان♡
#کانال -شهدایی
#اللهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
--🥀🕊🥀🕊🥀--
@Martyrs16