eitaa logo
شهدایی
359 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
35 فایل
شهداشرمنده ایم... شرمنده ی پلاکت مدیون اشک فرزندبی پناهت🥀 کپی:آزاد https://harfeto.timefriend.net/17173449728532 نظراتتون انتقاداتون ... رو بگید
مشاهده در ایتا
دانلود
أتَنَفَسُ‌بِحُبِ‌الحُسَین💚🌸 صلےاللّٰه‌علیڪ‌یامظلوم‌یااباعبداللّٰه❤️🌷 اللّٰھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج [@Martyrs16]
- شاھ‌ڪلیدترك‌گناھ❗️- ڪنترل‌نگاھ:شایدشاھ‌ڪلیدترك‌‌گناهہ . . فقط‌بہ‌عشق‌امام‌زمان'عج' هم‌درمحیط‌حقیقۍ‌هم‌مجازے! چشماتوڪنترل‌ڪن‌رفیق(:👀👌🏼❗️ [@Martyrs16]
🕋 وَتَعَاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَالتَّقْوَىٰ ۖ (مائدة/٢) ⚡️ترجمه: "در راه نیکوکاری و پرهیزگاری با همدیگر همکاری کنید." 🔑تقوا باعث رضایت خداوند و نیکوکاری باعث رضایت مردم میگردد 👈 و هرکس، رضایت خداوند را با رضایت مردم جمع کند خوشبخت شده و از نعمتهای زیادی بهره مند خواهد شد. [@Martyrs16]
🌹🕊؛؛؛؛؛ ❪دراین انقـلاب آنقدر کار هسـت که مـی‌توان انجام داد بی آنـکه هیچ پسـت، سِـمَت ، حکم و ابلاغـی در کارباشد!❫ شهیدبهشتی🍃 🕊| [@Martyrs16]
«امیدوارم این انقلاب ڪه یڪ انقلاب اسلامے است یڪ انقلاب جهانے شود ومقدمه براے حضور حضرت بقیه الله ارواحنا لتراب مقدمه الفداء باشد.» 📒بسیجی شهید محمد قاسم ریاحی از : بندر گز [@Martyrs16]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹ای ماه بی تڪرار من... یٰادَت تٰا اَبَد دَر قلبم باقیست.
شهدایی
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_یکم با همه چیز کنار میومدم، تا اینکه دکتر گفت «نتیجه شیم
اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت، هنوز الرحمن تمام نشده،بود. حاجی بهم ریخته بود،دکترها سعی میکردن احیام کنن، و من گوشه ایستاده بودم و فقط نگاه میکردم وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف، هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت. با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم، با سوز تمام گفتم: _ منو ببخشید آقای من، زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود . غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست،حسرت بود و حسرت، هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که برداشت، به سمتم میومد، خطاب به فرشته مرگ گفت: _ ؛ بماند. جمله تمام نشده، با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم. _«برگشت، نفسش برگشت»، توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله ها رو تکرار می کرد: _ برگشت،ضربان و نفسش برگشت. * **** هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد، بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود، سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود. چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم، هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم، منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم، یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس، بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن، لنگ می زدم، چند قدم که می رفتم می ایستادم، نفس تازه می کردم و راه می افتادم. کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم، بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود،مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم. حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد، گفت: _حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت. منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم، در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم، استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش میگرفت، حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: _مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟؟؟ منم با خنده گفتم: _من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه.! از حرف من، همه خنده شون گرفت، حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرد،از فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن، هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس، دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود ... 🔴
🕊هر روز با یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا در طول مسير مدرسه سعي داشت قرآن حفظ كند. توي تاكسي هم كه مي‌نشست يا كتاب مي‌خواند يا از حفظ قرآن تلاوت مي‌كرد. مي‌گفتم:«چه آدم عجيبي هستي تو!». مي‌گفت:«وقت طلاست؛ قبول نداري؟». شهید محمدرضا اخلاقی منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص287 بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @Martyrs16
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا