eitaa logo
سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
413 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
20 فایل
•|به نام خالق هستی|• +اَرنی؟ «یعنی ببینمت؟» -لن ترانی!.. «هرگز نخواهی دید..» شرایطمون @alamdaranvelait ❤اللهم الرزقنا توفیق فی شهادت سبیلک❤
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ به نام خدای مهربان 💛🙂 انتشار این رمان بدون نام نویسنده غیر قانونی و پیگرد قانونی دارد. : : گاه در مسیری قرار می گیری که خود نمی دانی چگونه در آن قدم بر داشتی. در فراز و فرود زندگی آموختم که چه بسیار دویدن ها که فقط پاهایم را به درد آورده در حالی که دغدغه ای بیخود نبود. زندگی پر از غم و غصه ، تاریکی و پژمردگی اما چگونه از این تاریکی سویه امیدی پیداکنم و خودم را از آن دریای تاریکی بیرون کشم. چادرم را بر سر گذاشتم امسال اولین سالیست که با اراده خودم و بدون هیچ اجباری چادر برسرم کردم و برای حضور در مراسم اهل بیت ترغیب شدم. توی روضه های مادر عاجزانه تمنا کردم که من را در راه جدیدی که تازه در آن جوانه زده بودم و سر از خاک بیرون آورده ام یاری ام کند. چقدر خسته بودم، از وقتی به خود آمدم خود را در باتلاقی از گناه دیدم ، که آنقدر این باتلاق پر از سنگینی گناه است که من را از پای درآورده و قلبم را پوشانده اما خودم کارهایم را برای خودم تبرئه می کردم و آنهارا گناه نمی دانستم. پس این خستگی از چه بود؟ این پوچی؟ آزادی چه بود که اینگونه از من سلب می کردند. چرا من را به حال خود وا نمی گزارند؟ نمی دانم تا کی قراراست من را سرزنش کنند اما مگر نمی بینند دوستانم خیلی از من آزاد ترند ، آنوقت اسم من رها بود و امان از اینکه رها باشم. نمی دانستم چه کنم دنبال راه رهایی بودم که از شر آدمایی که آزادی ام را ازم گرفته بودند کردم. داشت نزدیکم میشد قلبم تند میزد این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم خدایا خودت اینبار هوایم را داشته باش ، سرشار از استرس بودم نفس هایم صدادار شده بود قدم هام و تند برداشتم کلید را داخل در انداختم در را باز کردم. در را باز نگه داشتم دیدمش بلند سرم داد زد که به خودم لرزیدم، فکر می کرد منتظر کسی بودم. درست فکر می کرد منتظر بودم الیاس را ببینم اما آنطرف ها نبود خدا خدا می کردم که اورا ندیده باشد. سرخ شده بود جرعت نفس کشیدن نداشتم چه برسد به آن که جوابی برای گفتن داشته باشم. : : @Martyrs_defending_the_shrine
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن ... و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن... . خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ... . یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند ❤️ و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا. مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده.. مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد... مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡 یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊 همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد... مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺... اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕 در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود... یه روز مادر مینا بهش گفت: _دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی... مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود... مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه...😞💔 سرشو انداخت پایین و گفت: _یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟!😒 -نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔 _مگه سال دیگه چی میشه مینا؟!😟 -مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕 -یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞 -نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه...😐 -من؟؟؟ 😯 -آره.. -من که از همه بیشتر مراقبتم 😕 -به مراقبی نیست که😕یه چیزاییه که مامانم میدونه... 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... نویسنده: