سربازسیدعلی𝟑𝟏𝟑
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دست_و_پا_چلفتی 💓قسمت #بیست_ویک دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم...
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دست_و_پا_چلفتی
💓قسمت #بیست_ودو
_خب عزیزم زودتر میگفتی...چرا تو دلت نگه داشتی عزیزم 😊حالا پاشو اشکاتو پاک یه چیزی بخور برو دانشگاه تا بابات بیاد بعد از ظهر من و بابات بریم خونه ی خاله ببینیم چه خبره...
-راست میگی مامان😯
-اره...مگه یه گل پسر بیشتر دارم...کی بهتر از تو 😊پاشو پسرم...پاشو که با گریه چیزی درست نمیشه...
.
از بچگی هر وقت مامانم قولی میداد میدونستم عملی میشه و با گفتن این حرفش یهو ته دلم قرص شد...😍
لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه ولی تا غروب که کلاسا تموم بشه همه فکرم به این بود که یعنی خاله اینا چی میگن به مامانم😯😯
حال عجیبی داشتم😕
از یه طرف ناراحت بودم از یه طرف خوشحال از اینکه حرفمو گفتم...👌
احتمال میدادم که قبول میکنن و دیگه کم کم باید فکر محرم شدن و عروسی باشم و تو این رویاها سیر میکردم 😊
مطمئن بودم حداقل مینا من رو از یه غریبه بیشتر دوست داره 😊
.
غروب رفتم خونه و دیدم بابا رو مبل نشسته و داره فوتبال نگاه میکنه...
اروم سلام کردم و منتظر جواب نشدم و رفتم تو اتاق...
راستش از بابام خجالت میکشیدم😶
.
رفتم رو تختم و خدا خدا میکردم مامان بیاد و بگه که چی شده😞
زیر پتو بودم و تند تند صلوات میزدم و دعا میکردم همه چیز ختم بخیر شده باشه😥
صدای باز شدن دستگیره در اتاقم رو شنیدم و فک کردم مامانمه و اروم از زیر پتو نگاه کردم ولی دیدم بابامه که اومد تو و پشت سرش مامانم اومد😨
داشتم سکته میکردم😧
قلبم تند تند میزد😥
از گرمای زیر پتو خیس عرق شده بودم و نفس کشیدن سخت شده بود😣
.
بابام اومد کنار تختم نشست و بدون مقدمه شروع کرد:
.
-مامانت هم محلیمون بود...هم سن و سال تو بودم که حس کردم عاشقش شدم...به خاطر مامانت قید خیلی چیزها رو زدم و رفتم سر کار و سربازی تا بهش برسم.😊☝️امروز خیلی خوشحال شدم که شنیدم پسرم به فکر ایندشه و مرد شده 😇اما اینو بدون پسرم ازدواج لباس نیست که خوشت نیومد عوضش کنیا😕
کفش نیست که پاتو زد بندازی کنارا
صحبت یک عمر زندگیه فکراتو بکن..😐
.
بعد گفتن اینا بابام پاشد و رفت
و منم اروم سرم رو اوردم بیرون و با چهره ی مامانم رو به رو شدم که یه لبخند رو لبشه و بهم نگاه میکنه.
آروم و با صدای لرزون گفتم:
-مامان چی شد؟؟😧
-آقا رو باش...اینجوری از زیر پتو میخوای زن بگیری ؟😕
-مامان بگو دیگه قلبم اومد تو دهنم😢
-هیچی...مثل اینکه قضیه با اونا جدیه و حتی حلقه نشون هم خریدن ...خالت گفت چرا زودتر نگفتین به ما....😐
-یعنی همه چی تمومه؟😭
-نه...خالت گفت امشب با مینا حرف میزنه و فردا بهم میگه مزه ی دهنش چیه.. بالاخره باید علاقه دو طرفه باشه دیگه😉
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی