🌸🌸🌸🌸🌸
💗 #معجزه 💗
#قسمت_45
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت:
_ هی روزگار... خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن.
پرسیدم :
_ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟
_ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه، زقوم جهنم روزیشون باشه.
چشمهایش پر از اشک شد. با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت:
_ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم.
گفتم :
_ نه باید برگردم شهر. نیومدم که بمونم.
_ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره.
باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت :
_ آسیه مادر نداشت. والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود.
شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت:
_ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی... ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب با یه جماعت از هم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپرد به اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد. البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کار می کرد و خرج خودشو می کشید. ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدابیامرز دیگه نمیتونست بیشتر از این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود.
زیر سماور را کم کرد. چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت...
@Martyrs_defending_the_shrine